هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

به شکار رفتن بهلول و هارون

به شکار رفتن بهلول و هارون

روزی خلیفه هارون الرشید و حمعی از درباریان به شکار رفته بودند ، بهلول نیز با آنها بود .
در شکارگاه ، آهویی نمودار شد و خلیفه تیری بسوی آهو انداخت ، ولی به شکار نخورد .
بهلول گفت :
احسنت !
خلیفه غضبناک شده و گفت :
مرا مسخره می کنی ؟
بهلول گفت :
احسنت من به آهو بود که خوب فرار کرد .

غیرت

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:

- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو  نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:

- مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری...؟ خجالت نمیکشی؟؟

اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانهه و متین ادامه داد..

- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم...!
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!

مرد خشکش زد... همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد...

التماس دعا

اللهم عجل لولیک الفرج


نامه ای که باید دوبار خوانده شود

داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …

جولیای عزیزم سلام …
بهترین آرزوها را برایت دارم همسر مهربانم. همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند. با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن، در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.

Pauolo

نامه را خواندید؟ اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید : پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را یک خط در میان بخواند. !
حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید تا به اصل ماجرا پی ببرید

داستانهای جلال آل احمد (گناه)

گناه

شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و

رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود.و مستعمعین روضه آمده بودند.

حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را

مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی

تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را

توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا

کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ،

مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا

می کردم. خوب یادم مانده است.باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال

می کرد می خندد ، آمد و سرجای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.

من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می خندیدیم.و مادرم ما را دعوا می کرد و

پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگر

هم بود که وقتی گریه می کرد ، صورتش را نمی پوشانید.سرش را هم پایین

نمی انداخت. دیگران همه این طور می کردند.مثل این که خجالت می کشیدند

کس دیگری اشکشان را ببیند.ولی این یکی نه سرش را پایین می انداخت ، و نه دستش را

روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود

نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهی

داشت، سرازیر می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و

صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خیس شده بود ، چایی اش رامی خورد

و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندیم.

اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاییدم، این طور بود.

من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنیدن صدای

گریه اش نمی خندیدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با این خواهر بدجنسم

بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان

عصبانی می شد.جای معینی نداشت .هر شبی یک جا می نشست .من به خصوص

از گریه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هایش هم تکان نمی خورد.صاف

می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازیر می شد و ریش

جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است.آن شب او هم

آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصیر نشست . کناره هامان همه

دور حیاط را نمی پوشاند و یک طرف را حصیر می انداختیم. طرف پایین

حیاط دیگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی

شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاریکی ، پشت گلدان ها ایستاده بود و نماز

می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند.

چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجیبی بود!از

وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است ، این آرزو همین طور

در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم این آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .

برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو

کجا می توانست عملی بشود؟این را گفتم .مدتی توی حیاط را تماشا می کردم و

بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند

شدم.لازم نبود که دیگر نگاه کنم  تا ببینم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.

پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی دیدم . صدای نعلینش که توی کوچه روی پله

دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا

متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی

آجر فرش دالان می شنیدم. این ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم

از مسجد برمی گشتند.دیگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلینش را آن گوشه

پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش ، که زیر پا پهن می کرد،

چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق ها نشسته اند و چای

می خورند و قلیان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند

نشست.این ها را دیگر لازم نبود ببینم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان

بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن

می کردم، لب بام  می آمدم و توی حیاط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا

غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و

پشت سرمن که رسیده بود ، آهسته صدایم  کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا

پریده بودم .جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر

لب بام نیایم.ولی مگر می شد؟آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت

من ، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟این را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا

پریدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی دانست من

شب های روضه لب بام می نشینم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خیلی

بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی

داشتیم!هیچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هیچ ، همیشه هم طرف ما را می گرفت

و سر چادر نماز خریدن برایمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.

خوب یادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی

روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابیدم ،

نشستم ، دیدم که خیلی خنک بود.چقدر خوب یادم مانده است!هیچ دیده اید آدم بعضی

وقت ها چیزی را که خیلی دلش می خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می کند؟

اما بعضی وقت ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می ماند!همه چیز آن شب

چه خوب یاد من مانده است!این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمده

بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم

را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی

دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رویش تکان بخورم .بعد که دختر همسایه مان

پایین رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چیزهایی فکر می کردم

، یک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت این افتادم که مدت هاست دلم می خواهد

یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که

روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهایی

آن طرف بام می انداختیم. من و مادرم و بچه ها این طرف می خوابیدیم و رخت خواب

برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان

می انداختیم.همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم

و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب یادم هست که

مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پریدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته

آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغ های حیاط نیفتد ، به آن طرف رفتم

و کنار رختخواب پدرم ایستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب یادم است.

هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را

بالای آن می گذاشتم و لحاف را پایینش جمع می کردم ، یک ملافه سفید و بزرگ هم

داشت که روی همه اینها می انداختیم و دورو برش را صاف می کردیم.سفیدی

ملافه رخت خواب پدرم ، در تاریکی هم به چشم می زد و هرشب این خیال

را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به این هوس که

یک چند دقیقه ای ، نیم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های

چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود.چه قدر این خیال اذیتم

می کردم!اما تا آن شب ، جرات این کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود

کسی نبود که مرا ببیند.کسی نبود که مرا ببیند.اگر هم می دید ، نمی دانم مگر

چه چیز بدی در این کار بود.ولی هروقت این خیال به سرم می افتاد،

ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هایم می سوخت و خیس  عرق

می شدم و نزدیک بود به زمین بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم

را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم

و روی دشک خودم می افتادم .یک شب ، چه خوب یادم مانده است، گریه هم

می کردم.بعد خودم از این کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.

اما چه قدر خنده دار بود گریه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،

مدتی گریه کردم و بین خوب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد

که شام یخ کرد.آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور

ناراحت شدم.سفیدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می دیدم.

ولی مگر جرات داشتم به آن نزدیک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور

شد که جرات پیدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه

سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یک

مرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.

ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ  کرد که حالا هم

وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شاید هم از ترس و خجالت

وحشت کردم که اینطور یخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.

مثل این که نامحرم مرا دیده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه

می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت

می کردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد

و دیگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم

طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای

خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را

که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا

چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب

می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من

که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد.فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف

پدرم تا روی سینه ام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده

است.وای!نمی دانید چه حالی پیدا کردم !خدایا!یواش اما با عجله

تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نیمه کاره ول

کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپایم خیس عرق شده بود و تنم

داغ داغ بود و چانه ام می لرزید.پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم

درآوردم و توی سینه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و یک

پهلو افتاده بود.دستش را زیر سرش گذاشته بود و سبیل می کشید.و من

که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را می دیدم که از بالای سرش بالا

می رفت.از حیاط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدایی

هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایه مان-که دیر و همان

روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابیده بودم!چه طور

خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزید و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟

چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم

می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پایین ببرد.راستی چه حالی

داشتم !در این عمر چهل ساله ام ،حتی یک دفعه هم این حال به من دست

نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست یک دفعه نیست

بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش

نبیند.دلم می خواست مثل دود سیگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم

به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی

دید که این طور بی حیا، روی رخت خوابش خوابیده ام.وای که چه حالی

داشتم!کم کم باد به پیراهنم ، که از عرق خیس شده بود ، می خورد و

سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جایم تکان بخورم ؟هنوز همان

طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه یک پهلو.یک جوری خودم را نگه

داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من

بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به

فکر این شب می افتم ، می بینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود ، من

آخر چه می کردم!مثل این که اصلا قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتما

تا صبح همان طور می ماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم می زد.

اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای

دندانهایش گفت:

« دخترم !تو نماز خوندی؟»

من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته

بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می باید در جواب پدرم دروغ می گفتم

و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره این هم خودش راه فراری بود و

می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس

و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی

بعد که فکر کردم،یادم آمد.مثل این که در جواب گفته بودم :

« بله نماز خوانده م.»

ولی بالاخره همین سوال و جواب ، وسیله این را به من داد که در یک چشم به هم

زدن بلند شوم و کفش هایم را دست بگیرم و خودم را از پله ها پایین بیندازم .

سوال پدرم مثل این که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی

توی ایوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید ، وحشتش گرفت.و پرسید :

« چرا رنگت این جور پریده ؟»

و من وقتی برایش گفتم ، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و

همان طور که از ایوان پایین می رفت ، گفت :

« خوب دختر ، گناه کبیره که نکردی که!»

اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و

هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت می کشیدم.مثل این که گناه کرده بودم.

گناه کبیره.مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده.

این مطلب را از آن وقت ها همین طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا

که فکر می کنم ، می بینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا

آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد.وقتی بعد

از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را

تا دم گوشم بالا کشیدم ، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:

« اما راسی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خیالش معصیت

کبیره کرده !»

و پدرم ، نه خندید و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی

کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد.

آدرسهای قرانی

در کدام ایه خداوند فرموده که شیطان دشمن سخت  انسانهاست وشیطان دارای سپاه است؟

جواب:سوره ی فاطر ایه ی ششم

معنی ایه: شیطان سخت شما را دشمن است شما هم با او دشمن باشید او حزب و سپاهش را برای اغوای شما مهیا ساخته تا همه را مانند خود اهل دوزخ کند.

نکاتی در باره ی این ایه:

1.شیطان دشمن سر سخت انسانهاست.

2. شیطان دارای حزب وسپاه است.

3.ما باید با شیطان دشمن باشیم.

4. شیطان همواره تلاش می کند تا انسان را اغوا وفریب دهد.

5. شیطان دوزخی است  وسعی میکند تا انسان را هم دوزخی کند.

سال شمار زندگی شریعتی

۱۳۱۲
♦ تولد ۳ آذر ماه

۱۳۱۹
♦ ورود به دبستان «ابن یمین»

۱۳۲۵
♦ ورود به دبیرستان «فردوسی مشهد»

۱۳۲۷
♦ عضویت در کانون نشر حقایق اسلامی

۱۳۲۹
♦ ورود به دانش سرای مقدماتی مشهد

۱۳۳۱
♦ اشتغال در اداره ی فرهنگ به عنوان آموزگار
♦ شرکت در تظاهرات خیابانی علیه حکومت موقت قوام السلطنه ‌و دستگیری کوتاه
♦ اتمام دوره دانش سرا. بنیانگذاری ‌انجمن اسلامی دانش آموزان

۱۳۳۲
♦ عضویت در نهضت مقاومت ملی

۱۳۳۳
♦ گرفتن دیپلم کامل ادبی

۱۳۳۵
♦ ورود به دانشکده ادبیات مشهد و ترجمه کتاب ابوذر ‌غفاری

۱۳۳۶
♦ دستگیری به همراه ۱۶‌ نفر از اعضاء نهضت مقاومت

۱۳۳۷
♦ فارق‌التحصیلی از دانشکده ادبیات با رتبه اول

۱۳۳۸
♦ اعزام به فرانسه با بورس دولتی

۱۳۴۰
♦ همکاری با کنفدراسیون‌ دانشجویان ‌ایرانی، جبهه ملی، نشریه‌ ایران ‌آزاد

۱۳۴۲
♦ اتمام تحصیلات ‌و ‌اخذ مدرک ‌دکترا در رشته تاریخ و گذراندن کلاس‌های جامعه‌شناسی

۱۳۴۳
♦ بازگشت به ایران و دستگیری در مرز

۱۳۴۵
♦ استادیاری تاریخ در دانشگاه مشهد

۱۳۴۷
♦ آغاز سخنرانی‌ها در حسینیه ارشاد

۱۳۵۱
♦ تعطیلی حسینیه ارشاد و ممنوعیت سخنرانی

۱۳۵۲
♦ دستگیری و ۱۸ ماه زندان انفرادی

۱۳۵۴
♦ خانه نشینی و آغاز زندگی سخت در تهران و مشهد

۱۳۵۶
♦ هجرت به اروپا و وفات

450


دانستنی های جالب

1. اگر بینی خود را بگیرید، امکان ندارد بتوانید زمزمه کنید. 2. وقتی شیشه می شکند، ترک های آن باسرعت 3000 مایل در ساعت حرکت می کنند. 3. در هر دقیقه حدود 200 نوزاد در جهان متولد می شوند. 4. جلیقه ی ضد گلوله، خروجی اضطراری، برف پاک کن شیشه ی ماشین و پرینتر های لیزری همگی توسط زنان اختراع شده اند. 5. انسان در زمان خواب بیشتر از زمانی که تلویزیون تماشا می کند کالری مصرف می کند. 6. به طور میانگین انسانها بیشتر از اینکه از مرگ بترسند از عنکبوت می ترسند. 7. ناخن های انسان در زمستان سریع تر رشد می کنند. 8. وقتی به کسی که عاشقش هستید نگاه می کنید، مردمک چشمانتان گشاد تر می شود. و قتی به کسی که از او متنفرید هم نگاه می کنید همین اتفاق می افتد. 9. تنها انسان ها در هنگام احساساتی شدن اشک می ریزند. و انسان به طور متوسط 4,200,000 بار در سال پلک می زند. 10. بینایی مردان از زنان بهتر است و می توانند متن های ریز تری را بخوانند. در زنان قدرت شنوایی بهتر است. 11. "محمد" شایع ترین اسم در جهان است. 12. یخ به ههیچ وجه سر نیست. چیزی که باعث می شود بر روی یخ سر بخوریم یک لایه ی نازکی از آب است که در اثر فشار بر روی یخ ایجاد می شود و باعث می شود که سر بخوریم. 13. هر انسانی در جهان با 9میلیون نفر دیگر، روز تولد مشترکی دارد. 14. زنان دو برابر بیشتر از مردان پلک می زنند. 15. تعدادنوزادانی که در طول یک سال در هندوستان متولد می شوند از کل جمعیت استرالیا بیشتر است. 16. 492 ثانیه طول می کشد تا اشعه ی خورشید به زمین برسد. 17. نوزادان در هنگام تولد کشکک زانو ندارند. 18. درخت زیتون می تواند بیش از 1500 سال زندگی کند.

19. در تولید کاغذ اسکناس از خمیر پنبه به جای خمیر چوب استفاده می شود. این بدان معنی است که اگر داخل ماشین لباسشویی شسته شود مثل کاغذ معمولی از بین نمی رود. 20. آب قطب جنوب به قدری سرد است که هیچ چیز در آنجا فاسد نمی شود. گرم ترین هوایی که تا به حال از قطب جنوب گزارش شده 3 درجه ی فارنهایت بوده است. 21. جنگل های بارانی آمازون بیش از 20 درصد اکسیژن جهان را تولید می کنند. 22. اقیانوس اطلس شمالی هر سال 2,5 سانتی متر عریض تر می شود. 23. سالانه بیش از 50,000 زمین لرزه در جهان اتفاق می افتد. 24. هر مایل مربع از آب دریا حاوی 20 کیلوگرم طلا است. 25. 1000 سال طول می کشد تا یک قطره ی آب اقیانوس دور جهان بچرخد. 26. اروپا تنها قاره ای است که هیچ صحرایی در خود ندارد. 27. آب اقیانوس اطلس از اقیانوس آرام شور تر است. 28. قدیمی ترین لامپ ، در سال 1901و در یک ایستگاه آتش نشانی در کالیفرنیا روشن شده و هنوز هم روشن است. اسم این لامپ، چراغ صده ای است. 29. بوییدن سیب سبز یا موز (فقط بوییدن و نه خوردن) باعث کاهش وزن می شود. 30. هر انسان معمولی 3 سال از عمر خود را در توالت می گذراند.

قلدر

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: »تام هیکل پولی نمی ده«! و رفت و نشست. مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: »تام هیکل پولی نمی ده«! مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: »برای چی؟« مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: »تام هیکل کارت استفاده رایگان معلولین داره.«

مادر زرنگ

ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﺴﻌﻮﺩ ، ﻣﺪﺗﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﻭ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﻨﺪﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﻡ Vikki ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻇﻨﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺎﻋﺚ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺴﻌﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ " : ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ Vikki ﻓﻘﻂ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ " .ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ Vikki ، ﭘﯿﺶ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ " : ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ، ﻗﻨﺪﺍﻥ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ، ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ " ؟ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﺧﺐ، ﻣﻦ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺯﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺘﯿﺪ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﺪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ، ﻣﺴﻌﻮﺩ ﯾﮏ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﻤﻮﺩ : ﭘﺴﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭ Vikki ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ، ! ﻭ ﺩﺭ ﺿـــﻤﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ، ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ

حکمت در توجه به مسائل عالى الهى‏

حکمت در توجه به مسائل عالى الهى‏

عارف بزرگ سید احمد موسوى حایرى مى‏گوید:

طالب حضرت حق جلّ و علا را شایسته آن است که چون عزم به خوابیدن نماید، محاسبه اعمال و افعال و حرکات و سکنات صادره از خود را از بیدار شدن شب سابق تا آن زمان تماماً و کمالًا نموده و از معاصى و اعمال ناشایسته واقعه از خود، پشیمان شده و توبه حقیقى نموده و تصمیم بگیرد که انشاء اللّه در مابعد عود ننموده، بلکه تلافى و تدارک آن را در ما بعد بنماید و متذکر شود که:

«ألنَّوْمُ أخُ الْمَوْتِ».

خواب برادر مرگ است.

[اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها] .

و خداست که روح [مردم‏] را هنگام مرگشان به طور کامل مى‏گیرد و روحى را که [صاحبش‏] نمرده است نیز به هنگام خوابش [مى‏گیرد].

تجدید عهد به ایمان و شهادتین و عقاید حقه نموده، با طهارت رو به قبله «کما یجعل المیت فى قبره» به نام خدا استراحت نموده و به مقتضاى آیه شریفه در مقام تسلیم روح خود به حضرت دوست جلّ و علا بر آمده بگوید:

این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست‏

 

روزى رخش ببینم و تسلیم وى کنم‏

   

مشغول توجه به حضرت حق جلّ و علا و تسلیم خود به او شده تا او را خواب برباید و ملتفت آن باشد که چون خواب رود به سراسر وجودش از روح و بدن در قبضه قدرت حضرت حق جل و علا خواهد بود، بحدى که حتى از خود غافل و بى‏شعور مى‏شود و اگر اعاده روح به بدن نفرماید، موت حقیقى خواهد بود، چنان که در آیه شریفه مى‏فرماید:

[فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضى‏ عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْأُخْرى‏ إِلى‏ أَجَلٍ مُسَمًّى‏] .

و خداست که روح [مردم‏] را هنگام مرگشان به طور کامل مى‏گیرد و روحى را که [صاحبش‏] نمرده است نیز به هنگام خوابش [مى‏گیرد].

چه بسیار کسانى که خوابیدند و بیدار نشده، تا روز قیامت سر بر نداشتند، پس امید برگشتن به دنیا دوباره نداشته باشد مگر به تفضل جدیدى از حضرت حق جل و علا و در بر گردانیدن روح او را به بدن به لسان حال:

[قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ* لَعَلِّی أَعْمَلُ صالِحاً فِیما تَرَکْتُ‏] .

پروردگارا! مرا [براى جبران گناهان و تقصیرهایى که از من سر زده به دنیا] بازگردان؛* امید است در [برابر] آنچه [از عمر، مال و ثروت در دنیا] واگذاشته‏ام کار شایسته‏اى انجام دهم.

لهذا چون از خواب برخیزد، اولًا متذکر نعمت اعاده روح که به منزله حیات تازه‏اى است از حضرت حق جلّ و علا شده، حمد و شکر الهى بر این نعمت چنان که فرموده و سجده شکرى بر این نعمت چنان‏که حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود ادا نموده، ملتفت آن شود که چندین هزارها این خواهش را از او درخواست نموده و به غیر از:

[کَلَّا إِنَّها کَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها] .

[به او مى‏گویند:] این چنین نیست [که مى‏گویى‏] بدون تردید این سخنى بى‏فایده است که او گوینده آن است.

جوابى نشنیده‏اند.

کمال مرحمت از حضرت حق جلّ و علا درباره او شده که خواهش او را اجابت فرموده و او را دوباره به دنیا ارجاع فرموده، این حیات تازه را غنیمت شمرده و کمال همت بر آن گمارد که انشاء اللّه تعالى تجارت رابحه نموده که براى دفعه دیگر که به این سفر رود او را مدد حیات ابدى بوده باشد.

و پوشیده مباد بر طالب حق جلّ و علا که علاوه بر این که سایر اشیا و موجودات غیر از حضرت حق جلّ و علا در معرض فنا و زوال هستند و لهذا شایسته مطلوبیت نیست، ممکن بما هو ممکن را هیچ موجودى نافع و مفید نیست جز حضرت حق جلّ و علا، چه هر آنچه به حضرت او جلّ و علا در قبضه قدرت اوست جلّ و علا و لهذا هیچ موجودى غیر از او نه در زمین و نه در آسمان و نه در دنیا و نه در آخرت شایسته مطلوبیت براى شخص عاقل و دانا نیست.

و اگر فرض شود که شخص عاقل چیزى غیر از او طلب نماید، پس بالضرورة والیقین مطلوب بالذات نخواهد بود، بلکه مطلوب بالغیر خواهد بود، مانند مطلوبیت دین و ایمان و آخرت و محبت و معرفت او جل و علا و دوستان او چون پیامبر و ائمه هدى علیهم السلام و عبودیت و طاعت نسبت به او و ایشان علیهم السلام و رضا و تسلیم و سایر اخلاق محموده و ملکات پسندیده که محبوبیت و مطلوبیت و مفید بودن آن‏ها به اعتبار اضافه به حضرت اوست جل و علا نه علاقه بالذات و فى نفسه به آن‏ها.

لهذا شایسته براى عاقل چنان است که صرف نظر و همت طلب از جمیع اشیا غیر از او نموده و به مقتضاى:

[قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ‏] .

بگو: خدا، سپس آنان را رها کن.

همت طلب را منحصر در او نموده و او را بذاته و بنفسه قرار داده بگوید:

ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا

 

حلوا به کسى ده که محبت نچشیده‏

   

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را.

پس غنیمتى در این حیات تازه جز از طلب او جل و علا منظور نداشته باشد و در تمام آنات و لحظات و حرکات و سکنات نظر به او جل و علا داشته و او را حاضر و ناظر در جمیع اوقات بداند، تا وقت خوابیدن در شب آینده.

و از این بیان معلوم مى‏شود که قبیح‏ترین قبایح براى چنین کسى صرف همت نمودن است به مشتهیات و مستلذات و امور معاش خود مانند بطن و فرج و غیر ذلک.

و لذا شایسته است بالمره غفلت از امور مزبوره نموده و به هیچ وجه التفات به امورات مذکوره ننماید و اگر از باب ضعف نفس قهراً التفات به امورات مزبوره بشود. چون نه از او و نه از غیر او جز از حضرت حق جلّ و علا کارى برنمى‏آید، پس امورات خود را تسلیم و تفویض به حضرت او جلّ و علا نماید.

به جد و جهد چو کارى نمى‏رود از پیش‏

 

به کردگار رها کرده به مصالح خویش

   

بر بنده بندگیست و روزى و سایر مصالح بر عهده آقاى اوست و اقبح قبایح دست بر داشتن از بندگى و اهتمام او در امور خویش (بالاستقلال و بدون توکل و هماهنگى با دستورهاى الهى در کلیه امور) مى‏باشد.

پس لازم و واجب بر طالب حق، کمال اهتمام است در اطاعت و بندگى و رفتن به حضور و دربار او جل و علا به کمال شوق و تضرّع و تذلّل و ابتهال و چون توجه‏ به حضرت او به قلب است و حضور و ظهور و جلوه‏گاه او جلّ جلاله قلب است، بلکه در تمام موجودات مظهرى و مجلایى اتم و اکمل از قلب مؤمن براى او جلّ و علا نیست که:

لا یَسَعُنى أرْضى وَلا سَمائى وَلکِن یَسَعُنى قَلْبُ عَبْدِىَ الْمُؤمِنُ‏ .

زمین و آسمانم، گنجایش تجلى حقیقى مرا ندارد، اما دل بنده مؤمنم داراى چنین گنجایش و وسعتى است.

آسمان بار امانت نتوانست کشید

 

قرعه فال به نام من دیوانه زدند

   

[إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ‏] .

یقیناً ما امانت را [که تکالیف شرعیه سعادت بخش است‏] بر آسمان‏ها و زمین و کوه‏ها عرضه کردیم و آن‏ها از به عهده گرفتنش [به سبب این که استعدادش را نداشتند] امتناع ورزیدند و از آن ترسیدند و انسان آن را پذیرفت.

کمال اهتمام طالب بعد از توجه به حضرت حق جل و علا که تعبیر از آن به ذکر مى‏شود، معرفت و نفس است که تعبیر مى‏شود به تفکر و انفس که:

مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ.

هر کس خود را بشناسد خدا را مى‏تواند بشناسد.

 [وَ فِی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ‏] .

و [نیز] در وجود شما [نشانه‏هایى است‏] آیا نمى‏بینید؟

[سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُ‏] .

به زودى نشانه‏هاى خود را در کرانه‏ها و اطراف جهان و در نفوس خودشان به آنان نشان خواهیم داد تا براى آنان روشن شود که بى‏تردید او حق است.

لهذا، طالب حق را به غیر از دل و دلبر کارى نیست، بلى من باب المقدمه بر او لازم است تطهیر و تنظیف قلب از ارجاس و انجاس که مقصود اخلاق رذیله بوده باشد، بلکه از ما سواى حق جلا و علا که تعبیر از آن مى‏شود به تخلیه و آرایش قلب و صیقل دادن آن است به اطاعات و عبادات و صفات حسنه و اخلاق کریمه تا قابلیت ظهور حضرت حق جل و علا را بیابد که تعبیر از آن مى‏شود به تجلیه و تحلیه.

[إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً] .

جز این نیست که همواره خدا مى‏خواهد هرگونه پلیدى را از شما اهل بیت [که به روایت شیعه و سنى محمّد، على، فاطمه، حسن و حسین علیهم‏السلام‏اند] برطرف نماید و شما را چنان که شایسته است [از همه گناهان و معاصى‏] پاک و پاکیزه گرداند.

فدایت! اگر عمل کنى همین قدر بس است و اگر عاملى نباشد، درد و غصه در دل باشد بهتر از آن است که عبث اظهار کند و کسى گوش به درد دل او نکند.

خلاصه ای از زندگی نامه حضرت ابالفضل العباس(ع)

خاندان حضرت عباس (ع):

در سال 26 هجری قمری، حضرت عباس (ع) پایه عرصه گیتی نهاد. مادر گرامیش فاطمه، دخت حزام بن خالد بن ربیعه بن عامر کلبی و کنیه اش (ام البنین) بود.
چند سال پس از شهادت حضرت فاطمه (س) بود، که امیرالمومنین از برادرش عقیل، که به اصل و نسب قبایل آگاه بود، درخواست کرد زنی را از دودمانی شجاع برای او خواستگاری کند و عقیل، فاطمه کلابیه (ام البنین) را برای آن حضرت خواستگاری کرد و ازدواج صورت گرفت.

امیرالمومنین (ع) از این بانوی گرامی، صاحب چهار پسر به نامهای عباس، عثمان، جعفر و عبدالله شد.
عباس (ع) ازبرادران دیگرش بزرگتر بود و هر چهار برادر به امام خویش، حسین (ع) وفادار بودند و در روز عاشورا در راه آن امام جان خود را نثار کردند.
ارادت قلبی ام البنین (س) به خاندان پیامبر (ص) آنقدر بود که امام حسین (ع) را از فرزندان خود بیشتر دوست می داشت؛ بطوری که وقتی به این بانوی گرامی خبر شهادت چهار فرزندش را دادند فرمود: مرا از حال حسین (ع) باخبر سازید و چون خبر شهادت امام حسین (ع) به او داده شد، فرمود رگهای قلبم گسسته شد، اولادم و هر چه زیر این آسمان کبود است، فدای امام حسین (ع). 

 

 

دوران کودکی حضرت ابوالفضل العباس (ع):

در روزهاى کودکى عباس، پدر گرانقدرش چون آیینه معرفت، ایمان، دانایى و کمال در مقابل او قرار داشت و گفتار الهى و رفتار آسمانى‏اش بر وى تاثیر مى‏نهاد. او از دانش و بینش على(ع) بهره مى‏برد. حضرت در باره تکامل و پویایى فرزندش فرمود: ان ولدى العباس زق العلم زقا; همانا فرزندم عباس در کودکى علم آموخت و به سان نوزاد کبوتر، که از مادرش آب و غذا مى‏گیرد، از من معارف فرا گرفت.

در آغازین روزهایى که الفاظ بر زبان وى جارى شد، امام(ع) به فرزندش فرمود: بگو یک. عباس گفت: یک حضرت ادامه داد: بگو دو عباس خوددارى کرد و گفت: شرم مى‏کنم با زبانى که خدا را به یگانگى خوانده ‏ام، دو بگویم.
پرورش در آغوش امامت و دامان عصمت، شالوده ‏اى پاک و مبارک براى ایام نوجوانى و جوانى عباس فراهم کرد تا در آینده نخل بلند قامت استقامت و سنگربان حماسه و مردانگى باشد. گاه که على(ع) با نگاه بصیرت‏ آمیز خود آینده عباس را نظاره مى‏کرد، با لبختدى رضایت ‏آمیز، سرشک غم از دیدگان جارى مى‏کرد و چون همسر مهربانش از علت گریه مى‏پرسید، مى‏فرمود: دستان عباس در راه یارى حسین(ع) قطع خواهد شد.

آنگاه از مقام و عظمت پور دلبندش نزد خداوند چنین خبر مى‏داد: پروردگار متعال دو بال به او خواهد داد تا به سان عمویش جعفر بن ‏ابى‏طالب در بهشت پرواز کند. محبت پدرى گاه على(ع) را بر آن مى‏داشت تا پاره پیکرش را ببوسد ، ببوید و با آداب و اخلاق اسلامى آشنا سازد. از اینرو لحظه‏اى عباس را از خود دور نمى‏ساخت. فرزند پاکدل على(ع) در مدت 14 سال و چهل و هفت روز، که با پدر زیست، همیشه در حرب و محراب و غربت و وطن در کنار او حضور داشت.
در ایام دشوار خلافت، لحظه ‏اى از وى جدا نشد و آنگاه که در سال‏37 هجرى قمرى جنگ صفین پیش آمد، با آن که حدود دوازده سال داشت، حماسه‏اى جاوید آفرید.

مقام علمی حضرت عباس (ع):

حضرت عباس (ع) در خانه ای زاده شد که جایگاه دانش و حکمت بود. آن جناب از محضر امیرمومنان (ع) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) کسب فیض کردند و از مقام والای علمی برخوردار شدند.

لذا از خاندان عصمت (ع) در مورد حضرت عباس (ع) نقل شده است که فرموده اند: زق العلم زقا، یعنی همان طور که پرنده به جوجه خود مستقیماً غذا می دهد، اهل بیت (ع) نیز مستقیماً به آن حضرت علوم و اسرار را آموختند.
علامه محقق، شیخ عبدالله ممقانی، در کتاب نفیس تنقیح المقال، در مورد مقام علمی و معنوی ایشان گفته است: آن جناب از فرزندان فقیه و دانشمندان ائمه (ع) و شخصیتی عادل، مورد اعتماد، با تقوا و پاک بود. 

 

مقام حضرت عباس (ع) نزد ائمه (ع):

اگر بخواهیم مقام و منزلت حضرت عباس (ع) را از دیدگاه امامان معصوم (ع) دریابیم، کافی است به سخنان آن بزرگوار درباره حضرت عباس (ع) توجه کنیم.
در شب عاشورا، وقتی دشمن در مقابل کاروان امام حسین (ع) حاضر شد و درراس آنها عمربن سعد شروع به داد و فریاد کرد، امام حسین (ع) به حضرت عباس (ع) فرمود:‌ برادر جان، جانم به فدایت، سوار مرکب شو و نزد این قوم برو و از ایشان سوال کن که به چه منظور آمده اند و چه می خواهند.

در این ماجرا دو نکته مهم وجود دارد یکی آنکه امام به حضرت عباس می فرماید: من فدایت شوم. این عبارت دلالت بر عظمت شخصیت عباس (ع) دارد، زیرا امام معصوم العیاذ بالله سخنی بی مورد و گزاف نمی گوید و نکته دوم آنکه، حضرت به عنوان نماینده خود عباس (ع) را به اردوی دشمن می فرستد.

روز عاشورا هنگامی که حضرت عباس (ع) از ا سب بر روی زمین افتاد، امام حسین (ع) فرمودند:‌(الان انکسر ظهری و قلت حیاتی) یعنی (اکنون پشتم شکست و چاره ام کم شد). این جمله بیانگر اهمیت حضرت عباس (ع) ونقش او در پشتیبانی از امام حسین (ع) است.
امام زمان (ع)، در قسمتی از زیارتنامه ای که برای شهدای کربلا ایراد کردند، حضرت عباس (ع) را چنین مورد خطاب قرار می دهند: السلام علی ابی الفضل العباس بن امیرالمومنین المواسی اخاه بنفسه، الاخذ لغده من امسه، الفادی له،‌الوافی الساعی الیه بمائه، المقطوعه یداه لعن الله قاتله یزید بن الرقاد الجهنی و حکیم بن طفیل الطائی.

امام زین العابدین (ع) به عبیدالله بن عباس بن علی بن ابی طالب (ع) نظر افکند و اشکش جاری شد. سپس فرمود:‌هیچ روزی بر رسول خدا (ع) سخت تر ازروز جنگ احد نبود، زیرا در آن روز عموی پیامبر، شیر خدا و رسولش حمزه بن عبدالمطلب کشته شد و بعد از آن روز بر پیامبر هیچ روزی سخت از روز جنگ موته نبود، زیرا در آن روز پسر عموی پیامبر جعفر بن ابی طالب کشته شد سپس امام زین العابدین (ع) فرمود: هیچ روزی همچون روز مصیبت حضرت امام حسین (ع) نیست که سی هزار تن در مقابل امام حسین (ع) ایستادند و می پنداشتند، که از امت اسلام هستند و هر یک از آنها می خواستند از طریق ریختن خون امام حسین (ع) به نزد پروردگار می انداخت و ایشان را موعظه می فرمود و کار را تا آنجا کشاندند که آن حضرت را از روی ظلم وجور و دشمنی به شهادت رساندند.

آنگاه امام زین العابدین (ع) فرمود:‌ خداوند حضرت عباس (ع) را رحمت کند که به حق ایثار کرد و امتحان شد و جان خود را فدای برادرش کرد تا آنکه دو دستش قطع شد. لذا خداوند عزوجل در عوض،‌ دو بال به او عطا کرد تا همراه ملائکه در بهشت پرواز کند، همان طور که به جعفر بن ابی طالب (ع) هم دو بال عطا فرمود و به تحقیق، حضرت عباس (ع) نزد پروردگار مقام و منزلتی دارد که روز قیامت همه شهدا به آن مقام و منزلت غبطه می خورند.

ایثار و جانبازی، راز و رمز تعالی حضرت عباس (ع):

با توجه به روایاتی که در شان حضرت عباس (ع) از ائمه علیهم السلام رسیده و در آن به ایثار و فداکاری در راه امام خویش تصریح شده است، به روشنی، فضیلت و مقام آن بزرگوار آشکار می شود. حضرت عباس (ع) فرزند کسی است که آیه ( و من الناس یشری نفسه ابتغاء مرضات الله, بقره-207) در شانس نازل شد و از سلاله دودمانی است که اسوه ایثار و از خودگذشتگی بودند و سوره هل اتی، در شان ایثار ایشان نازل شده است.
فداکاری، ایثار و جانبازی در اسلام و مکتب اهل بیت علیهم السلام از جایگاه ویژه ای برخوردار است؛ به طوری که امیرمومنان در جایی ایثار را برترین فضیلت اخلاقی می داند.
در جایی دیگر، علی (ع) ایثار را بالاترین عبادت معرفی می نماید و در روایتی دیگر غایت و هدف تمام مکارم اخلاقی را ایثار و از خودگذشتگی می داند.

علی (ع) در قسمتی از نامه خود به حارث همدانی می فرماید: بدان که برترین مومنان کسی است که در گذشتن از جان و خانواده و مال خویش از دیگر مومنان برتر باشد.
حال در اینجا این سوال مطرح می شود که، مگر سایر شهیدان از جان خود نگذشتند، پس چه چیزی حضرت عباس را از سایر شهیدان متمایز می سازد؟

جواب این است که معرفت حضرت عباس (ع) از همه شهیدان والاتر و اطاعتش از امام خویش، کاملتر بود. براساس دیدگاه اسلام و مکتب اهل بیت (ع) آنچه اعمال نیک را از یکدیگر متمایز می سازد و ارزش اعمال را متفاوت می کند، همان معرفت و بینش و نیت شخص است و کلام پیامبر اسلام (ص) که فرمود:
(ضربه علی یوم الخندق افضل من عباده الثقلین) شاید ناظر به این معنا باشد.

در ضمن روایاتی که در مورد ثواب و عقاب عمل به صورتهای گوناگون و متفاوت نقل شده، به این دلیل است که ثواب یا عذاب یک عمل معین، با توجه به معرفت و نیت عامل آن متفاوت می شود. به عنوان مثال، ثواب زیارت امام رضا (ع) در روایتهای معتبر به صور متفاوت نقل شده است و در بعضی روایات تصریح شده که این تفاوت ثواب، به دلیل تفاوت در معرفت اشخاص است.
آری حضرت عباس (ع) با کمال معرفت در راه دین و امام خویش جانبازی نمود و مراحل کمال و تعالی را طی کرد.

القاب تابناک حضرت ابوالفضل العباس (ع)

1. قمر بنى‏هاشم
بهره‏ مندى بسیار عباس از جمال و جلال و سیماى سپید و زیبا و سیرت سبز و نورانى، زمینه ‏ساز این لقب است.

2. باب الحوائج
کریمى از دودمان کریمان که چون حاجتمندى سوى او روى کند، خواسته‏ هایش را برآورده مى‏سازد.

3. طیار
بیانگر مقام و عظمت‏ حضرت عباس(ع) در فضاى عالم قدس و بهشت جاودان است.

4. الشهید
شهادت، که نشان نمایان ابوالفضل(ع) است و در چهره حیات او درخشندگى بسیار دارد، زمینه ‏ساز این لقب است.

5.سقا
دلاورى عباس در صحنه هاى حیرت‏ آور آب‏رسانى به تشنگان، سبب این لقب شد.

6. عبد صالح
لقبى که حضرت صادق(ع) در زیارت عموى گرانقدرش بدان اشاره دارد:
السلام علیک ایها العبد الصالح.? سلام بر تو، اى بنده صالح خدا.

7. سپه سالار
صاحب لواء یا سپه سالار لقب بزرگترین شخصیت نظامى است و عباس در روز عاشورا این لقب را از آن خود ساخت.

8. پرچمدار و علمدار
یادآور دلاوى و حفظ لشکر در برابر دشمن است. علمدارى عباس(ع) این لقب را برایش به ارمغان آورد.

9. ابوقربه (صاحب مشک)، عمید (یاور دین خدا)، سفیر (نماینده حجت ‏خدا)، صابر (شکیبا)، محتسب (به حساب خدا گذارنده تلاشها)، مواسى (جانباز و مدافع حق)، مستعجل (تلاشگرى مهربان در برآوردن حاجات دیگران) و ... از دیگر لقبهاى ابوالفضل است.

عباس بن على«ع»

فرزند امیر المؤمنین،برادر سید الشهدا،فرمانده و پرچمدار سپاه امام حسین«ع»در روز عاشورا .عباس در لغت،به معناى شیر بیشه،شیرى که شیران از او بگریزند است.(1)مادرش«فاطمه کلابیه»بود که بعدها با کنیه«ام البنین»شهرت یافت.على«ع»پس ازشهادت فاطمه زهرا با ام البنین ازدواج کرد.عباس،ثمره این ازدواج بود.ولادتش را در(2)شعبان سال 26 هجرى در مدینه نوشته‏اند و بزرگترین فرزند ام البنین بود و این چهارفرزند رشید،همه در کربلا در رکاب امام حسین«ع»به شهادت رسیدند.وقتى امیر المؤمنین شهید شد،عباس چهارده ساله بود و در کربلا 34 سال داشت.کنیه‏اش «ابو الفضل»و«ابو فاضل»بود و از معروفترین لقبهایش،قمر بنى هاشم،سقاء،صاحب لواء الحسین،علمدار،ابو القربه،عبد صالح،باب الحوایج و...است.

عباس با لبابه،دختر عبید الله بن عباس(پسر عموى پدرش)ازدواج کرد و از این ازدواج،دو پسر به نامهاى عبید الله و فضل یافت.بعضى دو پسر دیگر براى او به نامهاى محمد و قاسم ذکر کرده‏اند.

آن حضرت،قامتى رشید،چهره‏اى زیبا و شجاعتى کم نظیر داشت و به خاطر سیماى جذابش او را«قمر بنى هاشم»مى‏گفتند.در حادثه کربلا،سمت پرچمدارى سپاه حسین«ع»و سقایى خیمه‏هاى اطفال و اهل بیت امام را داشت و در رکاب برادر،غیر از تهیه آب،نگهبانى خیمه‏ها و امور مربوط به آسایش و امنیت خاندان حسین«ع»نیر بر عهده او بود و تا زنده بود،دودمان امامت،آسایش و امنیت داشتند(3).

روز عاشورا،سه برادر دیگر عباس پیش از او به شهادت رسیدند.وقتى علمدار کربلا از امام حسین«ع»اذن میدان طلبید حضرت از او خواست که براى کودکان تشنه و خیمه‏هاى بى‏آب،آب تهیه کند.ابو الفضل«ع»به فرات رفت و مشک آب را پر کرد و در بازگشت به خیمه‏ها با سپاه دشمن که فرات را در محاصره داشتند درگیر شد و دستهایش قطع گردید و به شهادت رسید.البته پیش از آن نیز چندین نوبت.همرکاب با سید الشهدا به میدان رفته و با سپاه یزید جنگیده بود .عباس،مظهر ایثار و وفادارى و گذشت بود.وقتى وارد فرات شد،با آنکه تشنه بود،اما بخاطر تشنگى برادرش حسین«ع»آب نخورد و خطاب به خویش چنین گفت:

یا نفس من بعد الحسین هونى‏

و بعده لا کنت ان تکونى‏

هذا الحسین وارد المنون‏

و تشربین بارد المعین‏

تالله ما هذا فعال دینى‏

 

و سوگند یاد کرد که آب ننوشد.(4) وقتى دست راستش قطع شد،این رجز را مى‏خواند :

و الله ان قطعتموا یمینى‏

انى احامى ابدا عن دینى‏

و عن امام صادق الیقین‏

نجل النبى الطاهر الأمین‏

 

و چون دست چپش قطع شد،چنین گفت:

یا نفس لا تخشى من الکفار

و ابشرى برحمة الجبار

مع النبى السید المختار

قد قطعوا ببغیهم یسارى‏

فاصلهم یا رب حر النار

شهادت عباس،براى امام حسین بسیار ناگوار و شکننده بود.جمله پر سوز امام،وقتى که به بالین عباس رسید،این بود:«الآن انکسر ظهرى و قلت حیلتى و شمت بى عدوى».(5) و پیکرش،کنار«نهر علقمه»ماند و سید الشهدا به سوى خیمه آمد و شهادت او را به اهل بیت خبر داد.هنگام دفن شهداى کربلا نیز،در همان محل دفن شد.از این رو امروز حرم ابا الفضل«ع»با حرم سید الشهدا فاصله دارد.

مقام والاى عباس بن على«ع»بسیار است.تعابیر بلندى که در زیارتنامه اوست،گویاى آن است .این زیارت که از قول حضرت صادق«ع»روایت شده،از جمله چنین دارد:

«السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لأمیر المؤمنین و الحسن و الحسین ...

اشهد الله انک مضیت على ما مضى به البدریون و المجاهدون فى سبیل الله المناصحون فى جهاد اعدائه المبالغون فى نصرة اولیائه الذابون عن أحبائه...»(6) که تأیید و تأکیدى بر مقام عبودیت و صلاح و طاعت او و نیز تداوم خط مجاهدان بدر و مبارزان با دشمن و یاوران اولیاء خدا و مدافعان از دوستان خداست.امام سجاد«ع»نیز سیماى درخشان عباس بن على را اینگونه ترسیم فرموده است:«رحم الله عمى العباس فلقد آثر و ابلى و فدا اخاه بنفسه حتى قطعت یداه فابدله الله عز و جل بهما جناحین یطیر بهما مع الملائکة فى الجنة کما جعل جعفر بن ابى طالب.و ان للعباس عند الله تبارک و تعالى منزلة یغبطه بها جمیع الشهداء یوم القیامة»(7).که در آن نیز مقام ایثار،گذشت،فداکارى،جانبازى،قطع شدن دستانش و یافتن بال پرواز در بهشت،همبال با جعفر طیار و فرشتگان مطرح است و اینکه:عمویم عباس،نزد خداى متعال،مقامى دارد که روز قیامت،همه شهیدان به آن غبطه مى‏خورند و رشک مى‏برند.

عباس یعنى تا شهادت یکه تازى‏                 عباس یعنى عشق،یعنى پاکبازى‏

عباس یعنى با شهیدان همنوازى‏                   عباس یعنى یک نیستان تکنوازى‏

عباس یعنى رنگ سرخ پرچم عشق‏        یعنى مسیر سبز پر پیچ و خم عشق‏

جوشیدن بحر وفا،معناى عباس‏            لب تشنه رفتن تا خدا،معناى عباس(8)

 

در زیارت ناحیه مقدسه نیز از زبان حضرت مهدى«ع»به او اینگونه سلام داده شده است:«السلام على ابى الفضل العباس بن امیر المؤمنین،المواسى اخاه بنفسه،الآخذ لغده من امسه،الفادى له،الواقى الساعى الیه بمائه،المقطوعة یداه...»(9).

کربلا کعبه عشق است و من اندر احرام‏              شد در این قبله عشاق،دو تا تقصیرم‏

دست من خورد به آبى که نصیب تو نشد              چشم من داد از آن آب روان تصویرم‏

باید این دیده و این دست دهم قربانى‏              تا که تکمیل شود حج من و تقدیرم(10)

 

پى‏نوشتها

1ـ لغت نامه دهخدا.

2ـ      الیوم نامت اعین بک لم تنم‏       و تسهدت اخرى فعز منامها

3ـ بحار الانوار،ج 45،ص .41

4ـ معالى السبطین،ج 1،ص 446.مقتل خوارزمى،ج 2،ص .30

5ـ مفاتیح الجنان،ص .435

6ـ سفینة البحار،ج 2،ص .155

7ـ خلیل شفیعى.

8ـ بحار الأنوار،ج 45،ص .66

9ـ اى اشکها بریزید،حسان،ص 210.درباره زندگى عباس بن على علیه السلام.ر.ک:«العباس بن على»،باقر شریف القرشى،214 صفحه،دار الکتاب الاسلامى.

10ـ انصار الحسین،ص 105،تنقیح المقال،مامقانى،ج 2،ص .133

فرهنگ عاشورا صفحه 293

جواد محدثى‏

وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیه

  

حضرت زینب کبرى علیها السلام در روز پنجم جمادى الاولى سال پنجم یا ششم هجرى قمرى در شهر مدینه منوّره متولّد گردیده و جهان را به قدوم خویش مزین فرمودند.
 

نام مبارک آن بزرگوار زینب، و کنیه گرامیشان ام الحسن و ام کلثوم و القاب آن حضرت عبارتند از: صدّیقة الصغرى، عصمة الصغرى، ولیة اللّه العظمى، ناموس الکبرى، شریکة الحسین علیهالسّلام و عالمه غیر معلّمه، فاضله، کامله و ... پدر بزرگوار آن حضرت، اوّلین پیشواى شیعیان حضرت امیرالمؤمنین على بن ابیطالب علیهماالسّلام، و مادر گرامى آن بزرگوار، حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه علیها می باشد.

در آن زمان که صدیقه کبری (علیها السلام) به این گوهر دریای عصمت و طهارت باردار بود، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) در مدینه حضور نداشتند و به سفری رهسپار بودند. هنگامی که وجود مقدس زینب کبری (سلام الله علیها) متولد گشت، صدیقه طاهره (علیها السلام) به امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که چون پدرم در سفر است و در مدینه حضور ندارد، شما این دختر را نام بگذارید. آن حضرت فرمود: من بر پدر شما سبقت نمی گیرم، صبر نما که به این زودی رسول خدا باز خواهد گشت و هر نامی که صلاح داند بر این کودک می نهد.

هنگامی که  سه روز گذشت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مراجعت نمود و و همانگونه که رسم و سیره رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) بود، نخست، به منزل حضرت زهرا (علیها سلام ) وارد گشتند.

امام علی (علیه السلام) خدمت آن حضرت عرض کرد: یا رسول الله! خداوند متعال دختری به دخترت عطا فرموده است، نامش را معین فرمایید. فرمود: اگر چه فرزندان فاطمه اولاد من می باشند، لکن امر ایشان با پروردگار عالم است و من منتظر وحی میباشم. در این حال جبرییل نازل شد عرض کرد: یا رسول الله! حق تو را سلام می رساند و می فرماید: نام این مولود را " زینب " بگذار، چرا که  این را در لوح محفوظ نوشته ایم.

رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) قنداقه آن مولود گرامی را طلبید و به سینه چسبانید، ببوسید و نامش را زینب نهاد و فرمود:  به حاضرین و غایبین امت، وصیت می نمایم  که حرمت این دختر را پاس بدارند. همانا که او به خدیجه کبری (علیها سلام) شبیه است.

 

هوش و ذکاوت:

صاحب کتاب اساور من ذهب درباره حافظه و ذکاوت آن بانوى بزرگوار چنین می نویسد:

در اهمیت هوش و ذکاوت آن بانوى بزرگوار همین بس که خطبه طولانى و بلندى را که حضرت صدیقه کبرى فاطمه زهرا صلوات اللّه و سلامه علیها در دفاع از حق امیرالمؤمنین علیهالسّلام و غصب فدک در حضور اصحاب پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ایراد فرمودند، حضرت زینب علیها السلام روایت فرموده است.

و ابن عباس با آن جلالت قدر و علو مرتبه در حدیث و علم، از آن حضرت روایت نموده و از آن حضرت به عقیله تعبیر می کند. چنانچه ابوالفرج اصفهانى در مقاتل می نویسد: ابن عباس خطبه حضرت فاطمه سلام اللّه علیها را از حضرت زینب سلام اللّه علیها روایت کرده و می گوید: حدثتنى عقیلتنا زینب بنت على علیهالسّلام..

دقت کنیم که حضرت زینب علیها السلام با اینکه دخترى خردسال (یعنى هفت ساله و یا کمتر) بود، این خطبه عجیب و غرّاء که محتوى معارف اسلامى و فسلفه احکام و مطالب زیادى است را با یک مرتبه شنیدن حفظ کرده، و خود یکى از راویان این خطبه بلیغه و غراء می باشد.

 

فصاحت و بلاغت:

کلمات و فرمایشات گهربار آن حضرت در خطبه هایى که از آن حضرت روایت شده، خود قوی ترین دلیل بر کمال فصاحت و بلاغت آن بانوى بزرگوار می باشد. همان بانویى که امام سجاد علیهالسّلام در حق ایشان فرمودند: �اَنْتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَیرَ مُعَلَّمَة وَ فَهِمَةٌ غَیرَ مُفَهَّمَة� یعنى:

�اى عمّه! شما الحمد للّه بانوى دانشمندى هستید که تعلیم ندیده، و بانوى فهمیده اى هستى که بشرى تو را تفهیم ننموده است�.

در اینجا مرورى کوتاه به قسمتى از خطبه آن حضرت در مجلس یزید که یکى از بزرگترین حرکتهاى آن حضرت، در واقعه کربلا بود که دستگاه حکومت بنى امیه را به شدّت لرزاند می کنیم:

�به خدا قسم اى یزید، هر چه کردى بازگشت آن به سوى خودت خواهد بود، چرا که تو جز پوست خود نشکافتى و جز گوشت خود ندریدى.

اى یزید! در آن روزى که خداوند بدنهاى پاک شهیدانمان را حاضر می کند تا حقوق خود را از ستمگر بستاند، تو بر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم وارد خواهى شد، امّا می دانى در چه حالى؟ در حالیکه خون عزیزان او را ریخته و حرمت ذرّیه او را از بین برده اى. آرى اى یزید! از این پیروزى ظاهرى که به دست آورده اى، غرق شادى مشو، و آن عزیزان را که در کربلا به خاک و خون کشیده اى، مغلوب و مرده مپندار. که خداوند می فرماید: (کسانى را که در راه خدا شهید شده اند مرده مپندارید. بلکه آنان زنده اند و در نزد خداى خود روزى می خورند). آل عمران: 169

و اى یزید! براى تو همین بس که حاکم در آن روز خداوند، و دشمن تو پیامبر خدا، و یاور و پشتیبان اهل بیت جبرئیل باشد. و به زودى کسى که این مقام را براى تو زینت داده و تو را بر گردن مسلمین سوار کرده است (یعنى معاویه)، خواهد دانست که چه جانشین بدى براى خود تعیین کرده و در روز جزا درخواهید یافت که بدترین مکان از آنِ کیست؟ و بدبختى و ضعف و زبونى شامل چه افرادى خواهد شد.

حضرت زینب (س) بزرگ بانوی جهان اسلام، بیدادگر  و ادامه دهنده حادثه عاشورا و دارنده دانشهای دو جهان و به گفته امام سجاد (ع): " دانای بدون آموزگار و فهمیده بدون فهماننده " بود. الگوی راستین وی، بانوی دو جهان, حضرت فاطمه (س) مادر وی بوده است. زینب (س) در دامان پرمهر و معنویت فاطمه (س) از سرچشمه معارف اسلامی و قرآنی سیراب گشت. رسالت راستین زینب هنگامی آغاز گردید که پس از به شهادت رسیدن امام حسین (ع) و هفتاد و دو تن از یارانش با ایراد سخنان آتشین به بیدارگری مردم کوفه و ستیز با ستمکاران و یزیدیان پرداخت.

پس از واقعه خونبار کربلا نقش ایشان روند تازه تری یافت. آن حضرت در این دوران ضمن حضور در کاروان اسرای کربلا در برابر حکام جور قرار گرفتند و به افشاگری ظلم و ستم وارد بر آل طه از سوی خاندان امیه پرداختند. آن حضرت در این دوران سخت با حضور در کاخ برخی حکمرانان جور زمان مانند یزید و ابن زیاد، با تاکید برحقانیت طریق آل محمد بر سخنان و تبلیغات مسموم خاندان امیه درباره بنی هاشم خط بطلان کشیدند.

صدیقه توانا، عقلیه دودمان وحی، تربیت شده خاندان نبوت، حضرت زینب کبری(س) است. همو که در بزرگواری و کرامتش بسیار سخن ها گفته و نوشته اند.

او نمودار حق و جهاد در راه خدا و نگهدارنده ایمان و عقیده، قهرمان دلیری و شجاعت، جلوه فصاحت و بلاغت، شعله ستیزه جوی باطل و آتش افشان حق در برابر نیروهای ستمگر و کوبنده دژخیمان زورگو است.
زینب(س) تجسم زهد، ورع، علم، عفاف و شهامت و عقیله طاهره، متعلق به اخلاق الهی است.
این بزرگوار (س) راه مقاومت در برابر باطل را به امت نشان داد و فداکاری در راه خدا و چشم پوشی از همه چیز را در راه برافراشتن پرچم حق به همه یاد داد.

ایثار، فداکاری، وزانت عقل، صبر و بردباری، علم وسیع و دانش وافر، سخنان سنجیده و منطقی او در فرصت های حساس توأم با آن مظلومیت و ستم های جانکاهی که به او وارد آمده است، از او چهره یک شخصیت بی نظیر، رزم آور شجاع، جهادگر بی باک و سخنور توانا را در قلوب و اذهان ترسیم نموده است که تا چرخ زمان حرکت دارد، تا نسل ها در روی زمین حیات دارند و تا زمین دور خورشید می گردد این چراغ فروزان، نورافکن جهانیان و نسل های آینده خواهد بود.

 

کرامات

به غیر از انوار مقدسه چهارده معصوم علیهمالسّلام، در میان خاندان رسالت و اهل بیت گرامى پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم، افرادى هستند که در نزد خداوند متعال داراى رتبه و منزلت رفیع و والایى می باشند و توسل به ایشان، موجب گشایش مشکلات و معضلات امور دیگران است. مانند حضرت اباالفضل علیه السلام که حتى در موارد زیادى مسیحیان به آن حضرت متوسل شده و به برکت توسل به آن حضرت مشکلاتشان حل گردیده و به حوائج و خواسته هاى خویش نائل گردیده اند.

حضرت زینب سلام اللّه علیها نیز بانویى بزرگوار از این دودمان پاک است که توسل به آن حضرت براى حل مشکلات بزرگ بسیار تجربه شده است و کرامات بسیارى از آن بانوى گرامى نقل شده است.

به عنوان مثال شبلنجى یکى از علماى اهل تسنّن در نورالابصار مىنویسد:

شیخ عبدالرحمن اجهورى مقرى در کتابش مشارق الانوار می گوید: در سال هزار و صد و هفتاد دجار مشکلى بسیار سختى شدم و به روضه (قبر مطهر و نوراین) حضرت زینب علیها السلام متوسل شدم و قصیده اى در مدح آن حضرت سرودم که مطلع آن چنین بود:

آلِ طاها لَکُمْ عَلَینَا الْوِلاءُ لا سِواکُمْ بِما لَکُمْ آلآء

و خدا به برکت آن بانوى گرامى مشکل مرا حل کرد.

 

وفات آن حضرت:

حضرت زینب سلام ا... علیها، شیرزن دشت کربلا سرانجام پس از عمری دفاع از طریق حقه ولایت و امامت در 15 رجب سال 63 هجرى قمرى در ضمن سفرى که به همراه همسر گرامیشان عبداللّه بن جعفر به شام رفته بودند، وفات نموده و بدن مطهر آن بانوى بزرگوار در همانجا دفن گردید.

مزار ملکوتى آن حضرت (دمشق/سوریه)، اینک زیارتگاه عاشقان و ارادتمندان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السّلام مى باشد.