هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

پرنده ی آبی

پرندة آبی

یکی بود؛ یکی نبود. در روزگار قدیم پادشاهی بود که اجاقش کور بود و هر قدر نذر و نیاز کرده بود صاحب فرزند نشده بود.

روزی از روزها, پادشاه در آینه نگاه کرد ودید ریشش سفید شده. از غصه آه کشید و آینه را محکم زد زمین. در این موقع درویشی آمد تو. گفت «قبلة عالم به سلامت! چرا افسرده حالی؟»

پادشاه گفت «ای درویش! چرا افسرده حال نباشم. ریشم سفید شده, ولی هنوز صاحب فرزند نشده ام.»

درویش سیبی از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف این را خودت بخور و نصف دیگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسری به دنیا می آورد که باید شش ماه در بغل نگهش دارید و او را زمین نگذارید وگرنه رویش را دیگر نمی بینید.»

ادامه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد