ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نگاهی به اعتیاد زنان
نگاهی به ریشههای اعتیاد زنان نشان میدهد که یکی از دلایل عمدهی روی آوردن زنان به اعتیاد٬ خشونت است.در بررسیهای انجام شده انواع خشونت شامل خشونتهای روانی، جسمی، جنسی، مالی و … از عوامل بسترساز اعتیاد زنان عنوان شده است.
نوشتهی زیر روایتی است از زندگی دختری ۱۳ ساله که خشونت یکی از دلایل اصلی در گرایش وی به مواد مخدر بودهاست.
۱۳ ساله بود و خشن. از در که وارد میشد فحش بود و ناسزا و صدای شکستن شیشههایی که قرار بود دستهای ظریف دخترانهاش را بشکافند تا خونی بریزد که گویا آرامش میکرد. همه میترسیدند، از اطرافش کنار میرفتند و تنهایش میگذاشتند با قدرتی که از ریختن خونش نصیبش شدهبود.
میگفتند کوچکتر که بوده در پارک محل زندگیشان مورد تجاوز قرار گرفته و از آن پس اینگونه تلخ و خشن شدهاست.
روسریاش را تا رستنگاه موهایش جلو میآورد. پدرش موهایش را از ته چیدهبود تا شاید مانعی باشد برای بیرون رفتنش از خانه٬ اما افاقه نکردهبود.
از تمام آدمها بیزار بود و کولهبارش پر بود از ناسزاهایی که مثل جیرهی روزانه حوالهی ما و اطرافیانش میکرد.
پدرش افغانی بود و میگفت که چشمها و دست راستش را در جنگهای مختلف از دست دادهاست.
سالها جنگیدهبود، گاهی برای طالبان و گاهی علیه طالبان. آنچه امروز برایش ماندهبود، چشمهایی بود که نمیدید و دستهایی که نه میتوانست نانآور خانهاش باشد و نه دستی برای کشیدن بر سر دختر ۱۳ سالهاش که این روزها بدجور تلخ شدهبود. گویا این دستها فقط قرار بود جان آدمها را بگیرند. گاهی در جنگ و گاهی ذره ذره در خانه.
آن روز صبح از در که وارد شد حال خوشی نداشت. لحنش آنقدر میگزید که تمام قلبت را میسوزاند.
مثل هر روز شروع کرد به ناسزا گفتن و مثل هر روز شیشهای شکست تا دستهایش را بشکافد.اما اینبار پیش از ریختن خونش از حال رفت.
به سمتش که رفتم، دستهایش یخ کردهبود و چهرهی سبزهاش سفید شدهبود. لبهایش حتی تیرگیاش را از دست دادهبود. هر چه صدایش کردیم بههوش نیامد. او را در آغوش کشیدیم و به سمت بیمارستانی رفتیم که شاید او را درمانی موقتی کنند، دردی را که میدانستیم برای ندا درمانی نداشت. جلوی در بیمارستان، نگاه نگران نگهبان به چشمانمان دوختهشد که میگفت: “دیشب آمدهبود. میگفت که قرص خوردهاست، اما به خدا قسم ما اینجا مسمومیتهای دارویی را قبول نمیکنیم. از دیشب همینطور ماندهاست؟“
دستهایم میلرزیدند و لبهایم هم. گفتم:”دیشب آمدهبود؟ قرص خوردهبود؟“
سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
فقط آرام گفتم:” چه کردهاید با او؟“
مضطرب شد و گفت: “نمیتوانستم راهش بدهم. به ما گفتهاند که مسمومیتهای دارویی را به بیمارستان لقمان معرفی کنیم، به خدا گفتم که میتواند به آنجا برود اما فقط ناسزا میگفت.”
یک لحظه فکر کردم ناسزا؟ هر چه گفته حتما سزا بودهاست. مضطربتر از قبل به سمت لقمان به راه افتادیم، هنوز بیحال روی دستم افتادهبود. وارد که شدیم مستقیم رفتیم به اتاقی که باید معدهاش را شستشو میدادند. دکتر پرسید:”چه دارویی خورده؟” و من هاجوواج نگاهش کردم. زیر لب گفت:” به شما هم میشود گفت خانواده؟“
لولهها را که رد کردند٬ شروع کرد به بالا آوردن. بالا میآورد، نه فقط قرصهایی را که خوردهبود بلکه همهی آنچه که از این زندگی خورده بود و تحملش را نداشت و میخواست بالا بیاوردشان تا شاید رها شود.
پدرش که به بیمارستان رسید سراسیمه گفت:”به خدا من در خانه زنجیرش کردم تا از خانه بیرون نرود. من که چشمی ندارم که دنبالش راه بیفتم و مراقبش باشم. اما همسایهها میگویند معتاد شده. دیدهاند که با پسری در پارک حشیش میکشد. با زنجیر خودش را به یخچال رسانده و قرصهای مادرش را خوردهاست. دیشب دیدم که بالا میآورد، بازش کردم و او فرار کرد.”
هیچ نمیگفتم و تنها نگاهش میکردم که حقیقتا احساس میکند بهترین کار دنیا را کردهاست. دلم میخواست میتوانستم بالا بیاورم و یا شاید ناسزا بگویم یا …
یک ساعت گذشتهبود و ندا بیحال روی تخت بود. بغلش کردم و به سمت خانهشان رفتیم. وقتی در خانه روی رختخواب گذاشتمش دیدم که زنجیری از میلههای پنجره آویزان است. نمیتوانستم نفرت را از چشمانم بگیرم. رو به پدرش گفتم:”زنجیرش کردی؟” و او سری به نشانهی تایید نشان داد. گفت:”میخواستم مراقبش باشم.”
داد زدم:”اگر یک بار دیگر، حتی یک بار دیگر بشنوم که این کار را کردهای شکایت میکنم ندا را ازت میگیرند ( تهدیدم برایش بیشتر شبیه یک پیشنهاد اکازیون بود و این را خوب میدانستم. ادامه دادم) البته به همینجا ختم نمیشود. تو را میاندازند زندان.( هر چند که خوب میدانستم بلوف میزنم.)
در طول یک هفته ندا 4 بار دیگر اقدام به خودکشی کرد.فهمیدهبود که اگر چند قرص بخورد تنها دچار تهوع میشود و این تنها راهی بود که راحت میشد از زنجیرهای دست و پایش.
پس از بارها مراجعه به بیمارستان لقمان سرانجام تصمیم گرفتیم که وی را به یک بیمارستان روانی ببریم که قطعا برایش جای بهتری بود. اما نپذیرفتندش. میگفتند باید یک دورهی کامل دارویی را طی کند و اگر دارو جواب نداد بستریاش خواهند کرد و درخواست مصرف داروی به موقع از ندا چیزی بود شبیه درخواست دکتر شدن از یک کودک خیابانی. دور مینمود و بعید.
چند روز بعد ندا با یک ماشین الگانس پلیس نزد ما آمد. لبخند به لب داشت و حتی ناسزا هم نمیگفت. گفتند شب قبل او را با یک پسر در حالیکه مقداری حشیش با خود داشتهاند دستگیر کردهاند و او نشانی ما را دادهاست. به طرف ماشین که رفتم آرام گفت:”اینطوری بهتر شد، خلاص شدم. فقط اگر میشود الناز را هم بیاور.” (الناز دوست صمیمیاش بود که او هم توسط پدر در خانه محبوس شدهبود.)
سه ماهی را در کانون اصلاح و تربیت گذراند در حالی که کاملا آرام به نظر میرسید. لبخند میزد، نقاشی میکشید و با دیگران آرام گفتگو میکرد.1
بعد از سه ماه ندا آزاد شد، برگشت به همان خانه و خانواده و محلهای که کابوسش بود.
ندا فرار کرد و دیگر هرگز کسی او را ندید. پدرش میگفت کاش مردهباشد و من فکر میکردم کاش فراموش کردهباشد آنچه را که بر سرش آوردهاند هر چند که میدانستم محال است.
اعتیاد ندا فرار کوتاهی بود از سرنوشتی که برایش رقم خوردهبود و میپنداشت تغییری نیز نخواهد کرد. سر نوشتی که تنها از آن ندا نیست، شاید امروز از آن الناز نیز باشد و شاید از آن بسیاری دیگر که ندیده و نمیشناسمشان.
1. نه اینکه کانون جای خوبی بود٬ نه! ولی برای ندا از خانهای که زنجیرش میکردند و از پارکهایی که در آنها مورد تجاوز قرار گرفتهبود امنتر بود.
حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم ،سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی ؟آفتاب!
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد برپشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست .....
سلاااااااااااام!
عید شما هم مبارک!
امیدوارم هر روزتون مث عید باشه!