هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

۱۰نکته اول

 سلام دوستان من از امروز هر یک روز در میون ۱۰مطلب در مورد نکاتی برای بهتر زندگی کردن براتون میزارم امیدوارم روی هر کدوم از این سخن ها خوب فکر کنید وتو زندگی تون بکار ببندید امیدوارم خوشتون بیاد قربونتون

1.هیچ دلی نیست که در پی آرزوهایش باشد و رنج نبرد.

2.اگر تیغ نباشد هرگز به لطافت ونرمی گلبرگهای گل سرخ پی نمی بری.

3.انسان بزرگ به فکر صفات خویش است و مرد پست وخوار به فکر جاه ومقام خود.

4.وجود هر مشکل برای ما حضور یک معلم ودر نتیجه یک تجربه مفید است.

5.برای نور افشانی دو راه وجود دارد شمع باشید یا آینه ای که نو را باز می تاباند.

6.قیمت تن به جان است وقیمت دل به ایمان.

7.آرزو،سخت ترین بیماری و جسم،سرچشمه ی غم هاست.خود را فرسوده هر آرزو نکنید.

8.کسی که گوهر شناس نیست،با او معامله ومراوده کردن،رنج بسیار دارد.

9.هرگز ریسمان امید را رها مکن.

10.رمز موفقیت آن است که کارهای معمولی را به شکلی ارزشمند انجام دهید. 

 

راستی نظر یادتون نره من منتظرم

راستی نظر یادتون نره من منتظرم .

جک بد

به یکی میگن دو دوتا چند تا میشه ؟ میگه 5 تا میگن خاک بر سرت چرا 5 تا ؟ میگه آخه علم پیشرفت کرده !!

.یه آبادانیه با یه فرانسویه راه میرفتن، فرانسویه می گه: ما ایفل رو ۱ ماهه ساختیم، فلان جا رو ۲ ماهه، خلاصه، هی گفت و گفت تا این که آبادانیه چشمش به برج آزادی افتاد، یهو گفت: ای بابا، این که الان اینجا نبود!!!

.از یکی میپرسن: چند تا بچه داری؟ 4 تا از انگشتاشو نشون میده، میگه: 3 تا! ملت کف میکنن، میگن: بابا اینا که 4تاست؟ یکی انگشت کوچیکشو نشون میده، میگه: این بچه همسایمونه، ولی همیشه خونه ماست

.آبادانیه میخواسته بره خواستگاری، دیرش شده بوده حواسش پرت میشه شلوارش رو پشت و رو میپوشه و با عجله میدوه تو خیابون، یهو یک ماشین میاد میزنه درازش میکنه وسط خیابون. رانندهه میاد بالا سرش، میگه: طوریت که نشده؟ آبادانیه یک نگاه به سر تا پاش میکنه، چشمش میافته به شلوارش، میگه: چی چیو طوری نشده، ولک زدی حسابی پیچوندی

.میخواستن یکی رو شکنجه روحی بدن، میفرستنش تو یک اتاق گرد، میگن برو یک گوشه بشین

.آرداواس بعد بیست سال از آمریکا برمیگرده ایران و یک ساندویچ فروشی میزنه. روز اول، یکی میاد میگه: قربون دستت، یک ساندویچ سوسیس بده. آرداواس که هنوز خوب از حال و هوای دیار کفر درنیومده بوده، میپرسه: "تو گو" بدم؟ یکی شاکی میشه، میگه: نه مرتیکه، تو نون بده!

.به یکی میگن: کجا داری میری؟ میگه: دارم برمیگردم

.یکی تو یک شب برف و بورانی داشته از سر زمین برمیگشته خونه، یهو میبینه یکجا کوه ریزش کرده، یک قطار هم داره ازون دور میاد! خلاصه جنگی لباساشو درمیاره و آتیش میزنه، میره اون جلو وامیسته. راننده قطاره هم که آتیشو میبینه میزنه رو ترمز و قطار وا میسته. همچین که قطار واستاد، او یک نارنجک درمیاره، میندازه زیر قطار، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار میشن! خلاصه اونو رو میگیرن میبیرن بازجویی، اونجا بازجو بهش میتوپه که: مرتیکه خر! نه به اون لباس آتیش زدنت، نه به اون نارنجک انداختنت! آخه تو چه مرگت بود؟! طرف میزنه زیر گریه، میگه: جناب سروان به خدا من از بچگی این دهقان فداکار و حسین فهمیده رو قاطی میکردم

.یکی پرتقال خونی میخوره، ایدز میگیره

.یکی رفته بوده تماشای مسابقه دو و میدانی، وسط مسابقه از بغلیش میپرسه: ببخشید، اینا واسه چی دارن میدون؟! یارو میگه: برای اینکه به نفر اول جایزه میدن. یکی یه خرده فکر میکنه، میپرسه: پس بقیشون واسه چی دارن میدون؟

.یکی ساعت سه نصفِ شب زنگ میزنه صدا و سیما، میگه: ببخشید آقا به نظرِ شما الان آقای خامنه‌ای خوابه؟ یارو میگه: نمیدونم ولی احتمالاً باید خواب باشن. یکی میگه: معذرت میخوام؛ ولی آقای رفسنجانی چی، ایشون هم خوابه؟ یارو میگه: نمیدونم ولی یحتمل ایشون هم خواب باشن. یکی میگه : ببخشید ولی آقای احمدی نژاد چی؟ یارو میگه:باید خواب باشن . یکی میگه: پس دمت گرم حالا که همه اینا خوابن یه شو هندی بذار حال کنیم

.یکی کلیدش رو تو ماشین جا میگذاره، تا بره کلید ساز بیاره زن و بچش دو ساعت تو ماشین گیر میکنن

.از یکی میپرسن چندتا بچه داری؟ انگشت کوچیکشو نشون میده، میگه: هفت تا! ملت کف میکنن، میگن: بابا این که فقط یکیه! میگه: آخه دادمش ام پی تیری  کردن

.یکی میافته تو چاه، فامیلاش سند میگذارن درش میارن

های، ساری، آی هو نو اس‌ام‌اس فور یو تودی! هی، آی سید نو اس‌ام‌اس فور یو! در ایز نو اس‌ام‌اس فور یو! الاغ، میگم اس‌ام‌اس برات ندارم، حالا هی بخون

سلام ، من از اداره ی گاز مزاحم میشم، اجازه میدین لپتون را یه گاز بگیرم

سه تا چیز هست که بخوای نخوای میاد سراغت : 1.مرگ 2.جیش 3.اس ام اس

اسم قزوین به پیکان جوانان تغییر پیدا کرد!

و خداوند عشق را آفرید تا 110 بیکار نباشد....

میدونی چرا دخترا شماره تلفن نمیدن؟

.

.

.

نمیدونی؟

.

.

.

خب خره ، به خاطر اینه که چیزهای بهتری دارند که بدن!!

تو پسر گلی هستی فقط باید 1 چوب تو کو؟نت کنم تا بشی دسته گل



قسمتی از وصیت نامه علی دایی: بعد از مردنم مرا در ورزشگاه آزادی به خاک بسپارید تا همیشه در زمین باشم


 

فواید صلوات

۱.صلوات نا قص

رسول خدا)ص) می فرماید:هر کس برمن صلوات بفرستد ولی بر آل من صلوات نفرستد بوی بهشت به او نخواهد رسید؛در حالی که بوی بهشت از راه پانصد ساله استشمام می شود.

منبع:وسائل الشیعه،ج7،ص203

2.صلوات جهت حاجت

رسول خدا )ص) می فرماید:صلاوت فرستادن شما برمن با عث روا شدن حاجت های شماست وخدا را از شما راضی می گرداند واعمال شمارا پاک وپاکیزه می گرداند.

منبع:جمال الاسبوع،ص242

3.بیمه شدن از گناه تا یکسال

حضرت امام صادق(ع)فرمود:هر که در روز جمعه بعد از نماز صبح بگوید:«اَلَّلهُمَّ اْجْعَلْ صَلَوَاتُکَ وَ صَلَواتِ مَلائِکَتِکَ وَ حَمَلَةِ عَرْشِکَ وَ جَمیعِ خَلْقِکَ وَ سَماَئِکَ وَاَرْضِکَ وَاَنْبِیائِکَ وَ رُوُسلِکَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدْ»معنی:(خدایا ،درود های خود،ودرودهای فرشتگان و حاملان عرش وتمام آفریدگان،و{درودهای} آسمان وزمین،{درودهای}پیامبران وفرستادگانت را بر محمد وخاندان محمد قرارده)تا یکسال هیچ کناهی بر او نوشته نمی شود.

منبع:بحارالانوار،ج86،ص354

4.اثر هزار صلوات در روز جمعه

رسول خدا )ص) می فرماید:هر کس هزار بار در روز جمعه بر من صلوات فرستدخطایای هشتاد ساله اش آمرزیده می شود.

منبع:همان،ص106

هزار و یک شب

شاهزاده ابراهیم و فتنة خونریز

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد.

یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم.»

وزیر گفت «ای قبلة عالم! من دختری در پردة عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»

پادشاه به گفتة وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم.

همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی, او را فرستادند به مکتب. بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد.

روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت «پدرجان! من می خواهم تک و تنها بروم شکار.»

پادشاه اول قبول نکرد. اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید, قبول کرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شکار.

شاهزاده ابراهیم در کوه و کتل به دنبال شکار می گشت که گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار, عکس دختری را دست گرفته, های . . . های گریه می کند.

شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت «ای پیرمرد! این عکس مال چه کسی است و چرا گریه می کنی؟»

پیرمرد گفت «ای جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه کنم.»

شاهزاده ابراهیم گفت «تو را به هر که می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو.»

پیرمرد گفت «حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عکس, عکس دختر فتنة خونریز است که همه عاشق شیدایش هستند؛ اما او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس را که به خواستگاریش می رود, می کشد.»

شاهزاده ابراهیم از نزدیک به عکس نگاه کرد و یک دل نه, بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنکه به کسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه.

رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه ها شروع کرد به گشتن.

نزدیک غروب نشست گوشة میدانگاهی تا کمی خستگی در کند. پیرزنی داشت از آنجا می گذشت. شاهزاده ابراهیم فکر کرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واکند, بلکه در کارش گشایشی بشود. این بود که به پیرزن سلام کرد.

پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت «ای جوان! اهل کجایی؟»

شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم.»

پیرزن گفت «اگر خانه خرابة من را لایق خود می دانی, قدم رنجه بفرما و بیا به خانة من.»

شاهزاده ابراهیم, از خدا خواسته گفت «دولت سرای ماست.»

و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانة او.

شاهزاده ابراهیم همین که رسید به خانة پیرزن, از غم روزگار یک دفعه های . . . های بنا کرد به گریه کردن.

پیرزن پرسید «چرا گریه می کنی؟»

شاهزاده ابراهیم جواب داد «ای مادر! دست به دلم نگذار.»

پیرزن گفت «تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم. معلوم است که از روزگار دل پری داری.»

شاهزاده ابراهیم گفت «از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان, من روزی عکس دختر فتنة خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یک چشمم اشک است و یک چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلکه او را پیدا کنم.»

پیر زن گفت «به جوانی خودت رحم کن. مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنة خونریز کشته شده؟»

شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر! همة اینها را می دان؛ ولی چه کنم که بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم.»

و دست کرد از کیسة پر شالش یک مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن.

پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «این جوان حتماً شاهزاده است؛ ولی حیف از جوانیش؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به کشتن دهد.»

بعد, رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا کریم است؛ ببینم از دستم چه کاری ساخته است.»

صبح فردا, پیرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبیح برداشت؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان کرد. عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنة خونریز و در زد.

دختر یکی از کنیزهاش را فرستاد ببیند چه کسی در می زند.

کنیز رفت. برگشت و گفت «پیرزنی آمده دم در.»

دختر گفت «برو بیارش ببینم چه کار دارد.»

پیرزن همراه کنیز رفت پیش دختر فتنة خونریز. سلام کرد و نشست.

دختر پرسید «ای پیرزن از کجا می آیی؟»

پیرزن جواب داد «از کربلا می آیم و زوار هستم. راه گم کرده ام و گذارم افتاده به اینجا.»

خلاصه! پیرزن تمام مکر و حیله اش را به کار بست و در میان صحبت پرسید «ای دختر! شما با این همه زیبایی و کمال و معرفتی که داری چرا شوهر نمی کنی؟»

همین که این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون, دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت.

کمی بعد که پیرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت «ای مادر! در این کار سری هست. یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون, نتوانست. من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم. در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست.»

پیرزن تا این حکایت شنید, بلند شد از دختر خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف خانة خودش.

به خانه که رسید به شاهزاده ابراهیم گفت «ای جوان! غصه نخور که قصة دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا کرده ام.»

و هر چه را که از زبان دختر شنیده بود, برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد.

شاهزاده ابراهیم گفت «حالا باید چه کار کنم؟»

پیرزن گفت «باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد. در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند. در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده.»

شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختکن آن را همان طور که پیرزن گفته بود, نقاشی کردند.

چند روزی که گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت که شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست کرده که لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود.

دختر فتنة خونریز آوازة حمام را که شنید, گفت «باید بروم این حمام را ببینم.»

و دستور داد جارچی ها در کوچه و بازار جار زدند هیچ کس سر راه نباشد که دختر فتنة خونریز می خواهد برود به حمام.

دختر فتنة خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی کشید و در دل گفت «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می کردم.»

و همان جا نیت کرد دیگر کسی را نکشد و به دنبال این باشد که جفت خودش را پیدا کند.

پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت «امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند. فردا هم همین کار را تکرار کن, منتها به جای لباس سفید, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر. وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی, بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم. آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم.»

شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای!

دختر به غلام هاش دستور داد «بروید این بچه درویش را بگیرید.»

اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار.

روز دوم, شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تکرار کرد و تا خواستند او را بگیرند, فرار کرد.

روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند.

همین که چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم, دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فکر کرد «خدایا! نکند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم؟»

بعد, از شاهزاده ابراهیم پرسید «ای بچه دوریش! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی؟»

شاهزاده ابراهیم همة حرف هایی را که پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد. دختر یک دفعه آه بلندی کشید و از هوش رفت. پس از مدتی که به هوش آمد, گفت «ای بچه درویش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده که من به خطای خودم پی ببرم و از این فکر که مرد بی وفاست بیایم بیرون. پس بدان که من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان که جفت تو من هستم. حالا بگو کی هستی و از کجا می آیی؟»

شاهزاده ابراهیم گفت «اسمم ابراهیم است؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام.»

دختر قاصدی روانه کرد و برای پدرش پیغام فرستاد که می خواهد شوهر کند. پدر دختر وقتی خبر شد که دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی کند, خوشحال شد و زود حرکت کرد, پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد.

حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم!

همان روزی که شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترک کرد و از عشق دختر فتنة خونریز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا کنند. اما, وقتی که غلام ها اثری از او به دست نیاوردند, پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت.

از قضای روزگار روزی که رسید به شهر چین, دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند. از پیرمردی پرسید «امروز چه خبر است؟»

پیرمرد جواب داد «مگر نشنیده ای؟ امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده ابراهیم, پسر پادشاه ایران, عروسی می کند.»

قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت. همین که به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین, تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر, او را شناخت و دوید به میان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید. بعد, دستور داد او را بردند حمام و یک دست لباس پادشاهی تنش کردند.

وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یکدیگر را در بغل گرفتند.

خلاصه! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزک کردند و بردند به حجله.

چند روز که گذشت, شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملکت خودشان و خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند.

از فاصله ها گریزانم

از فاصله ها گریزانم


از فاصله ها گریزانم 

 فرسنگ ها را می پیمایم 

 به تو میرسم 

 به تو که شب ها و روز ها به من اندیشیدی 

 و مرا در آغوش پر مهرت نوازش دادی

 بوسه ای بر گونه ام زدی 

 و مرا با گرمای و جودت گرم کردی 

 و با چشمان پر لطفت آسمان را نگریستی 

 و خدا را شکر کردی

 هم اکنون تنها مانده ام بی تو

 از من فقط و فقط بیشه ای بی آب وعلف مانده است 

 بارانی از چشمان ابری ام می بارد و گونه هایم را سیراب می کند

 تنها به سوی تو می آیم

 دلتنگم

 در انتظار جرقه ای هستم

 جرقه ای که می تواند آتش فاصله ها را کم کند

 و مرا به یگانه معشوقم برساند

 ترنم و طراوت نیلوفر تو را به یاد من می آورد

. به سوی تو می آیم

داستان دو خط

داستان دو خط

 نوشته: خانم نرگس آبیار

دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ .
من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.
دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهنک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، ‏از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ.....
سالها گذشت ؛
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.
و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.
یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید‏.

 

" به نام حق "

      " به نام حق "

 

تا درد عشق دیدم ...

 

 اینجا کسی است پنهان ، دامان من گرفته

خود را سپس کشیده ، پیشان من گرفته

اینجا کسی است پنهان ، چون جان و خوشتر از جان

باغی به من نموده ، ایوان من گرفته

اینجا کسی است پنهان ، همچون خیال در دل

اما فروغ رویش ، ارکان من گرفته

اینجا کسی است پنهان ، مانند قند در نی

شیرین شکر فروشی ، دکان من گرفته

جادو و چشم بندی ، چشم کسش نبیند

سوداگری است موزون ، میزان من گرفته

در چشم من نباید ، خوبان جمله عالم

بنگر خیال خویش ، مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم ، درمان ز کس ندیدم

تا درد عشق دیدم ، درمان من گرفته

بشکن طلسم صورت ، بگشای چشم سیرت

تا شرق و غرب بینی ، سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی ، سلطان من گرفته

پیمانه جام کرده ، پیمان من گرفته

یاران دل شکسته ، بر صدر دل نشسته

مستان و می پرستان ، میدان من گرفته

تبریز شمس دین را ، بر چراغ جان بینی

اشراق نور رویش ، کیهان من گرفته

 

 

مولان