ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بزی
روزی بود؛ روزگاری بود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت و هر سة آن ها در دکان خیاطی وردستش بودند.
روزی از روزها, خیاط بزی خرید و با پسرهاش قرار گذاشت هر روز یکی از آن ها بز را ببرد صحرا بچراند تا صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند.
روز اول, پسر بزرگ بز را برد صحرا تو سبزه ها چراند و غروب که شد از بزی پرسید «بزی! خوب سیر شدی؟»
بز گفت «بله! آن قدر خورده ام که تو دلم به اندازةیک برگ جای خالی باقی نمانده.»