هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

ردپای دوست

رد پای دوست

وقتی یه دوست خوب پیدا

می کنیم دلمون می خواد

هیچ وقت از دستش ندیم

بهش میگیم که تا آخرش

هستیم و به هم قول میدیم که

 این دوستی ادامه داشته

باشه!

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی


وقتی با خدا دوست بشیم

همیشه رد پاش رو میشه یه

 گوشه ای از دل پیدا کرد ...

 اینجوری هست که همیشه

وقتی از همه خسته می شیم

، برمی گردیم پیش دوستی که هیچ وقت بی معرفتی نمی کنه.

یه چیز جالب تو این دوستی اینه که همیشه خودمون رو طلب کار می دونیم! ... چه پُر توقع!


من چـرا دل بـه تـو دادم  که دلـم مـی شـکنی
یـا چـه کـردم که نگه  بـاز به مـن مـی نـکنی
دل وجانم به تومشغول و نظردرچپ وراست
تـا  نگـوینـد رقـیبــان  که تـو مـنـظـور مـنی
دیگـران چـون برونـد از نظـر از دل بـروند
تـو چـنـان در دل من رفـته که جـان در بدنی
(سعدی)




اشک

اشک

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.

هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و

عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.

قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد

و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را

به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟

خدا گفت: هست.

قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.

آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌

کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک

قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌

از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌

در اشک‌ عاشق‌ است.

 

 

شیخ سمعان


شیخ سمعان


شیخ سمعان پیر عهد خویش بود در کمال از هر چه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان بود ای عجب می نیاسود از ریاضت روز و شب
پیشوایانی که در پیش آمدند پیش او از خویش بی خویش آمدند
هر که بیماری و سستی یافتی از دم او تندرستی یافتی
از قضا را بود عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت در ره روح اللهش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج کمال آفتابی بود اما بی زوال
هر که دل در زلف او دلدار بست از خیال زلف او زنار بست
هر که جان بر لعل آن دلبر نهاد پای در ره نانهاده سر نهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنه عشاق بود هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار بود آتش پاره ای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت نرگس مستش هزاران دشنه داشت
چاه سیمین در زنخدان داشت او همچو عیسی در سخن آن داشت او
گوهری خورشید فش در موی داشت برقعی شعر سیه بر موی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت بند بند شیخ آتش در گرفت
گر چه شیخ آنجا نظر در بیش کرد عشق آن بت روی کار خویش کرد
شد بکل از دست و در پای او فتاد جای آتش بود و بر جای او فتاد
هر چه بودش سر بسر نابود شد زا آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسائی خرید عافیت بفروخت و رسوائی خرید
هر که پندش داد فرمان می نبرد زانکه دردش هیچ درمان می نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز چشم بر منظر دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه شد نهان چون کفر در زیر گناه
عشق او آنشب یکی صد بیش شد لاجرم یکبارگی بی خویش شد
هر چراغی کان شب اختر در گرفت از دل آن پیر غمخور در گرفت
هر کرا یکشب چنین روزی بود روز و شب کارش جگر سوزی بود
کار من روزی که میپرداختند از برای این شبم میساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز شمع گردون را نخواهد بود سوز
جمله یاران بدلداری او جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار خیز این وسواس را غسلی بر آر
گفت کس نبود پشیمان بیش از این تا چرا عاشق نبودم پیش از این
عاشقی را چه جوان چه پیر مرد عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد
شیخ را بردند تا پیر مغان آمدند آنجا مریدان در فغان
ذره ای عقلش نماند و هوش هم در کشید آنجایگه خاموش هم
باده ای دیگر بخواست و نوش کرد حلقه ای از زلف یار در گوش کرد


دخترک گفت ای تو مرد کار نه مدعی در عشق معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم داریئی مذهب این زلف پر خم داریئی
همچو زلفم ده قدم در کافری زانکه نبود عشق کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار عاشقی را کفر سازد یاد دار
اقتدا گر تو بکفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو اینک عصا و اینک ردا
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آنزمان کاندر سرش مستی نبود یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست او فتاد از پا کلی شد ز دست
بر نیامد با خود و رسوا شد او می نترسید از کس و ترسا شد او
بسکه یاران از غمش بگریستند گه ز دردش مرده گه میزیستند


حالشو ببرید

فرشته را از آنرو مظهر عشق دانسته اند که در آسمان هم نگفت « نه ».

باز گفتن نکته ای آسان است ، اما قبولاندن آن کاریست که بسیاری در آن درمانده اند.

دنیای ما پر از آدمهای خوب و حرفهای خوب است ولی دلیلی وجود ندارد که حرفهای خوب را آدم های خوب زده باشند.

بوقلمون را هر وقت از آب بگیری مرده است.

عشق مرده

عشق مرده مثل یک گلیه که یک بار باز میشه ،پژمرده میشه،گلبرگاش میریزه ومیمیره...پس بیهوده تلاش نکن که زنده نگهش داری؛چون اون دیگه مرده ....یا میتونی اونو لای کتاب بذاری که برات بمونه یا میتونی مثله یک آشغال دور بریزی و فراموشش کنی ؛چون همون عشقه مرده میتونه دوست داشتنت رو نسبت به دیگران تحت تاثیرقرار بده و تبدیل به نفرت و کینه کنه. پس باهاش نجنگ،بندازش دور ؛چون فقط با دیدن اون ،روح،ذهن،فکر و درواقع خودتو اذیت میکنی...

 

مکر وحیله زنان

مکر و حلیه زن
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن.
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانة آن مرد را پیدا کرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟»
مرد جواب داد «دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند.»
زن گفت «ای مرد! تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتابی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟»
مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم.»
زن گفت «عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود.»
مرد گفت «این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد.»
زن گفت «خلاصه! از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن.»
مرد گفت «خیلی ممنون! حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد. معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پتة تان را بریزد رو آب.»
زن گفت «خیلی خوب!»
و برگشت خانه. خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد. رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد.
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش.
مرد با دستپاچگی پرسید «تو دختر کی هستی؟»
زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد «دختر قاضی شهر.»
مرد گفت «عروس شده ای یا نه؟»
زن گفت «نه!»
مرد گفت «چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟»
زن جواب داد «از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی آید شوهرم بدهد.»
مرد پرسید «چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن.»
زن جواب داد «هر وقت خواستگاری برام می آید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند.»
مرد گفت «ای دختر! زن من می شوی؟»
زن گفت «من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند.»
مرد گفت «دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟»
دختر گفت «اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد. تو بگو با همة عیب هاش قبول دارم. این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو.»
مرد گفت «بسیار خوب!»
و رفت پیش قاضی. گفت «ای قاضی! آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم.»
قاضی گفت «خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد.»
مرد گفت «دخترت را با همة عیب و نقصش قبول دارم.»
قاضی گفت «حالا که خودت می خواهی, مبارک است.»
و همة اهالی شهر را جمع کرد. عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد.
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد.
داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است.
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد. آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند.
این طور شد که بی خبر گذاشت از خانة قاضی رفت. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت.
مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی.
یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد. مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت «ای زن! تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟»
زن خندید و گفت «من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟»
مرد گفت «دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار.»
زن گفت «اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم.»
مرد گفت «کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار.»
زن گفت «اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد.»
مرد گفت «هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم.»
زن گفت «اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری.»
مرد گفت «قول می دهم.»
زن گفت «حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانة قاضی و در بزن. قاضی خودش می آید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.»
مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانة قاضی و در زد.
قاضی آمد در را واکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است. قاضی از دامادش پرسید «این همه مدت کجا بودی؟»
مرد جواب داد «ای پدر زن عزیزم! مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.»
بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت «این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه.»
کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانة قاضی. یکی می پرسید «جناب قاضی! سگم را کجا ببندم؟»
یکی می گفت «جناب قاضی! دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی.»
دیگری می گفت «خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده.»
یکی می گفت «اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود.»
دیگری می گفت «بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانة جناب قاضی.»
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند. این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت «تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو.»
مرد گفت «پدر زن عزیزم! من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریة دخترت چه می شود؟»
قاضی گفت «کی از تو مهریه خواست؟»
مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد. دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد.

پوستین کهنه

پوستینی کهنه دارم من،

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود.

سالخوردی جاودان مانند.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من؟

کز نیاکانم سخن گفتم؟

نزد آن قومی که ذرات شرف

در خانه خونشان

کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ،

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.

 جز پدرم آری

من نیای دیگری نشناختم هرگز.

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم، کاندر اخم جنگلی، خمیازه کوهی

روز و شب می گشت، یا می خفت.  

این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،

تا مُذَهَّب دفترش را گاهگه می

خواست

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،

رعشه می افتادش اندر دست.

در بنان در فشانش کلک شیرین سلک می لرزید،

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست:

هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.

ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.

مادیان سرخ یال ما سه کرَّت تا سحر زایید.

در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس

لیک هیچت غم مباد از این،

ای عموی مهربان، تاریخ!

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

از نیاکانم برایم داستان، تاریخ

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.

پوستینی کهنه دارم من،

سالخوردی جاودان مانند.

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند.

 

 

 

همسر دوم رضا خان

همسر دوم رضاخان تاج‌الملوک فرزند ” میرپنج تیمورخان آیرملو“ افسر مهاجر قفقاز بود که پس از انقلاب بلشویکی روسیه به ایران آمده بودند. رضاخان هنگام ازدواج با تاج‌الملوک در سال 1294 شمسی درجه یاوری (سرگردی) داشت و از او دارای چهار فرزند به نامهای شمس (1296ش)، محمدرضا و اشرف (1298ش) و علیرضا (1301ش) شد. تاج‌الملوک پس از فوت رضاشاه با غلامحسین صاحب دیوانی ازدواج کرد.

عکس دورن جوانی

صاحب دیوانی در واقع هم سن و سال پسر تاج‌الملوک بود و عضو یکی از شاخه‌های خانواده متنفذ قوام‌الملک شیرازی در استان فارس به شمار می‌آمد. غلامحسین خان صاحب دیوانی پس از این وصلت مدارج ترقی را طی نمود و خیلی زود به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب گردید.

تاج‌الملوک پس از وقایع شهریور سال 1320 به منظور کسب قدرت بیشتر گاه و بیگاه در سیاست دخالت می‌کرد و از هیچ نقشی برای مطرح کردن علیرضا کوچکترین فرزند خود در برابر محمدرضا پهلوی فروگذار نمی‌کرد. ” ارنست آر. اونی“ عضو مؤثر سازمان سیا که در سال 1976 میلادی گزارشی پیرامون ” نخبگان و توزیع قدرت در ایران“ تهیه کرده است، می‌نویسد: ” تاج‌الملوک زمانی درصدد اجرای توطئه‌ای علیه محمدرضا بوده تا فرزند دیگرش علیرضا را به جای وی بر تخت سلطنت بنشاند.“ (علیرضا پهلوی تنها برادر تنی محمدرضا شاه بود که در سال 1333 شمسی در یک سانحه مشکوک هوایی کشته شد).

مطلب و تصاویر این قسمت از سایت مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران گرفته شده است. آدرس سایت :

http://www.iichs.org/

 


زیبا

بیچا ره تر از عا لم و آد م هستیم ما تم زده ای هم چو محرم هستیم نه گند می و نه یا ر گند م گونی ما هم د لمان خوش است آ د م هستیم.

دور

زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند.

 

 

ایمان به خدا

روزی روزگاری، اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همهء مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان

 

 

آن یار دیوانه

آن یار دیوانه

بمیرم من دل چاک چاک دیوانه

چه آسان کرد آن دیوانه ویرانه

چه زلفی در باد کرد آن یار طمعکارت

چه آسان کشت آن گرمای بازارت

به آسانی ز شادیها دورت کرد

به تنهایی تو را در عشق کورت کرد

من و باران عمریست غزل خوانیم

من و باران عمریست که داغانیم

شب و تنهایی و آواز یک قلیان

غزل گفتن به روی برگ یک دیوان