هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

داستان های جلال آل احمد

          بچه مردم

خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که

مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود

بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بایست

زندگی می کردم.اگر این شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را

یک جوری سر به نیست کنم . یک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غیر از این چیز

دیگری به فکرش نمی رسید.نه جایی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .

می دانستم می شود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد.

ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که

معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟

نمی خواستم به این صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسایه ها

تعریف کردم ،... نمی دانم کدام یکی شان گفت :

«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش

دارالایتام و...»

نمی دانم دیگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :

«خیال می کنی راش می دادن؟ هه!»

من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم ، اما آن زن همسایه مان

وقتی این را گفت ، باز دلم هری ریخت تو و به خودم گفتم:

«خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟»

و بعد به مادرم گفتم:

« کاشکی این کارو کرده بودم.»

ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمینان نداشتم راهم بدهند.

آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی

دلم ریخت . همه شیرین زبانی های بچه ام یادم آمد . دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.

وجلوی همه در و همسایه ها زار زار گریه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنیدم

یکی شان زیر لب گفت :«گریه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»

باز هم مادرم به دادم رسید.خیلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که

اول جوانی ام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم

مرا با بچه قبول نمی کند.حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهارتا

بزایم . درست است که بچه اولم بود و نمی باید این کار را می کردم...ولی خوب،

حال که کار از کار گذشته است.حالا که دیگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار

نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم

می گفت.نمی خواست پس افتاده یک نره خر دیگر را سر سفره اش ببیند. خود من هم

وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آیا حاضر بودم بچه های

شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم

ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟خوب او هم همین طور. او هم حق

داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه یک نره خر دیگر را-به قول خودش-

سر سفره اش ببیند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از

بچه بود. شب آخر،خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم.او

باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :

«خوب میگی چه کنم؟»

شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:

«من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده

یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم .»

راه و چاره ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد.مثلا با من قهر

کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم

که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یک سره کنم.صبح هم که از در

خانه بیرون می رفت ، گفت:

«ظهر که میام ، دیگه نبایس بچه رو ببینم ،ها!»

               و من تکلیف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،

نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی دیگردست من نبود. چادر نمازم را به

سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ام

نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بدیش این بود که سه سال عمر

صرفش کرده بودم .این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه

شب بیدار ماندن هایش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم

کارم را بکنم . تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم.کفشش را هم پایش کرده بودم.

لباس خوب هایش را هم تنش کرده بودم.یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،

شوهر قبلی ام برایش خریده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،این فکر هم بهم هی

زد که :

«زن!دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»

       ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم

بچه دار شدم، برود و برایش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.

خیلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور

کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش

بدهم که تندتر بیآید.آخرین دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه

می بردم . دوسه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم :

«اول سوار ماشین بشیم، بعد برات قاقا می خرم!»

یادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای دیگر ، هی ا ز من سوال می کرد.یک اسب

پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خیلی اصرار

کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش

خراش برداشته بود و خون آمده بود، دید . وقتی زمینش گذاشتم گفت :

«مادل!دسس اوخ سده بود؟»

گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنیده ، اوخ شده .

تا دم ایستگاه ماشین ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشین ها

شلوغ بود.و من شاید تا نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم اومد.بچه ام

هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام

را سر برده بود. دوسه بار گفت:

«پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس.پس بلیم قاقا بخلیم.»

و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم

قاقا هم برایش خواهم خرید. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده

شدیم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است که یکبار پرسید:

«مادل !تجا میلیم؟»

من نمی دانم چرا یک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :

میریم پیش بابا.

بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسید :

«مادل! تدوم بابا؟»

من دیگر حوصله نداشتم .گفتم:

جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!

حال چقدر دلم می سوزد. این جور چیزها بیش تر دل آدم را می سوزاند.چرا

دل بچه ام را در آن دم آخر این طور شکستم ؟از خانه که بیرون آمدیم، با خود عهد

کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش

خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اینطور ساکتش کردم؟

بچهکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برایش شکلک در می آورد حرف می زد

گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که

هی رویش را به من می کرد.میدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پیاده می شدیم ،

بچه ام هنوز می خندید.میدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خیلی بودند.و من هنوز 

وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شاید نیم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر

شدند.آمدم کنار میدان .ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج

مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور

حالیش کنم.آن طرف میدان ، یک تخمه کدویی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و

گفتم:

بگیر برو قاقا بخر.ببینم بلدی خودت بری بخری.

بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:

«مادل تو هم بیا بلیم.»

من گفتم :

نه من این جا وایسادم تو رو می پام .برو ببینم خودت بلدی بخری.

بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اینکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور باید

چیز خرید.تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب

نگاهی بود!مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد.

نزدیک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی

آن روز عصر که جلوی درو همسایه ها از زور غصه گریه کردم -هیچ این طور

دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزدیک بود  طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام

سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز می خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چه

طور خود را نگه داشتم . یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم :

«برو جونم !این پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همین . برو باریکلا.»

بچهکم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگیرد و گریه

کند،گفت :

«مادل من تخمه نمی خوام .تیسمیس می خوام . »

من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ی: خرده دیگر معطل کرده بود ، اگر

یک خرده گریه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گریه نکرد .

عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :

«کیشمیش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.»

و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم.

دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم:

«ده برو دیگه دیر میشه.»

خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پیدا نبود که

بچه ام را زیر بگیرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :

«مادل تیسمیس هم داله؟»

من گفتم :

«آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»

و او رفت . بچه ام وسط خیابان رسیده بود که: یمرتبه یک ماشین بوق زد و من

از ترس لرزیدم . و بی این که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خیابان پرتاب کردم و

بچه ام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق سر و رویم راه

افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :

«مادل !چطول سدس؟»

گفتم :

هیچی جونم . از وسط خیابان تند رد میشن .تو یواش می رفتی ، نزدیک بود بری

زیر هوتول.

این را که گفتم ، نزدیک بود گریه ام بیفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،

گفت :

« خوب مادل منو بزال زیمین.ایندفه تند میلم .»

شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .

ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هایم را پاک نکرده

بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به یآد شوهرم که مرا غضب

خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرین ماچی بود که از صورتش

برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم:

«تند برو جونم، ماشین میآدش.»

باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله

برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد.

آن طرف خیابان که رسید ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را

زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخید و به طرف

من نگاه کرد ، من سر جایم خشکم زد . مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته

باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای یم همان طور زیر بغل هایم ماند.

درست مثل آن دفعه که سرجیب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو

می کردم و شوهرم از در رسید.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از

عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،

بچه ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام

شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا

بچه نداشتم .آخرین باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه

می کردم . درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم.درست

همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از دیدن او حظ می کردم.و به

عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم . ولی یک دفعه به وحشت افتادم .نزدیک بود قدمم

خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب

زده باشد.از این خیال ، موهای تنم راست ایستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پایین تر

خیال داشتم توی پس کوچه ها بیندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،

که یکهو ، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد .مثل این که حالا مچ مرا خواهند گرفت.

تا استخوان هایم لرزید. خیال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پایید ، توی تاکسی

پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد . نمی دانم چه طور

برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و

داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی این که بفهمم ،

و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر

غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور

شد و من اطمینان پیدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون

کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.و

شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیآورم.

آیا میدانید؟

آیا میدانید چه موقع درهای رحمت خداوند باز است؟

 

درچهار موضوع: اول: موقع باز شدن در کعبه ، دوم: وقت نگاه پر مهر فرزند به پدر  

 

ومادر ، سوم: موقع آمدن باران ، چهارم: موقعی که ازدواجی صورت می گیرد.

آیا میدانید؟

آیا میدانید که

زرافه می تواند با زبانش گوشهایش را تمیز کند.

خرگوش وطوطی تنها موجودات زنده ای هستند که میتوانند بدون برگشتن تصاویر پشت سر خود را ببینند.

اگر همه ی یخهای قطب جنوب آب شود بر سطح آب اقیانوسها هفتاد متر اضافه میشود و در این صورت یک چهارم خشکی های کره ی زمین زیر آب فرو می رود.

کبد یا جگر تنها عضو داخلی بدن است که اگر با عمل جراحی قسمتی از آن را برداشته شود دوباره رشد می کند.

میزان انرژی که خورشید در یک ثانیه تولید میکند برای تولید برق مورد نیازتمام کشورهای جهان به مدت یک میلیون سال کافی است.

هر عنکبوت تار ویژه ی خود را دارد و هیچگاه تارهای آنها به هم شبیه نیستند.

اگر در یک سال هیچ یک ازنسل های یک جفت مگسهای نر وماده از بین نروند،حجم مگسهای متولد شده با حجم کره ی زمین برابر میشود.

رودی در کامبوج شش ماه  سال را از شمال به جنوب وشش ماه سال را از جنوب به شمال جریان دارد.

طول قد هر انسان سالم برابر هشت وجب دست خود اوست.

سریع ترین عضله بدن انسان زبان است.

شبکه ی چشم انسان135 میلیون شبکه ی احساس دارد که مسئولیت گرفتن تصاویر و تشخص رنگ ها را به عهده دارد.

بدن انسان 50 هزار کیلومتر رشته ی عصبی دارد.

در برج ایفل دومیلیون ونیم پیچ به کار رفته است.

طول رگهای بدن انسان پانصد وشست هزار کیلومتر است.

اگر زنی به کوررنگی مبتلا باشد فرزندان پسر او کوررنگ می شوند.

کوه های آلپ در سال حدود یک سانتی متر بلند می شوند.

همه ی نوزادان یک میگو نر متولد می شوند و بعد از چند هفته بخشی از نوزادان به ماده تبدیل می شوند.

تعداد افرادی که سالانه از نیش زنبور می میرند بیشتر از کسانی است که سالانه از نیش مار می میرند.

منبع:مجله ی وطن

علی(ع)

امیر المومنین ( علیه السلام ):خداوند ، فقط در یک دوره از عمر ، عذر آدمی را می پذیرد.


بر دوش هر کدام از ما بندگان
کوله باریست از اعمال خویش
جمعی سبک بار و گروهی ثقیل
چند زمانی پیش
بر مکانی قدم گذاشتم
وسیع و قطعه قطعه
همان ایستگاه اخر
هر فردی خانه ای دارد
ولی
همه یکسان
پیر
میان سال
جوان
نوجوان
کودک
خردسال
فقیر
متوسط
ثروتمند
در این فضا
ارامشی حاکم است
بدون توصیف
تمام قبر ها
هم اندازه
بدون تفاوت
تنها
سنگها فرق دارند
اما ،
ان هم سنگ است
سنگ
همه در اتش و بهشت
چرا اینجا ؟
چرا ارام  ؟
چرا ؟
چگونه می توان گریخت ؟
بار هایتان را سبک کنید
و بال پرواز را کسب
پرواز را امتحان کن
با کوله بار سنگین
پرواز ممکن نیست

زندگینامه ی لئوناردو داوینچی

زندگینامه ی لئوناردو داوینچی

جذابترین فرد دورة رنسانس در 15 آوریل 1452 نزدیک قریة وینچی، تقریباً درصد کیلومتری فلورانس، متولد شد.

 

جذابترین فرد دورة رنسانس در 15 آوریل 1452 نزدیک قریة وینچی، تقریباً درصد کیلومتری فلورانس، متولد شد. مادرش دختری روستایی به نام کاترینا بود که زحمت عقد شرعی با پدر او را به خود نداد. فریب‏دهندة‌ او ، پیرو د/ آنتونیو، از وکلای دعاوی نسبتاً ثروتمند بود. در آن سال که لئوناردو از مادر زاده شد، پیرو با زنی همشأن خود ازدواج کرد. کاترینا ناچار بود به یک شوی روستایی راضی شود؛ طفل نامشروع خود را به پیرو و زنش سپرد، و لئوناردو، بدون مهر مادری،‌ در یک محیط نیمه‏اشرافی تربیت شد. شاید در همان اوان کودکی بود که عشق به لباس زیبا و نفرت از زنان در وی پدیدار شد.

به مدرسه‏ای در نزدیکی منزل وارد شد. با عشقی فراوان به ریاضی، موسیقی، و رسم پرداخت، و با آوازخواندن و عود نواختن پدر خویش را شاد می‏ساخت. برای خوب نقاشی کردن همة‌ اشیای طبیعت را با کنجکاوی، صبر، و دقت بررسی می‏کرد. علم و هنر، که در مغز او به نحوی شگرفت با هم آمیخته شده بودند، فقط یک اساس داشت، و آن مشاهدة دقیق بود. هنگامی که پانزدهساله شد، پدرش او را به هنرگاه وروکیو در فلورانس برد و آن هنرمند چیره‏دست را به پذیرفتن او به شاگردی خویش ترغیب کرد. تقریباً تمام مردم تحصیلکرده از داستان وازاری دربارة نقاشی فرشته‏ای توسط لئوناردو در سمت چپ تصویر غسل تعمید مسیح کار وروکیو آگاهند و می‏دانند که آن استاد چگونه شیفتة زیبایی آن فرشته شد، و این شیفتگی چه‏سان باعث شد که وروکیو نقاشی را کنار گذارد و پیکرتراشی پیشه کند. شاید داستان این تغییر حرفه پس از مرگ وروکیو جعل شده باشد. وروکیو چندین تصویر بعد از غسل تعمید مسیح ساخت. شاید در روزهای کارآموزی خود بود که لئوناردو تصویر عید بشارت (موزة لوور) را با فرشتة‌ نازیبا و باکرة مضطرب آن نقاشی کرد. مشکل به نظر می‏رسد که او ظرافت را از وروکیو آموخته باشد.

در همین اوان، سر پیرو ثروتمندتر شد: چند ملک خرید، خانوادة خود را به فلورانس برد (1469) و متوالیاً چهار زن گرفت. زن دوم فقط ده سال از لئوناردو بزرگتر بود. وقتی که سومین زن پیرو کودکی برای او آورد، لئوناردو با ترک خانه و رفتن نزد وروکیو از تراکم جمعیت منزل کاست. در آن سال (1472) به عضویت گروه قدیس لوقا درآمد. مرکز این گروه یا اتحادیه، که عمدتاً از داروفروشان،‌ پزشکان، و هنرمندان تشکیل شده بود، در بیمارستان سانتا ماریانوئووا بود. احتمالا لئوناردو در آنجا فرصتی برای تحصیل تشریح داخلی و خارجی به دست آورد. شاید در آن سال او- یا شخص دیگری- تصویر تشریحی لاغر قدیس هیرونوموس را، که اکنون در تالار واتیکان است و به او نسبت داده می‏شود،‌ رسم کرده باشد. نیز شاید او بوده است که نزدیک سال 1474 تصویر زیبا و جاندار اما نارسای عید بشارت را، که اکنون در اوفیتسی است، ساخته است.

یک هفته پیش از بیست‏وچهارمین زادروزش، لئوناردو و سه جوان دیگر به شورای شهر فلورانس احضار شدند تا به اتهامی دربارة همجنس‏گرایی پاسخ دهند. نتیجة این محاکمه معلوم نیست. در 7 ژوئن 1476، این اتهام تجدید شد؛ کمیتة تحقیق لئوناردو را چندی زندانی کرد، آنگاه به علت فقد دلیل وی را تبرئه و آزاد کرد. اما لئوناردو بدون شک همجنس‏گرا بود. به محض اینکه توانست هنرگاهی از خود تأسیس کند، جوانان زیبا را دور خود گردآورد و برخی از آنان را در مسافرتهای خود از یک شهر به شهر دیگر همراه می‏برد؛‌ در یادداشتهای خویش، ضمن صحبت از آنان، بعضی را «محبوبترین» یا «عزیزترین» می‏خواند. ما از روابط باطنی او با این جوانان چیزی نمی‏دانیم، اما برخی از قسمتهای یادداشتش بیمیلی او را نسبت به روابط جنسی از هرقبیل نشان می‏دهد.

لئوناردو،‌ شاید بحق،‌ با خود می‏اندیشید که چرا در زمانی که همجنس‏گرایی در ایتالیا بسیار رایج بود؛ فقط او و چند تن دیگر را متهم به این کار کرده بودند. او هرگز سران شهر فلورانس را برای اهانتی که به وی روا داشته بودند نبخشود. ظاهراً خود او موضوع را جدیتر تلقی کرد تا سران شهر. یک سال پس از اتهام، دعوت شد که سرپرستی هنرگاهی را در باغ مدیچی عهده‏دار شود. این دعوت را پذیرفت؛ در 1478 شورای شهر از او خواست نمازخانة سان برناردو در کاخ وکیو را نقاشی کند. ولی بنا به علتی، این مأموریت را انجام نداد؛ گیرلاندایو اجرای کار را به عهده گرفت؛ فیلیپینو لیپی آن را به اتمام رساند. مع‏هذا هیئت مدیره بزودی به او و بوتیچلی مأموریت دیگری داد. این مأموریت عبارت بود از ساختن تصویر دو مردی که به سبب توطئه علیه لورنتسو و جولیانو مدیچی به دارآویخته شده بودند. شاید لئوناردو، باعلاقة نیمه معتلی که به عیوب جسمانی و رنج انسانی داشت، تا حدی مجذوب این مأموریت شنیع شده بود.

اما او در حقیقت به همه چیز علاقه‏مند بود. تمام حرکات و سکنات بدن و حالات چهرة انسان، همة جنبشهای حیوانات و نباتات از تموج ساقه‏های گندم در مزرعه تا پرواز پرندگان، پستی و بلندیهای کوهسار،‌ امواج و جریانهای آب و باد، انقلابات هوا و حالات مختلف آسمان- همة اینها برای او بس شگفت‏انگیز بودند. تکرار هیچ حالتی سحر و رمز آن را برای وی کسالت‏آور نمی‏کرد،‌ او هزاران صفحة کاغذ را از شرح مشاهدات خود از صور مختلف پرکرده و تابلوهای بیشمار با هزاران شکل متنوع رسم کرده بود. وقتی رهبانان سان سکوپتو از او خواستند تا تصویری برای نمازخانة آنان بسازد (1481)،‌ او موضوع ستایش مجوسان را انتخاب کرد و چندان خاطر خود را به جزئیات طرح آن مشغول داشت که تصویر را هرگز به پایان نرساند.

مع‏هذا این پرده یکی از بزرگترین آثار اوست. طرحی که او برای تصویر ریخت کاملا با اصول هندسی ژرفانمایی تطبیق می‏کرد؛ سطح تصویر را به مربعاتی تقسیم کرد که مرتباً و با نسبت دقیق کوچک می‏شدند- معلومات ریاضی لئوناردو همواره با هنر نقاشی او به رقابت برمی‏خاست و گاه نیز با آن همکاری می‏کرد.

اما هنر لئوناردو چندان نیرومند بود که در کشمکش با علم همواره پیروز می‏شد؛ در این مورد نیز غلبه با هنر بود:‌ مریم عذرا در این تصویر حالت و وجناتی داشت که در تمام آثار لئوناردو از آغاز تا پایان دیده می‏شد؛ مجوسان باوقوف زایدالوصف یک جوان هنرمند، به خلق وخوی پیروان رسم شده‏اند؛ و «فیلسوف» سمت چپ تصویر قیافة اندیشمند نیمه‏شکاکی دارد، بدان‏سان که گویی نقاش،‌ به محض برگرفتن قلم، داستان مسیحیت را با یک روح شکاک ودر عین حال پر از ایمان، از آغاز تا پایان، از نظر گذرانده است. در اطراف این اشخاص تقریباً پنجاه نفر جمع شده‏اند، گویی هرگونه زن و مردی به سوی مهدکودک شتافته‏اند تا با ولع بسیار معنی حیات و نور عالم1 را دریابند و راز زندگی را در مجموعة بزرگی از ولادتها کشف کنند.

1. اشاره به این گفتة حضرت عیسی: «.‌.. من نور عالم هستم، کسی که مرا متابعت کند در ظلمت سالک نشود، بلکه نور حیات را یابد.» («انجیل یوحنا»، باب هشتم). ـ‌م.

این شاهکار ناتمام، که باگذشت ایام تقریباً محو شده، در اوفیتسی فلورانس نصب شده است؛‌ اما فیلیپینو لیپی بود که نقاشی مورد قبول برادران سکوپتو را اجرا کرد. عادت لئوناردو، جز در چند مورد استثنایی،‌ این بود که بسیار بلنداندیشی کند؛ خود را در آزمایش جزئیات مستغرق سازد؛ و در ورای موضوع، دورنماهای بیشماری از اشکال انسانی، حیوانی، و نباتی، صور معماری، صخره‏ها و کوهها، و نهرها و ابرها و درختان را به حیطة تصور درآورد؛ بیشتر مجذوب فلسفة تصویر شود تا کمال فنی آن؛ و بالاتر از همه آنکه کار کوچکتر رنگ‏آمیزی تصاویری را که بدین گونه برای عیان ساختن فحوا پدید آمده‏اند، به دیگران واگذارد؛ و آنگاه، پس از رنج فکری و جسمی بسیار، از نارسایی دست و اسباب‏کار در تعبیر رؤیای کمال دستخوش نومیدی شود: به جز چند مورد استثنایی، خوی و سرنوشت لئوناردو از ابتدا تا انتها بدین گونه بود.

عبرت از نجات

یک داستان جذاب و عبرت انگیز

یه بنده خدایی میگفت :

همه چیز رو ردیف کرده بودم

بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه.......

خونه برای دوست دخترم آماده ی آماده بود

حساب همه چی رو هم کرده بودم

رفتم دنبال دوست دخترم

دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه

خدائیش دختر پایه ایه

خیلی دوسش دارم

من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم

تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت

اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور ....

احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد ...

چون اولین بار بود که می خواستیم ... رو تجربه کنیم

هم من و هم اون

سوار ماشین شدیم

دربست گرفتم

رسیدیم در خونه

با موبایل دوست دخترم زنگ زدم خونه که ببینم همه چی ردیفه یا نه

نکنه کسی خونه باشه !

دیدم کسی خونه نیست

با خودم گفتم : ایول

دیگه دل تو دلم نبود

می دونستم سه ساعت زمان داریم

وباید از این سه ساعت بهترین استفاده رو کرد

در حیاط رو باز کردم

از راه پله ها رفتیم بالا

حواسم به واحدهای همسایه بود که مارو نبینن که یه وقت آمار منو به بابام اینا ندن

سریع دو طبقه رو رفتیم بالا

نفهمیدم از در حیاط چطور رسیدیم در آپارتمان

کلید رو انداختیم توی در ورودی آپارتمان که بریم تو

چشمت روز بد نبینه

خیلی برام عجیب بود

یه اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو نمی کردم

یعنی محال بود که یه همچین اتفاقی بیفته

کلید توی در شکست

هر چی تلاش کردم که یه جوری کلید رو در بیارم نشد که نشد

کلی برا این لحظه برانامه ریزی کرده بودم

کلی براش فکر کرده بودم

مدتها بود تو آرزوهام این لحظه رو تصور می کردم

لحظه ای که من و اون با هم تنها بشیم....

گفتم عیب نداره

تو این سه ساعت وقت هست

می رم کلید ساز میارم

به دوست دخترم گفتم : بریم کلید ساز بیاریم

اونم که پایه تر از من بود گفت : بدو بریم که به لاقل برسیم بریم یه حالی ببریم

وقتی انرژی مثبتش رو دیدم

انگیزم برای پیدا کردن کلید ساز چند برابر شد

سریع از پله ها اومدیم پایین

اومدیم سر خیابون

روزجمعه

حالا کلید ساز از کجا گیر بیاریم

سریع یه دربست دیگه گرفتم

بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابون

یه کلید ساز پیدا کردیم

گفتم : آقا داستان از این قراره که کلید توی در شکسته

گفت : بریم درستش کنیم

اومدیم در خونه

به دوستم گفتم : تو برو تو ایستگاه اتوبوس سرکوچه بشین تا وقتی هم من بت زنگ

نزدم نیا

اگه یکی از همسایه ها تو رو تو آپارتمان ببینه خیلی ضایع میشه

اونم که همیشه منو شرمده می کرد گفت :

اشکالی نداره عزیزم، من تو ایستگاه نشستم و منتظر زنگتم

دردسرت ندم

کلید ساز گفت باید قفل عوض بشه

دوباره یه دربست دیگه تا قفلسازی و آوردن یک قفل جدیدبرای در خونه

اومدیم و قفل رو عوض کردیم

همین که لحظات آخر کار کلید ساز بود

مادرم زنگ زد موبایلم که ما با خالت اینا داریم میاییم خونه

برو یه سری خرید کن و ....

ای تف به این شانس

همه ی نقشه هام نقس بر آب شد

و نشد که آرزوم به واقعیت بپیونده...

اون روز کلی پول از تو جیبم رفت

کلی هم حساب کتاب که جرا قفل خونه عوض شده به ننه بابام دادم

آخرشم شرمنده روی دوست دخترمون شدیم

از اون رو زتا به حالا همش این سوالم تو ذهنمه که :

من حساب همه چی رو کرده بودم

چی شد که نشد بریم خونه و کلید آهنی(میفهمی چی میگم ، کلید آهنی)

توی در شکست

کجای کارم اشتباه بود که همین یه دونه موقعیت رو هم که پیش اومده بود از دست دادم

...................

وقتی همه ی حرفاش تموم شد ، اونجایی که محاسبه نکرده بود رو براش توضیح دادم

بهش گفتم :

گاهی اوقات می شود که که محبی از محبای اهل بیت قصد گناه می کنه ، تمام

مقدمات گناه رو هم برای خودش فراهم می کنه و خودش رو آماده ی گناه می کنه .

دیگه قدمی تا گناه فاصله نداره

فقط یک قدم می خواهد تا گناه به ثمر بنشینه

یه دفه میبینه تمام صحنه عوض شده و دیگر موفق به انجام گناه نشد

با خودش فکر می کنه که چی شد که نتونست گناه کنه

تو محاسبات خودش که اشتباهی نکرده بود

پس چرا موفق به انجام گناه نشد ؟؟

کمی فکر ....

کمی فکر ………….

کمی فکر …………………..

آره داداش من

تو اون لحظه مشمول دعای مستجاب حضرت ولی عصر ارواحنا فداه قرار گرفته

و دعای امام شامل حالش شده….

امام زمان همیشه و همیشه ما را به یاد داره

حتی لحظه ی گناه ما را فراموش نمی کنه .....

وقتی حرفام تموم شد ، دیدم دانه های درّ مانند اشک به روی صورت صاف و زیباش

روان شدن و داره زیر لب زمزمه می کنه :

امام زمان !

غلط کردم

امام رمان !

ممنونم که تنهام نذاشتی ، حتی لحظه ی گناه

آیا میدانید

آیا میدانید خوابها چند نوع هستند؟

خوابها سه قسمند:

خوابهای صریح که احتیاج به تعبیر ندارد.اضغاث و احلام (خوابهای آشفته)چون تعبیر آنها ممکن نیست یا سخت است .خوابهایی که روح آدمی در آن ها تصرف دارد یا به اظهار یا به تمثیل که مربوط به عالم مثال یا عالم عقل است  که آن تعبیر دارد.

اینطور نیست که خواب بی اثر وتعبیر باشد.در قرآن کریم به خواب توجه شده . خواب ابراهیم ، خواب یوسف ، خواب دو رفیق او در زندان ، خواب پادشاه زمان او ، خواب مادر موسی و روایات بسیار از پیغمبر(ص) وائمه (ع) تصدیق و تأیید می کند اینکه بعضی از خوابه حقیقت دارد.

آیا میدانید که باید به چه کسانی سلام نکنید؟

اوّل: یهودی ، دوّم: نصرانی ، سوم: به شرابخوار ، چهارم: شاعری که در شعر خود به مؤمنین نسبت گناه دهد، پنجم: به رباخوار ،هشتم: به کسی که مشغول نماز است ، نهم: به کسی که مخنث باشد

داستان

قبا سنگی

روزی بود؛ روزی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. مرد راهزنی بود که یک زن و سه تا دختر داشت.

روزی مرد راهزن می خواست برود سر راه دزدی کند.

زنش گفت «برام سینه ریز طلا بیار.»

دختر بزرگش گفت «برام النگو بیار.»

دختر وسطی گفت «برام دستبند بیار.»

دختر کوچکش گفت «هر چه خدا داد بیار.»

مرد رفت و رفت و در جای خلوتی نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت «ای مرد! تو چه کاره ای و چرا نشسته ای اینجا؟»

مرد راهزن جواب داد «من قبا می دوزم.»

پادشاه پرسید «چه جور قبایی؟»

مرد جواب داد «قباسنگی.»

پادشاه با تعجب گفت «سنگ را قبا می کنی؟»

مرد گفت «قبلة عالم به سلامت, بله!»

پادشاه یک تخته سنگ گنده گذاشت کول مرد و گفت «حالا که تو چنین هنری داری, این تخته سنگ را ببر یک قبای سنگی بدوز برای من.»

راهزن به هر جان کندنی بود تخته سنگ را برد خانه و پرتش کرد بغل چاه و غصه دار گرفت نشست.

زن رفت سراغش و گفت «چه برام آوردی؟»

مرد گفت «هیچی! نشسته بودم سر راه ببینم چی پیش می آید که یک هو پادشاه پیدایش شد و پرسید چه کاره ای؟ من هم هول شدم و گفتم قباسنگی می دوزم. او هم یک تخته سنگ گنده داد کولم و گفت ای را ببر قباسنگی بدوز برام.»

زن گفت «کاشکی خبر مرگت آمده بود. من را بگو که هی صابون مالیدم به دلم و هی به خودم گفتم تا ببینی این دفعه چی چی برام می آورد.»

دختر بزرگش آمد و گفت «بابا! برام چی آوردی؟»

مرد گفت «چی می خواستی بیارم! پادشاه این سنگ گنده را داده که براش قباسنگی درست کنم.»

دختر گفت «ای کاش جنازه ات آمده بود خانه؛ گفتم حالا برام النگو آورده می کنم دستم.»

دختر وسطی آمد و گفت «چی برام آوردی؟»

مرد جواب داد «غصه ام را زیادتر نکن. می بینی که فقط این سنگ گنده را با خودم آورده ام.»

دختر گفت «کاشکی همین سنگ, سنگ قبرت بشود! پس دستبند چی شد؟»

دختر کوچکش آمد و گفت «بابا! چی شده غصه داری؟»

مرد گفت «ای بابا! دست به دلم نزن! چه فایده از گفتن. آن ها که عاقل بودند چی جوابم دادند که حالا تو می پرسی؟ برو! سر به سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم.»

دختر گفت «خوب به آن ها گفتی, به من هم بگو.»

مرد گفت «هیچی! نشسته بودم سر راه که پادشاه آمد پرسید چه کاره ای؛ من هم هول ورم داشت و گفتم قباسنگی می دوزم؛ او هم یک تخته سنگ گنده ورداشت گذاشت کولم و گفت این را ببر یک قبای سنگی بدوز برام. حالا مانده ام فکری چه کار کنم. سه روز هم بیشتر مهلت ندارم.»

دختر گفت «اینکه غصه نداره, پاشو برو به پادشاه بگو قبای سنگی ریسمان سنگی می خواهد؛ تو ریگ را بتاب ریسمان کن بده به من تا من قباسنگی بدوزم. من که بلد نیستم ریسمان ریگی درست کنم, فقط بلدم قباسنگی بدوزم.»

مرد گفت «آفرین به تو!»

و پاشد رفت خدمت پادشاه, سلام کرد و گفت «ای قبلة عالم! چرا ریسمان نمی فرستی کار را شروع کنم؟»

پادشاه گفت «چه ریسمانی؟»

مرد جواب داد «مگر نمی دانی قبای سنگی ریسمان سنگی می خواهد؟ تو از ریگ ریسمان بساز تا من با آن قبای سنگی بدوزم.»

پادشاه گفت «چطوری از ریگ ریسمان درست کنم؟»

مرد گفت «من چه می دانم! من فقط بلدم قبای سنگی بدوزم. تا حالا هم برای هر کی دوخته ام, ریسمانش را خودش داده.»

پادشاه وقتی دید جوابی ندارد به مرد بدهد, گفت «خیلی خوب! حالا برو ببینم چه می شود.»

بعد, فکر کرد بعید است که این فکر مال این مرد باشد و به یکی از غلام هاش گفت «پاشو یواشکی دنبال این مرد برو ببین کجا می رود و چه می گوید.»

غلام مثل سایه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه اش رفت و گوشه ای قایم شد وگوش ایستاد.

مرد در زد. دختر کوچکش آمد در را واکرد و از او پرسید «چی شد بابا؟ رفتی پیش پادشاه؟»

مرد جواب داد «به خیر گذشت! رفتم حرف هایی را ه یادم داده بودی به پادشاه زدم. پادشاه فکری ماند چه جوابی بده و آخر سر گفت فعلاً مرخصی. نخواست خودش را سبک کند و بگوید نمی تواند ریسمان سنگی بسازد.»

دختر با خوشحالی گفت «خدا را شکر!»

مرد گفت «اگر تو هم مثل مادر و آن دوتا خواهرت بد و بی راه نثارم می کردی و چنین راهی جلو پام نمی گذاشتی, هزار سال هم این حرف ها به فکرم نمی رسید و سرم می رفت بالای نیزه.»

غلام برگشت پیش پادشاه و هر چه را که شنیده بود براش تعریف کرد. پادشاه گفت «آفرین بر چنین دختری!»

و دستور داد مرغی بریان کردند, گذاشتند تو سینی, یک سینی هم پر از جواهر کردند و آن ها را دادند به دست همان غلام.

پادشاه به غلام گفت «این ها را ببر برسان به دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده.»

غلام سینی مرغ بریان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فکر کرد «اگر یک چنگ از این همه جواهر کم بشود, کی می فهمد؟»

و دست برد یک چنگ از آن ها ورداشت ریخت تو جیبش. یک بال از مرغ بریان هم کند خورد و رفت تا به در خانة قباسنگی دوز رسید و در زد. دختر کوچک آمد در را واکرد. غلام سلام کرد و گفت «این ها را پادشاه داده برای شما.»

دختر آن ها را گرفت؛ پارچه را از روشان زد کنار و دید یک بال مرغ خورده شده و یک چنگ از جواهرات کم شده. گفت «به پادشاه سلام برسان و بگو خیلی ممنون؛ چنگ ریزان چنگش پریده, بال ریزان بالش.»

غلام نفهمید این حرف یعنی چه. فقط آن را حفظ کرد و برگشت به پادشاه گفت «ای قبلة عالم انعامتان را رساندم.»

پادشاه پرسید «چی گفت؟»

غلام جواب داد «سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خیلی ممنون؛ چنگ ریزان چنگش پریده, بال ریزان بالش.»

پادشاه گفت «مگر تو بال مرغ را خوردی تو راه؟»

غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»

پادشاه گفت «یک چنگ از جواهرات هم ورداشتی؟»

غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»

پادشاه دست زد به جیب غلام و دید بله کار کار غلام است و با خودش گفت «عجب دختری است این دختر! حیف است چنین دختری دور و برم باشد و من زن نداشته باشم.»

بعد فرستاد خواستگاری دختر و عروسی مفصلی راه انداخت و تا آخر عمر با او به خوبی و خوشی زندگی کرد.

 

بخوانید وبدانید که

بخوانید وبدانید که

گران ترین تابلوی نقاشی

خریدار ناشناس با پرداخت6.5میلیون دلار آمریکا برای یکی از نقاشی های پابلو پیکاسو،گرانترین تابلو مشهور نقاش اپانیایی را در استرالیا به نام خود ثبت کرد.تابلو سیلوت که سال 1954خلق شد در یک حراجی در سیدنی به قیمت پایه ی 575میلیون دلار استرالیا چکش خورد ودر نهایت با قیمت 6.9میلیون دلار استرالیا به یک خریدار ناشناس فروخته شد.رکورد پیشین گرانترین تابلو فروخته شده در استرالیا متعلق به یکی از آثار برت ویتلی هنرمند فقید استرالیایی بود که سال گذشته به قیمت 3.48میلیون دلار فروخته شد.

بزرگترین نمایشگرال سی دی جهان

شرکت شارپ ادعا کرد که  بزرگترین نمایشگر ال سی دی جهان را تولید کرده است.این نمایشگر 108اینچی (که به احتمال قوی کاربرد چندانی برای منازل نخواهد داشت)میتواند کاربرد های زیادی در مراکز تجاری،شرکت ها وسازمانهای بزرگ داشته باشد.نمایشگر جدید شرکت شارپ می تواند تصاویر را با کیفیت 1980در 1080پیکسل به نمایش بگذارد.شارپ هنوز قیمت این دستگاه را مشخص نکرده و زمان دقیقی هم برای عرضه آن اعلام نکرده است.

سنگین ترین پستاندار

عنوان دراز ترین وسنگین ترین پستانداروهمین طور بزرگترین حیوانی که تا بحال ثبت شده متعلق به نهنگ است.دراز ترین نمونه نهنگ که رکورد آن ثبت شد نهنگ ماده ای است که در جزائر فالکلند در 1909به خشکی آورده شد.درازای این نهنگ حدود 33متر بود.در 30 مارس 1947 نیز توسط یک کشتی صید نهنگ در جنوب اقیانوس آتلانتیک نهنگی صید شد که وزن آن 209تن بود قلب این نهنگ 700کیلوگرم وزبان آن 4.72تن بود.بد نیست بدانید که این نهنگ با اندازه ی معمولی در طول ماه های تابستان روزانه بیش از 3میلیون کالری مصرف می کند در ضمن بلند ترین صداها مربوط به نهنگ هاست ان ها وقتی با یکدیگر ارتباط برقرارا می کنند صدایی تولید می کنند که قدرت آن حدود188دسیبل است این بلند ترین وپرقدرت ترین صدایی است که از یک موجود زنده خارج می شود قدرت وشدت این صدا در حدی است که از 530مایل دور تر قابل کشف ودریافت است.

بلند ترین انسان معاصر

بلند قدترین انسان معاصر شخصی به نام روبرت پرشبگ بود که قد وی 2.70متر بود. این شخص در 15ژوییه 1940در میشیگان وفات یافت در حال حاضر شخصی به نام آلبرت یوهان کرامر هلندی دارای قدی معادل 2.54متر می باشد بلند قد ترین زن تاریخ خانمی به نام ماریان وهد بود که 2.55متر قد داشت وی متولد 1866 بود.

آشنایی با بزرگان

آشنایی با بزرگان 

 

دکتر محمد معین:

دکتر محمد معین در سال 1293هجری شمسی در رشت متولد شد.در رشته های فلسفه،ادبیات و علوم تربیتی فارغ التحصیل گردید.وی دکترای ادبیات و عضو اصلی فرهنگستان ایران بوده است.سرپرستی چاپ وانتشار لغت نامه دهخدا را بر عهده داشت.دارای نشان عالی ادب وهنر از فرانسه وایران می باشد. اثر معروف دکتر معین،فرهنگ فارسی وی است وهمچنین تصحیح وتکمل فرهنگ برهان قاطع.وی از مهره های ارزشمند فرهنگ وادب فارسی بشمار می رود. وی در سال 1363در گذشت. 

 

هانس کرستین آندرسن:

در سال1805میلادی در شهر اودنس دانمارک متولد شد. ایام جوانی را در تنگ دستی گذراند . به علت زشت بودن،مورد تمسخر هم سالان خود قرارمی گرفت. ابتدا بازیگر تئاتر شد وبعدا به نوشتن داستان کودکان روی آورد ومشهور شد.از آثار او می توان به جوجه اردک زشت،سوزن،سرباز شجاع سربی،لباس تازه ی امپراتور،پری دریایی ودخترک کبریت فروش اشاره کرد.  

 

ستارخان:

از مجاهدین بزرگ نهضت مشروطیت وملقب به سردار ملی است.وی از اهالی تبریز بود که در فتح پایتخت واستقرار مشروتیت سهم بسزایی داشت.برادر وبرادرزاده ی وی را روسها در تبریز به دار آویختند.براثر درگیری که بین وشروطه طلبان وستارخان با ضد انقلابیون در پارک امین الدوله تهران رخ داد،زخمی شد.این مجاهد بزرگ در28ذ ی الحجه1332 فوت کرد و در باغ طوطی حضرت عبدالعظیم مدفون گردید. 

 

آیامیدانید

آیا میدانید امیرالمومنین علی (ع) راجع به تورات چه گفته است؟ 

امیرالمومنین علی (ع) فرمودند:تورات ختم شده است به پنج کلمه پس دوست دارم من که در هر صبح آن را مطالعه کنم.اوّل:آن مال داری که مردم از مال او منتفع وبهرمند نشوند پس او وسنگ مساویند. دوّم:آن فقیری که اظهار ذلّت نماید در نزد مالدار وغنی برای طمع در مال او پس او وسگ مساویند . سوّم:آن عالمی که عمل نکند به علم خود پس او و شیطان مساوی هستند. چهارم:سلطانی عدالت نکند با رعیت خود پس او وفرعون مساوی هستند. پنجم: آن زنی که بدون ضرورت ولزوم از خانه اش بیرون برود پس او کنیز مساویند.

آیا میدانید در چه کارهایی باید عجله کرد؟

طعام آوردن برای مهمان ، برداشتن جنازه ، شوهر دادن دختران ، ادا نمودن قرض و توبه کردن از گناه.

آیا میدانید زینت دنیا وآخرت وبدن ودل چیست؟

رسول خدا (ص) فرمودند: زینت دنیا سه چیز است :مال ، فرزند وزن .زینت آخرت سه چیز است: علم، پرهیزکاری وچیز دادن به فقیر در راه خدا . زینت بدن سه چیز است: کم خوردن ، کم خوابیدن و کم گفتن و زینت دل سه چیز است : صبر ، خاموشی و شکر.

آیا میدانید وصیت لقمان حکیم به پسرش چه بوده است؟

گفت پسرم در این هشت کلمه ای که به تو می گویم جمیع حکمتها جمه است  دو چیز را فراموش نکن خدا ومرگ را.دو چیز را فراموش کن.نیکی که به کسی می کنی وبدی که که کسی به تو می کند . وچون وارد مجلسی شوی ، زبان خود را نگاه دار .وچون داخل خانۀ مردم شوی چشم خود را نگاه دار. وچون بر سر سفرۀ مردم حاضرشوی شکم خود را نگاه دار.وچون به نماز مشغول گردی دل خود را نگاه دار.

آیا میدانید رسول خدا (ص) مردم عالم را بر چهار نوع میدانند؟

سخی، کریم، بخیل، لئیم،امّا سخی: کسی که می خورد وعطا می کند. کریم:نمی خورد وعطا می کند.بخیل: می خورد وعطا نمی کند. لئیم نه می خورد ونه عطا می کند.

آیا میدانید اولین داوطلب قتل به پیامبر اسلام که بود؟

چون دعوت پیامبر ورسوایی مشرکین ودین آنها را مورد عیب وایراد قرار دادند قریش را ناراحت ورنجیده خاطر می کرد ابوجهل می گفت که با چنین وضعیتی مردن بهتر از زندگی ننگین است . آیا کسی در میان شما نیست که محمد (ص) را بکشد اگر چه خود کشته بشود .آنان گفتند: نه. وی داوطلب رسانیدن آن جناب شد واظهار داشت من او را می کشم واگر بنی المطلب می خواهند مرا بکشند یا رها سازند مختارند. مشرکین گفتند اگر تو مرتکب چنین کاری شوی قدم نیکی برداشته ای ونام نیکی از خود به یادگار خواهی گذاشت .وبه این ترتیب او را بکشتن پیغمبر ترغیب کردند.

هزار و یک شب

شاهزاده ابراهیم و فتنة خونریز

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد.

یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم.»

وزیر گفت «ای قبلة عالم! من دختری در پردة عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»

پادشاه به گفتة وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم.

همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی, او را فرستادند به مکتب. بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد.

روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت «پدرجان! من می خواهم تک و تنها بروم شکار.»

پادشاه اول قبول نکرد. اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید, قبول کرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شکار.

شاهزاده ابراهیم در کوه و کتل به دنبال شکار می گشت که گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار, عکس دختری را دست گرفته, های . . . های گریه می کند.

شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت «ای پیرمرد! این عکس مال چه کسی است و چرا گریه می کنی؟»

پیرمرد گفت «ای جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه کنم.»

شاهزاده ابراهیم گفت «تو را به هر که می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو.»

پیرمرد گفت «حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عکس, عکس دختر فتنة خونریز است که همه عاشق شیدایش هستند؛ اما او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس را که به خواستگاریش می رود, می کشد.»

شاهزاده ابراهیم از نزدیک به عکس نگاه کرد و یک دل نه, بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنکه به کسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه.

رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه ها شروع کرد به گشتن.

نزدیک غروب نشست گوشة میدانگاهی تا کمی خستگی در کند. پیرزنی داشت از آنجا می گذشت. شاهزاده ابراهیم فکر کرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واکند, بلکه در کارش گشایشی بشود. این بود که به پیرزن سلام کرد.

پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت «ای جوان! اهل کجایی؟»

شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم.»

پیرزن گفت «اگر خانه خرابة من را لایق خود می دانی, قدم رنجه بفرما و بیا به خانة من.»

شاهزاده ابراهیم, از خدا خواسته گفت «دولت سرای ماست.»

و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانة او.

شاهزاده ابراهیم همین که رسید به خانة پیرزن, از غم روزگار یک دفعه های . . . های بنا کرد به گریه کردن.

پیرزن پرسید «چرا گریه می کنی؟»

شاهزاده ابراهیم جواب داد «ای مادر! دست به دلم نگذار.»

پیرزن گفت «تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم. معلوم است که از روزگار دل پری داری.»

شاهزاده ابراهیم گفت «از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان, من روزی عکس دختر فتنة خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یک چشمم اشک است و یک چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلکه او را پیدا کنم.»

پیر زن گفت «به جوانی خودت رحم کن. مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنة خونریز کشته شده؟»

شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر! همة اینها را می دان؛ ولی چه کنم که بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم.»

و دست کرد از کیسة پر شالش یک مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن.

پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «این جوان حتماً شاهزاده است؛ ولی حیف از جوانیش؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به کشتن دهد.»

بعد, رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا کریم است؛ ببینم از دستم چه کاری ساخته است.»

صبح فردا, پیرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبیح برداشت؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان کرد. عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنة خونریز و در زد.

دختر یکی از کنیزهاش را فرستاد ببیند چه کسی در می زند.

کنیز رفت. برگشت و گفت «پیرزنی آمده دم در.»

دختر گفت «برو بیارش ببینم چه کار دارد.»

پیرزن همراه کنیز رفت پیش دختر فتنة خونریز. سلام کرد و نشست.

دختر پرسید «ای پیرزن از کجا می آیی؟»

پیرزن جواب داد «از کربلا می آیم و زوار هستم. راه گم کرده ام و گذارم افتاده به اینجا.»

خلاصه! پیرزن تمام مکر و حیله اش را به کار بست و در میان صحبت پرسید «ای دختر! شما با این همه زیبایی و کمال و معرفتی که داری چرا شوهر نمی کنی؟»

همین که این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون, دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت.

کمی بعد که پیرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت «ای مادر! در این کار سری هست. یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون, نتوانست. من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم. در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست.»

پیرزن تا این حکایت شنید, بلند شد از دختر خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف خانة خودش.

به خانه که رسید به شاهزاده ابراهیم گفت «ای جوان! غصه نخور که قصة دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا کرده ام.»

و هر چه را که از زبان دختر شنیده بود, برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد.

شاهزاده ابراهیم گفت «حالا باید چه کار کنم؟»

پیرزن گفت «باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد. در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند. در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده.»

شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختکن آن را همان طور که پیرزن گفته بود, نقاشی کردند.

چند روزی که گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت که شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست کرده که لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود.

دختر فتنة خونریز آوازة حمام را که شنید, گفت «باید بروم این حمام را ببینم.»

و دستور داد جارچی ها در کوچه و بازار جار زدند هیچ کس سر راه نباشد که دختر فتنة خونریز می خواهد برود به حمام.

دختر فتنة خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی کشید و در دل گفت «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می کردم.»

و همان جا نیت کرد دیگر کسی را نکشد و به دنبال این باشد که جفت خودش را پیدا کند.

پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت «امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند. فردا هم همین کار را تکرار کن, منتها به جای لباس سفید, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر. وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی, بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم. آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم.»

شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای!

دختر به غلام هاش دستور داد «بروید این بچه درویش را بگیرید.»

اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار.

روز دوم, شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تکرار کرد و تا خواستند او را بگیرند, فرار کرد.

روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند.

همین که چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم, دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فکر کرد «خدایا! نکند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم؟»

بعد, از شاهزاده ابراهیم پرسید «ای بچه دوریش! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی؟»

شاهزاده ابراهیم همة حرف هایی را که پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد. دختر یک دفعه آه بلندی کشید و از هوش رفت. پس از مدتی که به هوش آمد, گفت «ای بچه درویش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده که من به خطای خودم پی ببرم و از این فکر که مرد بی وفاست بیایم بیرون. پس بدان که من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان که جفت تو من هستم. حالا بگو کی هستی و از کجا می آیی؟»

شاهزاده ابراهیم گفت «اسمم ابراهیم است؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام.»

دختر قاصدی روانه کرد و برای پدرش پیغام فرستاد که می خواهد شوهر کند. پدر دختر وقتی خبر شد که دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی کند, خوشحال شد و زود حرکت کرد, پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد.

حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم!

همان روزی که شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترک کرد و از عشق دختر فتنة خونریز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا کنند. اما, وقتی که غلام ها اثری از او به دست نیاوردند, پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت.

از قضای روزگار روزی که رسید به شهر چین, دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند. از پیرمردی پرسید «امروز چه خبر است؟»

پیرمرد جواب داد «مگر نشنیده ای؟ امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده ابراهیم, پسر پادشاه ایران, عروسی می کند.»

قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت. همین که به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین, تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر, او را شناخت و دوید به میان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید. بعد, دستور داد او را بردند حمام و یک دست لباس پادشاهی تنش کردند.

وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یکدیگر را در بغل گرفتند.

خلاصه! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزک کردند و بردند به حجله.

چند روز که گذشت, شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملکت خودشان و خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند.