هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

دعوای دختر و پدر

سال 1230
مرد: دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمی شم...
زن: آقا حالا یه غلطی کرد ، شما بگذر.نامحرم که خونمون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده...
مرد: بلند خندیده؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. نخیر نمی شه باید بکشمش...
-- بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه
 

سال 1280
مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی. تو غلط می کنی. تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها! شکر خورد. دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده...

مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدونه درد می کشمت...
-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه 

سال1330
مرد: چی؟ دانشسرا (همون دانشگاه خودمون)؟ حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم...
زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ...
مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم. یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کونی...
-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه 

 

سال1380
مرد: کجا؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مث جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من... تو رو... می کشم...
زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).
مرد: من... اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه... نه... نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره... 

سال1400
دختر: چی؟ چی گفتی مرتیکه ی ****؟ دارم بهت می گم ماشین بی ماشین. همین که گفتم. من با الکس قرار دارم ماشینم می خوام. میخوای بری بیرون پیاده برو...
باباه:جیکش در نمی یاد...
 

زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه...
-- بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو می بخشه !!

 

عاشقانه

شبهای بلند بی عبادت چه کنم؟ تن من به گناه کرده عادت چه کنم؟ یاران همه گویند خدا می بخشد گیرم که بخشید ز خجالت چه کنم؟

 

 

سبک سازی ویندوز ویستا برای پردازش سریعتر

احتمالأ این موضوع نیز به گوش شما رسیده است که ویندوز جدید شرکت مایکروسافت ، ویندوز ویستا ، برای اجرای روان خود نیازمند رم و قدرت بالایی است. به گونه ایی که این ویندوز با رم های ۵۱۲ نیز دچار مشکل میشود. در این ترفند قصد داریم روشی را معرفی کنیم که با بهره گیری از آن میتوانید ویندوز ویستای خود را تا حدودی سبک سازی کنید ، به طوری که دیگر حدأقل با رم ۵۱۲ هیچ مشکل پردازشی نداشته باشد و با سرعت قابل قبول و روانی پردازش گردد.
برای این کار:
به Control Panel ویندوز بروید. سپس به بخش System and Maintenance و بعد به Administrative Tools مراجعه کنید.
اکنون در داخل لیست بر روی Services کلیک کنید.
حالا پنجره جدیدی برای شما بازخواهد شد که در آن نام و نوع Service فعال در ویندوز ویستای خود را مشاهده میکنید.
در اینجا شما باید طبق نیاز و خواسته خود هر یک از سرویس های فعال را غیر فعال کنید .
به عنوان مثال قصد داریم Windows Firewall را غیر فعال یا قطع کنیم تا پس راه اندازی دوباره سیستم اجرا نشود .
بدین منظور:
ابتدا Windows Firewall را انتخاب کنید و روی آن را راست کلیک کنید ، سپس یر روی گزینه Properties کلیک کنید تا پنجره ای برای شما باز شود.
در پنجره باز شده شما از قسمت StartupType می توانید مشخص کنید که برنامه از دفعات بعد به صورت خودکار فعال گردد یا به شکل دستی و یا همواره غیرفعال بماند.
همچنین با اتنخاب قسمت Service Status می توانید برنامه های فعال را غیرفعال و غیرفعال را فعال نمایید.
شما با توجه به این روش می توانید برنامهایی را که نیاز ندارید را برای همیشه از کار بیندازید .
برای مثال کسانی که به هیچ گونه شبکه ای متصل نمی شوند می توانند تمام سرویس های Network را غیر فعال کنند.
به همین سادگی مقدار بسیار زیادی از رم شما خالی میگردد در نتیجه بدون دردسر عمل پردازش صورت میگیرد.
قفل کردن ID شخص مورد نظر
شاید پیش بیاد بخواید حال یه نفر رو بگیرید و ID طرف رو که باهاش شما رو اذیت میکنه به نوعی ببندید تا درس عبرتی براش بشه که دیگه مردم آزاری نکنه
در این ترفند قصد داریم راهی رو به شما نشون بدیم که توسط اون ID هر کس رو که بخواید برای مدتی ببندید.
بله شما این قدرت رو دارید برای اینکار کافیه که با ما باشید.
۱ - به mail.yahoo.com رفته سپس ID طرف رو وارد کنید و ۱۵ بار کلمه عبورش رو اشتباه بزنید. با این کار یاهو فکر میکنه دارید رو اون ID کلمه رمز امتحان می کنید برای همین ID طرف رو برای ۱۲ ساعت می بنده
۲ - میل یاهو رو میل بومبر کند به این ترتیب یاهو ID طرف رو میبنده
راهی برای پیدا کردن IP فرسنده ایمیل , در یاهو
در این ترفند میخوام راهی برای پیدا کردنن IP ایمیل دوستانتون براتون بگم
( قابل توجه اونایی که فکر میکنن چنین کاری غیر ممکنه )
این راه نیاز به تغییراتی در تنظیمات دارد مراحل زیر را دنبال کنید Mail Options ایمیلتان را باز کرده سپس
گزینه General Preferences را انتخاب کنید در این قسمت تغیراتی را میتوانید در ایمیلتان ایجاد کنید مثل
From name اسمتون رو در نامه هائی که میفرستید تغیر میدهد و messeges per page تعداد نامه هائی
که در یک صفحه نشان داده میشود و . . . ادامه ترفند رو بگم : Headers در این قسمت با انتخاب . . .
Show all میتونید IP کسائی که بهتون ایمیل میفرستن رو ببنید و در انتها تغییرات را Save کنید به همین
راحتی !

سنگ صبور

سنگ صبور
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب که پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید که «نصیب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحیر می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می گفت «خدایا! خداوندا! این صدا مال کیست و می خواهد چه چیزی به من بگوید؟»
اما هر قدر فکر می کرد, عقلش به جایی نمی رسید و ترس به دلش می افتاد.
یک روز قضیه را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آن ها هم هر چه فکر کردند نتوانستند از ته و توی آن سر در بیارند. آخر سر گفتند «تا بلایی سرمان نیامده, بهتر است بگذاریم از این شهر برویم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همة نان و آبی که همراه داشتند ته کشید و تشنه و گشنه رسیدند به در باغی. گفتند «برویم در بزنیم. لابد یکی می آید در را وا می کند و آب و نانی به ما می دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همین که فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببیند کسی آنجا هست یا نه, یک مرتبه در ناپدید شد و دیوار جاش را گرفت. فاطمه این ور دیوار ماند و پدر و مادر آن ور دیوار.
پدر و مادر فاطمه شروع کردند به شیون و زاری و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنیدند. آخر سر که دیدند گریه و زاری فایده ای ندارد, گفتند «شاید قسمت فاطمه همین بوده و صدایی که در گوشش می گفته نصیب مرده فاطمه, می خواسته همین را بگوید. حالا بهتر است تا هوا تاریک نشده و جک و جانوری نیامده سراغمان راه بیفتیم و خودمان را برسانیم جای امنی.»
فاطمه هم در آن طرف دیوار آن قدر گریه کرد که بیشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در این باغ بگردم؛ بلکه چیزی گیر بیاورم و با آن خودم را سیر کنم.»
و پا شد گشتی در باغ زد. دید باغ درندشتی است با درخت های جور واجور میوه و عمارت بزرگی وسط آن است. از درخت ها میوه چید, خودش را سیر کرد و رفت تو عمارت. هر چه این طرف آن طرف سر کشید و صدا زد, کسی جوابش نداد. آخر سر شروع کرد به وارسی عمارت. دید کف همة اتاق ها با قالی ابریشمی فرش شده و هر چه بخواهی آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, که پر از جواهرات قیمتی و غذاهای رنگارنگ بود گذشت. همین که به اتاق هفتم رسید, دید یک نفر رو تختخواب خوابیده و پارچه ای کشیده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش کنار زد. دید جوانی است مثل پنجة آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتی دید جوان از جاش جم نمی خورد, یواش یواش پارچه را پس زد و دید گله به گله به بدن جوان سوزن فرو کرده اند.
فاطمه ترسید. مات و مبهوت نگاه کرد به دور و برش. تکه کاغذی بالای سر جوان بود. کاغذ را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی فقط یک بادام بخورد و یک انگشتانه آب بنوشد و این دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی یکی از سوزن ها را از بدنش بیرون بکشد, روز چهلم جوان عطسه می کند و از خواب بیدار می شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سی و پنج شبانه روز نشست بالای سر جوان. روزی یک بادام خورد و یک انگشتانه آب نوشید و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت کرد و هر روز یکی از سوزن ها را از تنش بیرون کشید. اما از بس که بی خواب مانده بود و تشنگی و گشنگی کشیده بود, دیگر رمقی براش نمانده بود. مرتب با خودش می گفت «خدایا! خداوندگارا! کمک کن. دیگر دارم از پا در می آیم و چیزی نمانده دلم از تنهایی بترکد.»
در این موقع, از پشت دیوار باغ صدای ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, دید یک دسته کولی بار و بندیلشان را پشت دیوار باغ زمین گذاشته اند و دارند می زنند و می رقصند.
فاطمه صدا زد «آهای باجی! آهای بابا! شما را به خدا یکی از دخترهایتان را بدهید به من که از تنهایی دق نکنم. در عوض هر چه بخواهید می دهم.»
سر دستة کولی ها گفت «چه بهتر از این! اما از کجا بفرستیمش پیش تو؟»
فاطمه رفت یک طناب و مقداری طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پایین و یک سر طناب را پایین داد. کولی ها هم سر طناب را بستند به کمر دختری و فاطمه او را کشید بالا.
فاطمه دختر کولی را برد حمام؛ لباس هایش را عوض کرد؛ غذای خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را برای دختر کولی تعریف کرد؛ ولی از جوانی که در اتاق هفتم خوابیده بود, حرفی به میان نیاورد و هر وقت می رفت بالای سر جوان در را پشت سر خود می بست.
دختر کولی بو برد در آن اتاق خبرهایی هست که فاطمه نمی خواهد او از آن سر درآورد.
فردای آن روز, وقتی فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت کرده بود رو خودش, دختر کولی رفت از درز در نگاه کرد, دید جوانی خوابیده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعایی می خواند و به جوان فوت می کند.
دختر کولی آن قدر پشت در گوش ایستاد که دعا را از بر کرد و روز چهلم, وقتی فاطمه هنوز از خواب بیدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز کرد. نشست بالای سر جوان, دعا خواند و به او فوت کرد و همین که سوزن آخری را از تن جوان کشید بیرون, جوان عطسه ای کرد و بلند شد نشست. نگاهی انداخت به دختر کولی و گفت «تو کی هستی؟ جنی یا آدمی زاد؟»
دختر کولی گفت «آدمی زادم.»
جوان پرسید «چطور آمدی اینجا؟»
دختر کولی خودش را به جای فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش برای جوان نقل کرد.
جوان پرسید «به غیر از تو و من کس دیگری در این عمارت هست؟»
دختر کولی گفت «نه! فقط یک کنیز دارم که خوابیده.»
جوان گفت «می خواهی زن من بشوی؟»
دختر کولی ناز و غمزه ای آمد و گفت «چرا نخواهم! چی از این بهتر؟»
جوان نشست کنار دختر کولی و شروع کرد با او به صحبت و ماچ و بوسه.
فاطمه بیدار شد و دید هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحیح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر کولی و دارند به هم دل می دهند و از هم قلوه می گیرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت «خدایا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که در گوشم می گفت نصیب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر کولی شد خاتون خانه و فاطمه را کرد کلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضای روزگار, جوانی که طلسمش شکسته شده بود, پسر پادشاهی بود و با بیدار شدن او پدر و مادرش و شهر و دیارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از دیدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذین بستند و دختر کولی را به عقد پسرش درآورد.
چند روز که گذشت پسر خواست برود سفر. پیش از حرکت به زنش گفت «دلت می خواهد چه چیزی برات بیارم؟»
زنش گفت «برام یک دست لباس اطلس بیار.»
جوان از فاطمه پرسید «برای تو چی بیارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چیزی نمی خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار کرد «چیزی از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس برای من یک سنگ صبور بیار.»
سفر جوان شش ماه طول کشید. وقت برگشتن برای زنش سوغاتی خرید و راه افتاد طرف شهر و دیارش. در راه پاش به سنگی خورد و یادش آمد کلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خدوش گفت «اگر براش نبرم دلخور می شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوی زیاد, رفت سراغ دکانداری و از او سنگ صبور خواست.
دکاندار پرسید «این سنگ صبور را برای چه کسی می خواهی؟»
جوان جواب داد «برای کلفت مان.»
دکاندار گفت «گمان نکنم کسی که خواسته براش سنگ صبور بخری کلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نیست و پرت و پلا می گویی. من می دانم که این سنگ صبور را برای که می خواهم یا تو؟»
دکاندار گفت «هر کس سنگ صبور می خواهد دل پر دردی دارد. وقتی سنگ صبور را دادی به دختر, همان شب بعد از تمام کردن کارهای خانه می رود کنج دنجی می نشیند و همة سرگذشتش را برای سنگ صبور تعریف می کند و آخر سر می گوید
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.
در این موقع باید تند بپری تو اتاق و کمر دختر را محکم بگیری. اگر این کار را نکنی, دلش از غصه می ترکد و می میرد.»
جوان سنگ صبور را خرید و برگشت به شهر خودش.
پیرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور که دکاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست کنج آشپزخانه. شمع روشن کرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع کرد سرگذشتش را مو به مو برای سنگ صبور تعریف کرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.»
در این موقع, جوان که پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود, تند پرید تو و کمر دختر را محکم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترک.»
سنگ صبور ترکید و یک چکه خون از آن زد بیرون.
دختر از شدت هیجان غش کرد.
جوان او را بغل کرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش کرد و صبح فردا فرمان داد گیس دختر کولی را بستند به دم قاطر و قاطر را هی کردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذین بستند و چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسی کرد.
همان طور که آن ها به مرادشان رسیدند, شما هم به مرادتان برسید.
قصة ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید.

دیوانگان


تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود. زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت. این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود.
روزی از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم. خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانة بخت. برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین. دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم.»
قباد گفت «من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم.«
مادرش گفت «این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند. اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری.»
و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد.
زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیة اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد. یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد. زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزی گفت «ای بز بیا سیاه بختم نکن. قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت.»
بز باز بع بع کرد و ریش جنباند.
زن گفت «قربان هر چه بز چیز فهم است.»
و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش.
در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو.
گفت «که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده.»
زن دوید جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بین خودمان بماند. داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت. بز شنید و بع بع کرد. رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند. او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند. تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و ناکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید.»
مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت «ای بز! به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت.»
بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز.
در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید «این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟»
بز بع بع کرد. مادرشوهرش گفت «ای داد بی داد! به این هم گفت.»
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «کاریت نباشه! عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید. حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت.»
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرین بزی! اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو.»
و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد.
در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسید «این کارها چه معنی می دهد؟»
ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز.
حالا بیا و تماشا کن! بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفتند «ای بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون.»
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید «چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟»
مادرش گفت «چیزی نیست! اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد. فقط بین خودمان بماند. زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد. بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند. در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند. پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند. همة این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده.»
وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد. گفت «دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم. اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید.»
آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت «حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟»
مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟»
پدرزنش گفت «غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد. یک بز پیش کس و ناکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند.»
قباد گفت «من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم. از این شهر می روم به یک شهر دیگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم.»
این را گفت و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه. کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست.
در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو. بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش.
قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه. خوب زیر و روش را وارسی کرد. فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته ماندة غذا نشسته رو ته ماندة قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان.
قباد کاسه را برد لب جو. اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پاک و پاکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش. صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد «کاسه گشادکن آمده! خانه آباد کن آمده!»
اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن.»
بگذریم! قباد چند روزی در آن شهر ماند. مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت. آخر سر از این وضع خسته شد. با خود گفت «این ها از کس و کار من دیوانه ترند.»
و راه افتاد طرف یک شهر دیگر.
چلة زمستان به شهری رسید که همة اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود. عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند. عدة دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند. تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند.
خلاصه! غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد.
قباد به خانه ای رفت. با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت. اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه!
طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید. مردم دسته دسته آمدند پیش قباد. پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد.
قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکة طلا و با خود گفت «این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند.»
باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است. جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانة داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده. خانوادة عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانوادة داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط.
قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.»
عده ای گفتند «این کار شدنی نیست.»
عده ای دیگر گفتند «اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم.»
و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهدة قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد.
قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او.
عروس گفت «آخ!»
و سرش را خم کرد و از در پرید تو.
مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی. قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد.
دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچة اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند.
قباد رفت جلو و پرسید «چه خبر است؟»
گفتند «دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده. مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند.»
قباد پرسید «آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟»
جواب دادند «فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند.»
قباد گفت «من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند.»
گفتند «اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده.»
قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد.
قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت. دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد.
مردم از شادی به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند. اما قباد زیر بار نرفت. فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر.
هنوز از دروازة شهر تو نرفته بود که دید عدة زیادی دور کپه خاکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسید «چی شده؟»
گفتند «مگر نمی بینی! زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد.»
قباد گفت «حکیم بیارید تا درمانش کند.»
گفتند «حکیم نداریم.»
قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم.»
گفتند «حرفی نداریم! اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری.»
قباد گفت «قبول است.»
و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خاک را تو صحرا پر و پخش کرد.
همه خوشحال شدند و بقیة مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد. با خود گفت «به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند. بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.»
و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر.
بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشتة شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همة مردم بریزند بیرون, آن ها چه خاکی به سرشان بکنند.
قباد رفت جلو پرسید «اینجا چه خبر است؟»
گفتند «چشم حسود کور! گوش شیطان کر! شکم باروی شهر شکاف برداشته. می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند.»
قبادگفت «من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم.»
گفتند «اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم.»
قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت.
اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد. گفت «دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده. هر چه زودتر باید برگردم.»
گفتند «مزدت را چه بدهیم؟»
گفت «یک اسب تندرو.»
رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش.
قباد با خود گفت «در این دیوانه خانة دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است.»
و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد.

قصة ما به سر رسید؛
کلاغه به خونه ش نرسید.