با اجازه تو!
جای خالی ات را به انتشار بوی شاخه گلی هدیه کرده ام
بدون تو اینجا قلبم ته مانده آرزوهایش را بدرقه می کند
و نا امیدانه نفسهای گرمت را به روی
کاغذ مقابلش حک می کند و بعد؛
به اجاق خاموش خاطرات پرتاب می کند
از تو چه پنهان دوباره بغض کرده ام؛
باید وضو بگیرم؛
از بس اذان چشمهای تو را نشنیده ام
تمام نمازهای نگاهم قضا شده است
حس غریبی دارم
مثل همه روزهای بارانی در دلم غوغاست؛
کاش می دانستم چرا اینهمه باران را دوست دارم ؛
حتی حالا که برایم یاد آور یک حادثه شوم است!
صدای باران به وجدم می آورد؛
از همیشه عاشقترم ؛
بوی خاک باران خورده که می آید
عطر سحرانگیز آغوشی برایم تداعی می شود
که از گهواره کودکی ها هم امن تر بود
ولرزش عاشقانه دستانی را به یاد می آورم
که هنرمندانه با همان ظرافتی که بر ساز می نشست
ترسها وتردید ها را از دلم می زدود و غرق تمنایم می کرد!
می دانی مهربان ؛
می دانی چند روز بارانی آمده ورفته ومن به دوریت دچارم ؟
می دانی دستهایم را چند بار غسل تعمید داده ام
در سیل داغ اشکها تا لایق پاکی دستهایت شوند
ولی هنوز توبه شان را نپذیرفته ای وباز نگشته ای
به التماس درد مندانه ام ؟
می دانی چه حالی دارم بی تو ؟
می دانی چه ناگزیرم اینجا؟
می دانی جسمی که آنهمه مدارایش میکردی
وزیباییش را می ستودی چه بر سرش آمده
وتو حتی نیستی که ببینی ؟
چشمهایی که طاقت دیدن باریدنشان را نداشتی
تا صبح مثل ابر بهاری باریدند
و کبوتر دلم بهانه لحظه دیدار تو را می گرفت...
تا صبح تمام لحظه ها رو شماردم
که مبادا سکوت شب قدرت فریاد رو از من بگیرد
اما خدا می داند که چقدر دلم می خواست در کنار من بودی
دستهایم رامیگرفتی و از چشمهایم حرف دلم را میخواندی ...
برای پیدا کردنت در غبار بی امان زمان جستجو کردم
و برای بدست آوردنت ایستادگی را آموختم
خود می دانی که هرگز به قصه شاه پریان اعتقاد نداشتم
وهرگز روزی را انتظار نمی کشم که او
مرا با اسب سفید خویش نجات دهد
وهمینطور خود را دلداده ای خسته از عشق نیز نمی دانم
بیا پای در ره نهیم...
پاهایت را با کفشهایی که فرسودگی ازآنان بدور باشند
خواهم پوشاند و دلم می خواهد راهیشان کنم
تا راه رفته را به انتها برسانند ٫
راهی را که خود نیز بدون مخالفت و بدون تجربه آغاز کردم
و همچنان ادامه می دهم بگو شهر عاشقان کجاست ؟
خانه خویش ؟ جایی که عشق ها جاودانه می باشند؟
ا ز ساکنانش برایم سخن بگو ...
اما می ترسم اگر به زبان بیاوری :
" شهرعاشقان و جود ندارد"
بگو خود نیز کیستم ؟
عاشقی چشم دوخته به آینده؟
اما می دانم تا جایی که جان در بدن دارم شوم پناهگاه تو
تو را من حس می کنم ٫ می گویم ٫ می خوانم ٫ و دوست می دارم
انتهای این جاده های طولانی و پر پیچ و خم را من نیز نمی دانم
اما خواستارهمراهیه همسفری همچون تو میباشم...
{ به نام خدا }
ازدواج موقت قانونی، یکی از راههای کاهش معضل زنان خیابانی است
بحث زنان خیابانی
معاون اجتماعی سازمان بهزیستی,در تاریخ تاریخ :02/11/1384 اعلام کرد: ازدواج موقت به صورت قانونی و چارچوببندی شده، یکی از راههای کاهش معضل زنان خیابانی است.
روسپیگری، منحصر به زمان و مکان خاصی نیست و این بحث ادامهدار خواهد بود.
وی افزود: بحث زنان خیابانی گاه آشکار است و گاه ناپیدا و با توجه به فرهنگ جوامع فرق دارد و همین موضوع منجر به نگاههای متفاوت مسوولان کشورها به بحث روسپیگری میشود.
به گفته خباز, کشورهای غربی به بحث روسپیگری نگاه راحتتری دارند ؛ اما در اسلام به این معضل توجه ویژهای شده و نگاه عمیقتر به آن میشود.
وی تصریح کرد: در 27 ساله پس از انقلاب، هر گاه یکی از مسوولان در زمینه معضل زنان خیابانی حرفی زده با حساسیتهای غیرمنطقی زنان و جوسازی گروههای سیاسی و برخی افراد ناآگاه روبهرو شده است.
وی یادآور شد: به دلیل برخورد مغرضانه برخی افراد, مطرح شدن بحث زنان خیابانی همیشه در حد حرف باقیمانده و عملیاتی شدن برنامهها، روی زمین مانده است.
معاون اجتماعی سازمان بهزیستی, با اشاره به آگاهی مسوولان، گفت: بزرگان و مسوولان کشور با توجه به اخبار محرمانهای که دریافت میکنند، اطلاعات کافی در زمینه معضل زنان خیابانی دارند و در جریان عمق فاجعه قرار دارند.
وی خاطرنشان کرد: هرگاه مباحثی برای برطرف کردن این معضل مطرح شده از سوی برخی افراد ناآگاه و مغرض، مساله منتفی و بلافاصله اقدام به پاک کردن صورت مسئله شده است.
به گفته خباز, پاک کردن صورت مسئله معضل زنان خیابانی، مانند این است که بیماری سرطان یک فرد را کتمان کنیم و به پنهان کردن آن بپردازیم تا این بیماری رشد کرده و باعث مرگ وی شود.
وی افزود: چند باری هم که بحث زنان خیابانی در رسانهها مطرح شد, افرادی که مطرحکننده بحث بودهاند, آنقدر مورد هجمه قرار گرفتهاند که عقب نشسته و سکوت را برگزیدند.
خباز معتقد است: اول باید مشخص شود که مسوولان وجود معضل زنان خیابانی در جامعه را میپذیرند یا نه و سپس به فکر راهحلی برای آن باشیم.
وی تصریح کرد: در صورتیکه مسوولان وجود معضل مذکور را تایید کنند، دو راهحل برای این مشکل وجود دارد, یکی اینکه از مدل اروپاییها استفاده کنیم که این شیوه به دلیل تفاوت فرهنگ و نگاه به این پدیده در دو فرهنگ اسلام و غرب، امکانپذیر نیست.
معاون اجتماعی سازمان بهزیستی, یادآور شد: بهترین شیوه برخورد با این معضل مدل اسلامی آن است که این مدل نیز شامل چهار مرحله ساماندهی و تسهیل امر ازدواج, قانونمند شدن ازدواج موقت، رفع مشکل اقتصادی زنانی که به دلیل نیاز مالی اقدام خودفروشی میکنند و نیز برخورد قانونی و پلیسی با افراد فاسد و مغرض در این زمینه میشود.
وی، با اشاره به ضرورت ساماندهی ازدواج, گفت: مسوولان باید مسیر ازدواج جوانان را تسهیل کنند تا بتوانیم از این طریق ازدواج جوانان را سامانمند کنیم.
خباز خاطرنشان کرد: ازدواج موقت دومین مرحله برطرف کردن معضل زنان خیابانی است ؛ اما تاکنون کسی جرات نکرده طرح مساله کند , در حالیکه این کار سنت پسندیده رسول خدا است.
به اعتقاد وی, اسلام اجازه ازدواج موقت داده ؛ اما نه به روش امروزی ؛ بلکه با روش کاملاً قانونمند و چارچوبدار به گونهای که اصل موضوع به تصویب مجلس رسیده و تمامی شرایط آن ذکر شود.
خباز افزود: در این قانون باید حقوق زنان و تکلیف فرزندان احتمالی و ارث این فرزندان چنین ازدواجی کاملاً روشن و واضح مطرح شود.
معاون اجتماعی سازمان بهزیستی, با اشاره به اینکه به دلیل برخوردهای غیرمنطقی با این معضل، کسی جرات مطرح کردن این بحث را ندارد, گفت: برخی افراد ناآگاه با جوسازیهای خود برروی مساله سرپوش میگذارند و اجازه عنوان و حل کردن آن را نمیدهند.
وی یادآور شد: مرحله نهایی این طرح برخورد قانونی و پلیسی با افراد فاسد است, کسانی که قصد دارند، با این کار به مقاصد مالی خود برسند و جامعه را به فساد و تباهی بکشانند.
خباز, شکلگیری باندهای فساد و فحشا را با انگیزههای مادی عنوان کرد و گفت: باید با افرادی که اقدام به تشکیل چنین مراکزی کرده و جامعه را به فساد میکشانند، برخورد قانونی کنیم.
برگرفته از : http://www.ilna.ir
نگاهی به اعتیاد زنان
نگاهی به ریشههای اعتیاد زنان نشان میدهد که یکی از دلایل عمدهی روی آوردن زنان به اعتیاد٬ خشونت است.در بررسیهای انجام شده انواع خشونت شامل خشونتهای روانی، جسمی، جنسی، مالی و … از عوامل بسترساز اعتیاد زنان عنوان شده است.
نوشتهی زیر روایتی است از زندگی دختری ۱۳ ساله که خشونت یکی از دلایل اصلی در گرایش وی به مواد مخدر بودهاست.
۱۳ ساله بود و خشن. از در که وارد میشد فحش بود و ناسزا و صدای شکستن شیشههایی که قرار بود دستهای ظریف دخترانهاش را بشکافند تا خونی بریزد که گویا آرامش میکرد. همه میترسیدند، از اطرافش کنار میرفتند و تنهایش میگذاشتند با قدرتی که از ریختن خونش نصیبش شدهبود.
میگفتند کوچکتر که بوده در پارک محل زندگیشان مورد تجاوز قرار گرفته و از آن پس اینگونه تلخ و خشن شدهاست.
روسریاش را تا رستنگاه موهایش جلو میآورد. پدرش موهایش را از ته چیدهبود تا شاید مانعی باشد برای بیرون رفتنش از خانه٬ اما افاقه نکردهبود.
از تمام آدمها بیزار بود و کولهبارش پر بود از ناسزاهایی که مثل جیرهی روزانه حوالهی ما و اطرافیانش میکرد.
پدرش افغانی بود و میگفت که چشمها و دست راستش را در جنگهای مختلف از دست دادهاست.
سالها جنگیدهبود، گاهی برای طالبان و گاهی علیه طالبان. آنچه امروز برایش ماندهبود، چشمهایی بود که نمیدید و دستهایی که نه میتوانست نانآور خانهاش باشد و نه دستی برای کشیدن بر سر دختر ۱۳ سالهاش که این روزها بدجور تلخ شدهبود. گویا این دستها فقط قرار بود جان آدمها را بگیرند. گاهی در جنگ و گاهی ذره ذره در خانه.
آن روز صبح از در که وارد شد حال خوشی نداشت. لحنش آنقدر میگزید که تمام قلبت را میسوزاند.
مثل هر روز شروع کرد به ناسزا گفتن و مثل هر روز شیشهای شکست تا دستهایش را بشکافد.اما اینبار پیش از ریختن خونش از حال رفت.
به سمتش که رفتم، دستهایش یخ کردهبود و چهرهی سبزهاش سفید شدهبود. لبهایش حتی تیرگیاش را از دست دادهبود. هر چه صدایش کردیم بههوش نیامد. او را در آغوش کشیدیم و به سمت بیمارستانی رفتیم که شاید او را درمانی موقتی کنند، دردی را که میدانستیم برای ندا درمانی نداشت. جلوی در بیمارستان، نگاه نگران نگهبان به چشمانمان دوختهشد که میگفت: “دیشب آمدهبود. میگفت که قرص خوردهاست، اما به خدا قسم ما اینجا مسمومیتهای دارویی را قبول نمیکنیم. از دیشب همینطور ماندهاست؟“
دستهایم میلرزیدند و لبهایم هم. گفتم:”دیشب آمدهبود؟ قرص خوردهبود؟“
سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
فقط آرام گفتم:” چه کردهاید با او؟“
مضطرب شد و گفت: “نمیتوانستم راهش بدهم. به ما گفتهاند که مسمومیتهای دارویی را به بیمارستان لقمان معرفی کنیم، به خدا گفتم که میتواند به آنجا برود اما فقط ناسزا میگفت.”
یک لحظه فکر کردم ناسزا؟ هر چه گفته حتما سزا بودهاست. مضطربتر از قبل به سمت لقمان به راه افتادیم، هنوز بیحال روی دستم افتادهبود. وارد که شدیم مستقیم رفتیم به اتاقی که باید معدهاش را شستشو میدادند. دکتر پرسید:”چه دارویی خورده؟” و من هاجوواج نگاهش کردم. زیر لب گفت:” به شما هم میشود گفت خانواده؟“
لولهها را که رد کردند٬ شروع کرد به بالا آوردن. بالا میآورد، نه فقط قرصهایی را که خوردهبود بلکه همهی آنچه که از این زندگی خورده بود و تحملش را نداشت و میخواست بالا بیاوردشان تا شاید رها شود.
پدرش که به بیمارستان رسید سراسیمه گفت:”به خدا من در خانه زنجیرش کردم تا از خانه بیرون نرود. من که چشمی ندارم که دنبالش راه بیفتم و مراقبش باشم. اما همسایهها میگویند معتاد شده. دیدهاند که با پسری در پارک حشیش میکشد. با زنجیر خودش را به یخچال رسانده و قرصهای مادرش را خوردهاست. دیشب دیدم که بالا میآورد، بازش کردم و او فرار کرد.”
هیچ نمیگفتم و تنها نگاهش میکردم که حقیقتا احساس میکند بهترین کار دنیا را کردهاست. دلم میخواست میتوانستم بالا بیاورم و یا شاید ناسزا بگویم یا …
یک ساعت گذشتهبود و ندا بیحال روی تخت بود. بغلش کردم و به سمت خانهشان رفتیم. وقتی در خانه روی رختخواب گذاشتمش دیدم که زنجیری از میلههای پنجره آویزان است. نمیتوانستم نفرت را از چشمانم بگیرم. رو به پدرش گفتم:”زنجیرش کردی؟” و او سری به نشانهی تایید نشان داد. گفت:”میخواستم مراقبش باشم.”
داد زدم:”اگر یک بار دیگر، حتی یک بار دیگر بشنوم که این کار را کردهای شکایت میکنم ندا را ازت میگیرند ( تهدیدم برایش بیشتر شبیه یک پیشنهاد اکازیون بود و این را خوب میدانستم. ادامه دادم) البته به همینجا ختم نمیشود. تو را میاندازند زندان.( هر چند که خوب میدانستم بلوف میزنم.)
در طول یک هفته ندا 4 بار دیگر اقدام به خودکشی کرد.فهمیدهبود که اگر چند قرص بخورد تنها دچار تهوع میشود و این تنها راهی بود که راحت میشد از زنجیرهای دست و پایش.
پس از بارها مراجعه به بیمارستان لقمان سرانجام تصمیم گرفتیم که وی را به یک بیمارستان روانی ببریم که قطعا برایش جای بهتری بود. اما نپذیرفتندش. میگفتند باید یک دورهی کامل دارویی را طی کند و اگر دارو جواب نداد بستریاش خواهند کرد و درخواست مصرف داروی به موقع از ندا چیزی بود شبیه درخواست دکتر شدن از یک کودک خیابانی. دور مینمود و بعید.
چند روز بعد ندا با یک ماشین الگانس پلیس نزد ما آمد. لبخند به لب داشت و حتی ناسزا هم نمیگفت. گفتند شب قبل او را با یک پسر در حالیکه مقداری حشیش با خود داشتهاند دستگیر کردهاند و او نشانی ما را دادهاست. به طرف ماشین که رفتم آرام گفت:”اینطوری بهتر شد، خلاص شدم. فقط اگر میشود الناز را هم بیاور.” (الناز دوست صمیمیاش بود که او هم توسط پدر در خانه محبوس شدهبود.)
سه ماهی را در کانون اصلاح و تربیت گذراند در حالی که کاملا آرام به نظر میرسید. لبخند میزد، نقاشی میکشید و با دیگران آرام گفتگو میکرد.1
بعد از سه ماه ندا آزاد شد، برگشت به همان خانه و خانواده و محلهای که کابوسش بود.
ندا فرار کرد و دیگر هرگز کسی او را ندید. پدرش میگفت کاش مردهباشد و من فکر میکردم کاش فراموش کردهباشد آنچه را که بر سرش آوردهاند هر چند که میدانستم محال است.
اعتیاد ندا فرار کوتاهی بود از سرنوشتی که برایش رقم خوردهبود و میپنداشت تغییری نیز نخواهد کرد. سر نوشتی که تنها از آن ندا نیست، شاید امروز از آن الناز نیز باشد و شاید از آن بسیاری دیگر که ندیده و نمیشناسمشان.
1. نه اینکه کانون جای خوبی بود٬ نه! ولی برای ندا از خانهای که زنجیرش میکردند و از پارکهایی که در آنها مورد تجاوز قرار گرفتهبود امنتر بود.
سرنوشتی که نمی شد عوضش کرد
روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.»
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید.»
و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسید و تنگ غروب آهو از نظرش ناپدید شد.
شاه, گشنه و تشنه از اسب پیاده شد. به دور و برش نظر انداخت دید تا چشم کار می کند بیابان است و نه از سبزه خبری هست و نه از آب و آبادی. با خودش گفت «خدایا! این تنگ غروبی در این بیابان چه کنم و از کدام طرف برم که برسم به آبادی و از تشنگی هلاک نشوم؟»
در این موقع دید آن دور دورها چوپانی یک گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتی می رود. خودش را به چوپان رسساند و پرسید «ای فرزند! کجا می روی؟»
چوپان با احترام جواب داد «قربان! می روم به ده گوسفندهای مردم را برسانم دستشان.»
شاه گفت «می شود من هم همراهت بیایم؟»
چوپان گفت «چه فرمایشی می فرمایید قربان! شما قدم رنجه بفرمایید.»
شاه و چوپان صحبت کنان آمدند تا رسیدند به آبادی.»
اهل آبادی دیدند سواری با چوپان دارد می آید. کدخدای ده رفت جلو و از چوپان پرسید «این تازه وارد چه کسی است و اینجا چه کار دارد؟»
چوپان جواب داد «خدا می داند! تو بیابان بود. غلط نکنم راه را گم کرده.»
کدخدا با یک نظر از سر و وضع سوار و یراق طلای اسبش فهمید این شخص باید شخص بزرگی باشد. رفت جلو از او پرسید «قربان! شما کی هستید؟»
شاه گفت «عجالتاً یک نفر غریبم. امشب به من راه بدهید, فردا معلوم می شود کی هستم.»
کدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرمایید منزل.»
و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزایی براش ترتیب داد و بعد از شام جای مرتبی براش انداخت و شاه گرفت خوابید.
نصف شب, شاه از خواب بیدار شد و آمد بیرون دستی به آب برساند. دید یکی که سر تا پا سفید پوشیده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانة کدخدا. خوب است برم او را بگیرم و محبتی را که کدخدا در حقم کرده تلافی کنم.»
و از پله ها بی سر و صدا رفت بالا و یک دفعه مچ مرد سفید پوش را گرفت و گفت «خجالت نمی کشی آمده ای دزدی؟»
مرد سفید پوش گفت «من دزد نیستم؛ تو را هم می شناسم.»
شاه گفت «من کی هستم؟»
مرد سفید پوش گفت «تو پادشاه همین ولایت هستی.»
شاه گفت «خوب. حالا تو بگو کی هستی؟»
مرد سفید پوش گفت «من ملکی هستم که از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدایی را که می آید به دنیا رو پیشانیش بنویسم.»
شاه پرسید «خوب! مگر اینجا کسی می خواهد به دنیا بیاید؟»
ملک جواب داد «بله! امشب خداوند پسری به کدخدا داده که خیلی خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هیجده سالگی در شب زفاف گرگ او را پاره می کند.»
شاه گفت «من نمی گذارم چنین اتفاقی بیفتد.»
ملک گفت «ما تقدیر را نوشتیم؛ شما بروید تدبیر کنید و نگذارید.»
و از نظر شاه ناپدید شد.
شاه از پشت بام آمد پایین و رفت گرفت خوابید.
فردا صبح, کدخدا برای شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما برای ما مبارک بود و دیشب خداوند غلامزاده ای به ما کرامت کرد.»
در این موقع سر و صدا بلند شد. کدخدا پاشد آمد بیرون و دید سوارهای شاه خانه اش را محاصره کرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حیاط. چیزی نمانده بود که کدخدا از ترس زبانش بند بیاید. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتیم و رسیدیم به خانة تو. زود بگو پادشاه کجاست؟»
کدخدا گفت «خدا را شکر صحیح و سالم است.»
بعد, برگشت پیش شاه؛ افتاد به پای او و گفت «ای شاه! سوارهایت آمده اند دنبال شما.»
شاه گفت «حالا که من را شناختی برو پسری را که دیشب خدا داده به تو بیار ببینم.»
کدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه دید بچة قشنگی است. به کدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسری نداده؛ هزار تومان به تو می دهم این بچه را بده به من.»
کدخدا گفت «اطاعت!»
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقدیم کرد. شاه قنداق پسر را بغل کرد و با خودش گفت «اینکه آهو یک دفعه غیب شد, مصلحت این بود که عبورمان بیفتد به این ده و به جای آهو یک پسر شکار کنیم.»
بعد, از کدخدا خداحافظی کرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دایه.
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگی رسید. پادشاه یادش افتاد به حرف ملک که گفته بود این پسر را گرگ در هیجده سالگی و در شب زفاف پاره می کند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به یک یک آن ها در فولادی گذاشتند و در اتاق وسطی حجله بستند.
یک سال بعد, همین که پسر به هیجده سالگی رسید, شاه امر کرد شهر را آیین بستند و دخترش را برای پسر عقد کرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد یک لشگر سوار نیزه به دست قصر را محاصره کردند و صد مرد کمان به دست دور تا دور اتاق هفت تو حلقه زدند.
شاه به همة نگهبان ها سفارش کرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده ای به اتاق هفت تو نزدیک شد آن را با تیر بزنید.
همین که عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه ای از روی دختر برداشت؛ اما کنار او ننشست. گفت «ای شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»
دختر گفت «هر طور میل شماست.»
پسر ایستاد به نماز و آن قدر طولش داد که حوصلة دختر سر رفت. دست کرد تو جیبش دید خیاط تکه مومش را تو جیب او جا گذاشته. دختر تکه موم را ورداشت و برای اینکه خودش را سرگرم کند سروع کرد با آن مجسمه درست کردن. اول یک موش ساخت. بعد آن را خراب کرد و یک گربه دست کرد. آخر سر گرگی ساخت و جون از آن خوشش آمد دیگر خرابش نکرد؛ گذاشتش کنار شمعدان و تماشایش کرد. یک دفعه دید دارد تکان می خورد. دختر گفت «سبحان الله» و رو چشم هاش دست کشید و خوب نگاه کرد. دید بله, شد قد یک موش. دختر خودش را عقب کشید و زل زد به مجسمة گرگ. مجسمه کم کم به اندازةیک گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و یک دفعه شد یک گرگ راست راستکی و بد هیبت و خیره خیره به دختر نگاه کرد. بعد زوزه ای کشید و خیز ورداشت رو پسر که نشسته بود وسط اتاق و دعا می خواند. شکمش را درید و با سر زد در فولادی را شکست و از حجله بیرون دوید.
در این موقع هیاهوی غریبی به راه افتاد. شاه از خواب پرید و سراسیمه آمد بیرون. دید لاشة گرگ بدهیبتی افتاده تو حیاط قصر. شاه تا لاشة گرگ را دید, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجلة عروس و داماد و دید پسر دارد تو خونش غوطه می خورد.
شاه برگشت پیش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده ای را که دیدید بی معطلی با تیر بزنید. پس شما چه کار می کردید که گرگ به این بزرگی را ندیدید؟»
نگهبان ها گفتند «ای پادشاه! این گرگ از بیرون نرفت تو, از تو آمد بیرون.»
شاه برگشت پیش دختر و به او گفت «بگو ببینم این گرگ از کجا به اینجا آمد؟ اگر راستش را نگویی تو را می کشم.»
دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو برای پدرش تعریف کرد. شاه وقتی حرف های دخترش را شنید با حسرت سری جنباند و گفت «حقا که تقدیر تدبیر نمی شود. همة زحمت ما هدر رفت.»
بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بیرون و گفت «خدا هر کاری را که بخواهد بکند می کند و هیچ کس جلودارش نیست.»
راه و بی راه
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند.
راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجیب و خورجین را بست ترک اسب و از دروازة شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.
یک میدان آن طرفتر دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که همسفری پیدا کرده و سختی راه براش آسان می شود. کمی که رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسید «اسم شریفت چیست؟»
مرد جواب داد «بی راه.»
راه گفت «این دیگر چه جور اسمی است؟»
مرد گفت «من چه کار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه ام روم گذاشته اند.»
راه خیلی تعجب کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت.
بی راه گفت «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟»
راه گفت «اسم من راه است.»
راه و بی راه همین طور رفتند تا رسیدند به چشمه ای که درخت پر سایه ای کنارش بود. نگاه کردند دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت «اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم.»
بی راه گفت «چه عیبی دارد!»
بعد, پیاده شدند.
بی راه گفت «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره ات را واکن, هر چه هست با هم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.»
راه گفت «خیلی هم خوب است. ما که با هم این حرف ها را نداریم.»
و سفرة نانش را واکرد و قمقمة آبش را گذاشت وسط.
چند روزی که گذشت ته و توی سفرة راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که مرد و مردانه سفره اش را جلو رفیق راهش واکند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بی راه این کار را نکرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه ای, پشتش را کرد به او و غذاش را خورد.
راه دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی بی طاقت شد. گفت «رفیق! قرارمان این نبود.»
بی راه گفت «هر چه حسابش را کردم, دیدم اگر تو را شریک آب و نان خودم بکنم, آذوقه ام زودتر تمام می شود و گرسنه می مانم.»
راه دلتنگ شد. گفت «حالا که این جور است, من دیگر آبم با تو به یک جو نمی رود.»
و راهش را کج کرد به یک طرف دیگر و از بی راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب, که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این طرف آن طرف نگاه کرد و دید گوشة آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته سنگی گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید.
نصفه های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل, یک شیر, یک پلنگ, یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت «رفقا! بوی آدمی زاد می آید.»
پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمی زاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا.»
گرگ گفت «آمدن به این جور جاها دل می خواهد.»
روباه گفت «آدمی زاد عقل دارد؛ جایی نمی خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می توانیم راحت حرف هایمان را بزنیم.»
شیر گفت «رفقا! هر کس چیز تازه ای می داند, تعریف کند.»
پلنگ گفت «رو پشت بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانة آن ها پر است از اشرفی. شب ها وقتی هوا خوب تاریک می شود, اشرفی ها را از تو لانه شان در می آورند, پهن می کنند رو زمین و تا کلة سحر رو آن ها غلت می زنند. بعد, آن ها را می برند تو لانه شان.»
گرگ گفت «دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند, نصف دارایی و دخترش را می دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند.»
شیر پرسید «دوای دردش چیست؟»
گرگ جواب داد «نیم فرسخ بالاتر از اینجا چوپانی زندگی می کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است.»
حرف گرگ که تمام شد, روباه گفت «در یک فرسخی این آسیاب خرابه ای هست که یک موقع عصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم خسروی طلا و جواهر زیر خاک است و کسی از وجود آن خبر ندارد.»
حرف هاشان که تمام شد کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند.
راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بیرون؛ رفت رو پشت بام آسیاب و دید, بله, موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آن ها غلت می زنند.
راه, سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش ها, آن ها را فراری داد و همة اشرفی ها را جمع کرد, ریختت تو خورجین و صبح زود رفت سر وقت چوپان.
نیم فرسخی که راه رفت, همان طور که گرگ گفته بود, دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله اش مواظبت می کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت «عموجان! این سگ را می فروشی؟»
چوپان گفت «نه!»
راه پرسید «چرا؟»
چوپان جواب داد «این سگ رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می کند؛ مگر عقلم را از دست داده ام که آن را بفروشم.»
راه گفت «بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می دهم که هر کاری می توانی با آن بکنی.»
چوپان اسم پول را که شنید دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر می خواهی بدهی؟»
راه گفت «خودت بگو.»
چوپان گفت «پنجاه اشرفی.»
راه گفت «دادم.»
و چوپان گفت «فروختم.»
راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلادة سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر.
وقتی رسید به شهر, دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید «چرا اینجا همه رفته اند تو لاک خودشان و این قدر سر در گریبان اند.»
مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه دار بشوند.»
راه پرسید «چرا براش حکیم نمی آورند؟»
مرد جواب داد «خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی شود.»
راه گفت «چطور؟»
مرد جواب داد «برای اینکه دانه به دانه حکیم ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند, پادشاه داد سرشان را بریدند.»
راه گفت «خانة پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان کنم.»
مرد گفت «به نظرم می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی.»
راه گفت «به این کارها چه کار داری. نشانی خانة پادشاه را بده.»
مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حکیمی که می تواند دخترت را درمان کند, آمده.»
دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان کنی, دختر و نصف داراییم مال تو, اگر نه, جانت مال من.»
راه گفت «حکم قبلة عالم را قبول دارم.»
و رفت دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را کشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاتی کرد و مالید به سر دختر.
هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش یواش حالش جا آمد و گفت «ای وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه کار می کند.»
راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد.»
پادشاه, خوشحال شد و حکم کرد بساط عروسی راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشین خودش کرد.
فردای آن روز راه رفت سراغ گنج هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن ها را از زیر خاک درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را کرد شکارگاه خودش.
یک روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می آید به طرفش. خوب که نگاه کرد, دید رفیقش بی راه است.
وقتی به هم رسیدند, بی راه خیلی تعجب کرد. دید حال و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده. خیلی سرحال آمده؛ بر اسب زین و برگ طلایی نشسته؛ لباس زربفت پوشیده؛ چکمة ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او ده غلام زرین کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.
بی راه گفت «رفیق, بد نگذرد! این دم و دستگاه را از کجا به هم زدی؟»
راه به تفصیل همه چیز را برای او تعریف کرد. بی راه این حرف ها را که شنید, نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظیی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یکراست رفت تو همان جایی که راه قبلاً خوابیده بود, پناه گرفت.
از قضا, آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و با هم صحبت کنند.
نصفه های شب, بی راه دید, بله, سر و کلة شیر, پلنگ, گرگ, و روباه پیدا شد.
شیر تا پاش راگذاشت تو آسیاب, گفت «رفقا! باز هم بوی آدمی زاد می آید.»
پلنگ گفت «نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت بام این آسیاب لانه دارند. حال و روزشان خیلی بد بود. خوب که پرس و جو کردم, معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته.»
گرگ گفت «خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده.»
روباه گفت «حالا این را بشنوید! آن خرابه ای را که گفتم هفت تا خم خسروی طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته اند به چه قشنگی.»
شیر گفت «معلوم می شود آدمی زادی اینجا بوده و حرف های ما را شنیده. الان هم بوی آدمی زاد می آید.»
روباه پاشد, این ور آن ور سرکشید و داد زد «رفقا! پیداش کردم.»
و بی راه را که داشت از ترس قبض روح می شد, از پشت تخته سنگ کشید بیرون.
شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او, تکه پاره اش کردند و هر کدام یک تکه اش را خوردند.
این بود عاقبت بی راه و سرگذشت راه. قصة ما تمام شد. ان شاءالله غصة ما هم تمام بشود.
همسر دوم رضاخان تاجالملوک فرزند ” میرپنج تیمورخان آیرملو“ افسر مهاجر قفقاز بود که پس از انقلاب بلشویکی روسیه به ایران آمده بودند. رضاخان هنگام ازدواج با تاجالملوک در سال 1294 شمسی درجه یاوری (سرگردی) داشت و از او دارای چهار فرزند به نامهای شمس (1296ش)، محمدرضا و اشرف (1298ش) و علیرضا (1301ش) شد. تاجالملوک پس از فوت رضاشاه با غلامحسین صاحب دیوانی ازدواج کرد.
عکس دورن جوانی
صاحب دیوانی در واقع هم سن و سال پسر تاجالملوک بود و عضو یکی از شاخههای خانواده متنفذ قوامالملک شیرازی در استان فارس به شمار میآمد. غلامحسین خان صاحب دیوانی پس از این وصلت مدارج ترقی را طی نمود و خیلی زود به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب گردید.
تاجالملوک پس از وقایع شهریور سال 1320 به منظور کسب قدرت بیشتر گاه و بیگاه در سیاست دخالت میکرد و از هیچ نقشی برای مطرح کردن علیرضا کوچکترین فرزند خود در برابر محمدرضا پهلوی فروگذار نمیکرد. ” ارنست آر. اونی“ عضو مؤثر سازمان سیا که در سال 1976 میلادی گزارشی پیرامون ” نخبگان و توزیع قدرت در ایران“ تهیه کرده است، مینویسد: ” تاجالملوک زمانی درصدد اجرای توطئهای علیه محمدرضا بوده تا فرزند دیگرش علیرضا را به جای وی بر تخت سلطنت بنشاند.“ (علیرضا پهلوی تنها برادر تنی محمدرضا شاه بود که در سال 1333 شمسی در یک سانحه مشکوک هوایی کشته شد).
مطلب و تصاویر این قسمت از سایت مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران گرفته شده است. آدرس سایت :
پرندة آبی
یکی بود؛ یکی نبود. در روزگار قدیم پادشاهی بود که اجاقش کور بود و هر قدر نذر و نیاز کرده بود صاحب فرزند نشده بود.
روزی از روزها, پادشاه در آینه نگاه کرد ودید ریشش سفید شده. از غصه آه کشید و آینه را محکم زد زمین. در این موقع درویشی آمد تو. گفت «قبلة عالم به سلامت! چرا افسرده حالی؟»
پادشاه گفت «ای درویش! چرا افسرده حال نباشم. ریشم سفید شده, ولی هنوز صاحب فرزند نشده ام.»
درویش سیبی از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف این را خودت بخور و نصف دیگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسری به دنیا می آورد که باید شش ماه در بغل نگهش دارید و او را زمین نگذارید وگرنه رویش را دیگر نمی بینید.»
بزی
روزی بود؛ روزگاری بود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت و هر سة آن ها در دکان خیاطی وردستش بودند.
روزی از روزها, خیاط بزی خرید و با پسرهاش قرار گذاشت هر روز یکی از آن ها بز را ببرد صحرا بچراند تا صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند.
روز اول, پسر بزرگ بز را برد صحرا تو سبزه ها چراند و غروب که شد از بزی پرسید «بزی! خوب سیر شدی؟»
بز گفت «بله! آن قدر خورده ام که تو دلم به اندازةیک برگ جای خالی باقی نمانده.»
به دنبال فلک
مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که می زد کار و بارش رو به راه نمی شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فکر کرد چه کند, چه نکند و آخر سر نتیجه گرفت باید برود فلک را پیدا کند و علت این همه بدبختی را از او بپرسد.
خرت و پرت مختصری برای سفرش جور کرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بیابانی به گرگی رسید. گرگ جلوش را گرفت و گفت «ای آدمی زاد دوپا! در این بر بیابان کجا می روی؟»
گدا
غلامحسین ساعدی
1
یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب میشود اما بازم نصفههای شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار میرفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟»
روی خودم نیاوردم، سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچهمو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟»