رد پای دوست
وقتی یه دوست خوب پیدا
می کنیم دلمون می خواد
هیچ وقت از دستش ندیم
بهش میگیم که تا آخرش
هستیم و به هم قول میدیم که
این دوستی ادامه داشته
باشه!
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
همیشه رد پاش رو میشه یه
گوشه ای از دل پیدا کرد ...
اینجوری هست که همیشه
وقتی از همه خسته می شیم
، برمی گردیم پیش دوستی که هیچ وقت بی معرفتی نمی کنه.
یه چیز جالب تو این دوستی اینه که همیشه خودمون رو طلب کار می دونیم! ... چه پُر توقع!
من چـرا دل بـه تـو دادم که دلـم مـی شـکنی
یـا چـه کـردم که نگه بـاز به مـن مـی نـکنی
دل وجانم به تومشغول و نظردرچپ وراست
تـا نگـوینـد رقـیبــان که تـو مـنـظـور مـنی
دیگـران چـون برونـد از نظـر از دل بـروند
تـو چـنـان در دل من رفـته که جـان در بدنی
(سعدی)
اشک
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و
عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد
و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را
به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ
کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک
قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره
از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من
در اشک عاشق است.
فرشته را از آنرو مظهر عشق دانسته اند که در آسمان هم نگفت « نه ».
باز گفتن نکته ای آسان است ، اما قبولاندن آن کاریست که بسیاری در آن درمانده اند.
دنیای ما پر از آدمهای خوب و حرفهای خوب است ولی دلیلی وجود ندارد که حرفهای خوب را آدم های خوب زده باشند.
بوقلمون را هر وقت از آب بگیری مرده است.
عشق مرده مثل یک گلیه که یک بار باز میشه ،پژمرده میشه،گلبرگاش میریزه ومیمیره...پس بیهوده تلاش نکن که زنده نگهش داری؛چون اون دیگه مرده ....یا میتونی اونو لای کتاب بذاری که برات بمونه یا میتونی مثله یک آشغال دور بریزی و فراموشش کنی ؛چون همون عشقه مرده میتونه دوست داشتنت رو نسبت به دیگران تحت تاثیرقرار بده و تبدیل به نفرت و کینه کنه. پس باهاش نجنگ،بندازش دور ؛چون فقط با دیدن اون ،روح،ذهن،فکر و درواقع خودتو اذیت میکنی...
پوستینی کهنه دارم من،
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود.
سالخوردی جاودان مانند.
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من؟
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف
در خانه خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ،
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز.
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم، کاندر اخم جنگلی، خمیازه کوهی
روز و شب می گشت، یا می خفت.
این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،
تا مُذَهَّب دفترش را گاهگه می
خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه می افتادش اندر دست.
در بنان در فشانش کلک شیرین سلک می لرزید،
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست:
هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.
مادیان سرخ یال ما سه کرَّت تا سحر زایید.
در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این،
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.
پوستینی کهنه دارم من،
سالخوردی جاودان مانند.
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند.
همسر دوم رضاخان تاجالملوک فرزند ” میرپنج تیمورخان آیرملو“ افسر مهاجر قفقاز بود که پس از انقلاب بلشویکی روسیه به ایران آمده بودند. رضاخان هنگام ازدواج با تاجالملوک در سال 1294 شمسی درجه یاوری (سرگردی) داشت و از او دارای چهار فرزند به نامهای شمس (1296ش)، محمدرضا و اشرف (1298ش) و علیرضا (1301ش) شد. تاجالملوک پس از فوت رضاشاه با غلامحسین صاحب دیوانی ازدواج کرد.
عکس دورن جوانی
صاحب دیوانی در واقع هم سن و سال پسر تاجالملوک بود و عضو یکی از شاخههای خانواده متنفذ قوامالملک شیرازی در استان فارس به شمار میآمد. غلامحسین خان صاحب دیوانی پس از این وصلت مدارج ترقی را طی نمود و خیلی زود به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب گردید.
تاجالملوک پس از وقایع شهریور سال 1320 به منظور کسب قدرت بیشتر گاه و بیگاه در سیاست دخالت میکرد و از هیچ نقشی برای مطرح کردن علیرضا کوچکترین فرزند خود در برابر محمدرضا پهلوی فروگذار نمیکرد. ” ارنست آر. اونی“ عضو مؤثر سازمان سیا که در سال 1976 میلادی گزارشی پیرامون ” نخبگان و توزیع قدرت در ایران“ تهیه کرده است، مینویسد: ” تاجالملوک زمانی درصدد اجرای توطئهای علیه محمدرضا بوده تا فرزند دیگرش علیرضا را به جای وی بر تخت سلطنت بنشاند.“ (علیرضا پهلوی تنها برادر تنی محمدرضا شاه بود که در سال 1333 شمسی در یک سانحه مشکوک هوایی کشته شد).
مطلب و تصاویر این قسمت از سایت مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران گرفته شده است. آدرس سایت :
بیچا ره تر از عا لم و آد م هستیم ما تم زده ای هم چو محرم هستیم نه گند می و نه یا ر گند م گونی ما هم د لمان خوش است آ د م هستیم.
زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند.
روزی روزگاری، اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همهء مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان
آن یار دیوانه
بمیرم من دل چاک چاک دیوانه
چه آسان کرد آن دیوانه ویرانه
چه زلفی در باد کرد آن یار طمعکارت
چه آسان کشت آن گرمای بازارت
به آسانی ز شادیها دورت کرد
به تنهایی تو را در عشق کورت کرد
من و باران عمریست غزل خوانیم
من و باران عمریست که داغانیم
شب و تنهایی و آواز یک قلیان
غزل گفتن به روی برگ یک دیوان