زور
روزی, روزگاری گنجشکی در چلة زمستان از لانه بیرون آمد که دانه پیدا کند. کمی که از لانه دور شد, دید تا چشم کار می کند بر بیابان از برف سفید شده و هر جا هم آب بوده یخ بسته.
گنجشک رفت نشست رو یک تکه یخ. این ور و آن ور نگاه کرد بلکه چیزی گیر بیاورد. اما هر چه چشم انداخت چیزی پیدا نکرد.
گنجشک که سردش شده بود و پاهاش حسابی یخ کرده بود به یخ گفت «ای یخ! تو چرا این قدر زور داری؟»
یخ با تعجب گفت «من زور دارم؟ اگر من زور داشتم حال و روزم بهتر از این بود و خورشید آبم نمی کرد.»
گنجشک رفت دم آفتاب نشست. رو کرد به خورشید. گفت «ای خورشید! چرا تو این قدر زور داری؟»
خورشید گفت «تو چقدر ساده ای. اگر من زور داشتم یک تکه ابر جلوم را نمی گرفت.»
گنجشک رفت سراغ ابر. گفت «ای ابر! چرا تو این قدر زور داری؟»
ابر گفت «خدا پدرت را بیامرزد. اگر من زور داشتم باد من را به این طرف و آن طرف نمی برد و می گذاشت برای خودم یک جا آرام بگیرم.»
گنجشک رفت پیش باد. گفت «ای باد! بگو بدانم چرا تو این قدر زور داری؟»
باد گفت «برو بابا تو هم دلت خوش است. اگر من زور داشتم کوه جلوم را نمی گرفت.»
گنجشک رفت رو کوه نشستت و گفت «ای کوه! چرا تو این قدر زور درای؟»
کوه گفت «عجب حرفی می زنی! اگر من زور داشتم علف رو سرم سبز نمی شد.»
گنجشک به علف گفت «ای علف! تو چرا این قدر زور داری؟»
علف گفت «زورم کجا بود! اگر من زور داشتم بزی من را نمی خورد.»
گنجشک پرید رفت پیش بزی. گفت «ای بزی! چرا تو این قدر زور داری؟»
بزی گفت «به حق چیزهای نشنفته! اگر من زور داشتم قصاب گوش تا گوش سرم را نمی برید.»
گنجشک رفت سر وقت قصاب. گفت «ای قصاب! چرا تو این قدر زور داری؟»
قصاب گفت «ای بابا! اگر من زور داشتم موش تو خانه ام لانه نمی کرد و این همه دردسر برایم درست نمی کرد.»
گنجشک رفت پیش موش. گفت «ای موش! چرا تو این قدر زور داری؟»
موش گفت «کی این حرف را زده؟ اگر من زور داشتم گربه من را یک لقمة چپش نمی کرد.»
گنجشک که دیگر خسته شده بود رفت سراغ گربه و گفت «ای گربه! از بس که این ور و آن ور رفتم و از این و آن پرسیدم ذله شدم. تو را به خدا به من بگو تو چرا این قدر زور داری؟»
گربه که دید گنجشک راست راستی کلافه شده دلش سوخت و همان طور که دور و برش را می پایید و مواظب بود سگ همسایه پیداش نشود, گفت «زور دارم و زور بچه؛ سالی میزام هفت بچه؛ یکیش آرام جانم؛ یکیش سر و روانم؛ یکیش کفتر پرانم؛ یکیش بی تو نمانم؛ زنی می خوام زنانه؛ پوستین کنه انبانه؛ گذارد کنج خانه؛ پر کند دانه دانه؛ از گندم و شاهدانه . . . »
علی بهانه گیر
روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر.
علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند.
از قضا یک روز که زن های علی بهانه گیر می خواستند بروند حمام, دختر ترشیده ای رفت تو حمام قایم شد که ببیند چه سری در این کارست که زن های علی بهانه گیر از دیگران کناره می گیرند و همیشه با هم به حمام می روند.
وقتی زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوی خود شدند, دختر ترشیده از جایی که قایم شده بود, آمد بیرون, رفت بین آن ها و دید همه ناقص اند. یکی گوشش بریده؛ یکی انگشت ندارد؛ یکی فلان جاش بریده و یکی بهمان جاش ناقص است. خلاصه دید تن و بدن هیچ کدامشان بی عیب نیست.
دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستید؟»
زن ها که دیدند کار از کار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علی بهانه گیر ما را به این روز انداخته.»
دختر گفت «حالا که او این قدر بی رحم است, لااقل شما یک کاری بکنید که بهانه دستش ندهید.»
گفتند «فایده ندارد! هر کاری بکنیم, بالاخره یک بهانه ای می گیرد و می افتد به جان ما.»
دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بی عرضگی خودتان است. بیایید من را براش بگیرید تا انتقام شما را از او بگیرم و بلایی به سرش بیارم که از خجالت نتواند سر بلند کند.»
بعد, نشانی خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بیرون.
زن های علی بهانه گیر وقتی برگشتند خانه, نهار مفصلی درست کردند و سر ظهر سفره انداختند.
علی بهانه گیر آمد خانه و بی آنکه سلام علیک کند یا یک کلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همین که مزة غذا را چشید بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب کشید و بغ کرد.
زن ها که جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سینه ایستادند. علی بهانه گیر به حرف درآمد و گفت «اگر یک زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از این بود و مجبور نبودم همیشه غذاهای بیمزه بخورم.»
زن اول گفت «مشهدی علی! امروز تو حمام دختری دیدم که صورتش مثل قرص قمر می درخشید.»
زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمی گویی که از چشم آهو قشنگ تر بود.»
زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمی گویی که مثل سیب سرخ بود.»
زن چهارم گفت «چه لب و دندانی داشت.»
خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعریف کردند که دل از دست علی بهانه گیر رفت و ندیده یک دل نه صد دل عاشق دختر شد.
زن اول علی بهانه گیر وقتی دید آب از لب و لوچة شوهرش راه افتاده و معلوم است که دختر را می خواهد, گفت «مشهدی علی! راضی هستی بریم و او را برات بگیریم؟»
علی بهانه گیر سری خاراند و گفت «راضی که هستم؛ ولی از خرج و برجش می ترسم.»
زن دوم گفت «هر چی باشد تو به گردن ما حق داری؛ من خودم لباس هاش را می خرم.»
زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را می دهم.»
زن چهارم گفت «کفش و چادرش با من.»
زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من می دهم.»
چه دردسرتان بدهم!
هر کدام از زن ها قبول کردند چیزی بدهند و بساط عقد و عروسی را راه بندازند.
زن اول گفت «حالا که این جور شد, فقط می ماند خرج ملا, که آن را هم یک جوری جور می کنیم.»
و علی بهانه گیر را شیر کرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاری.
بعد از کمی گفت و گو, پدر دختر قبول کرد دخترش را بدهد به علی بهانه گیر و همان روز عقد و حنابندان و عروسی سرگرفت.
شب عروسی, دختر یک دست و پا و یک طرف صورتش را بزک کرد و رفت به حجله.
علی بهانه گیر صبح که از خواب پاشد و دختر را در روشنایی روز دید, با خودش گفت «جل الخالق! این دیگر چه جور بزک کردنی است که این کرده؟»
می خواست شروع کند به بهانه جویی؛ ولی چون دیرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش یک گونی بادنجان خرید و فرستاد خانه.
عروس به زن ها گفت «این تازه اول کار است. علی بهانه گیر دنبال بهانه می گردد؛ ما باید هر جور غذایی که با بادنجان درست می شود, درست کنیم و هیچ بهانه ای دست او ندهیم.» و همین کار را هم کردند.
آخر کار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع می کرد که دید یک بادنجان مانده زیر آن ها. بادنجان را ورداشت داد به یکی از زن ها و گفت «این یکی را همین طور پوست نکنده نگه دارید شاید به دردمان بخورد.»
سر شب علی بهانه گیر آمد خانه و یکراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش کرد و گفت «شما از کجا می دانستید من چلو خورش بادنجان می خواستم! شاید می خواستم آش بادنجان بخورم.»
یکی از زن ها رفت یک قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرمایید مشهدی علی.»
علی بهانه گیر که دید این طور است, گفت «شاید من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمی کنید و سر خود هر چه دلتان می خواهد می پزید؟»
یکی دیگر زود رفت یکی سینی دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.
علی بهانه گیر گفت «شاید من هوس کشک و بادنجان کرده بودم, نباید از من می پرسیدید؟»
یکی از زن ها تند رفت یک دیس کشک و بادنجان آورد گذاشت جلو علی بهانه گیر.
علی بهانه گیر که دید دیگر نمی تواند بهانه بگیرد و هر چه می خواهد تند می آورند و می گذارند جلوش, خیلی رفت تو هم و با اوقات تلخی گفت «شاید من دلم می خواست یک بادنجان پوست نکنده را گلی کنم و همان طور خام خام بخورم.»
عروس رفت بادنجان پوست نکنده را گذاشت تو بشقاب؛ کمی گل هم ریخت کنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرمایید میل کنید مشهدی علی! نوش جانتان.»
علی بهانه گیر که دید نمی تواند هیچ بهانه ای بگیرد, سرش را انداخت پایین؛ غذایش را خورد و بی سر و صدا رفت خوابید. اما, به قدری ناراحت بود که تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توی این فکر بود که فردا چه جوری از زن ها بهانه بگیرد.
صبح زود, علی بهانه گیر بلند شد, صبحانه نخورده یکراست رفت بازار. گونی بزرگی خرید و به حمالی پول داد و گفت «من می روم توی گونی, تو هم در گونی را محکم ببند و آن را ببر خانة من تحویل زن هایم بده و بگو مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.»
بعد, رفت توی گونی. حمال در گونی را بست. آن را کول کرد و هن و هن کنان برد خانة علی بهانه گیر و به زن ها گفت «مشهدی علی سفارش کرده در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.»
همین که حمال رفت, عروس فکری ماند این دیگر چه حقه ای است که علی بهانه گیر سوار کرده است و مدتی گونی را زیر نظر گرفت که یک دفعه دید گونی تکان خورد.
عروس فهمید علی بهانه گیر رفته تو گونی و این کلک را سوار کرده که بفهمد زن ها پشت سرش چه می گویند و چه کار می کنند و بهانه ای به دست بیارد.
عروس هیچ به روی خودش نیاورد. زن ها را صدا کرد و گفت «این درست است که مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودش بیاید خانه؛ اما این درست نیست که ما همین طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاریم و بی کار بمانیم.»
یکی از زن ها گفت «پس چه کار کنیم؟»
عروس گفت «اشتباه نکنم این گونی پر از چغندر است. خوب است بندازیمش تو حوض تا لااقل گل هاش خیس بخورد و شسته بشود.»
زن دیگری گفت «آن وقت جواب مشهدی علی را چی بدهیم؟»
عروس گفت «مشهدی علی خودش گفته در گونی را وا نکنید؛ از شستن و نشستن آن ها که حرفی نزده. تازه از کجا معلوم است که مشهدی علی بهانه نگیرد چرا ما گونی را در حوض نینداخته ایم و نشسته ایم.»
زن ها دیدند عروس راست می گوید و بی معطلی آمدند جلو؛ چهار گوشة گونی را گرفتند و کشان کشان بردند انداختندش تو حوض و یکی یک چوب ورداشتند و افتادند به جان گونی.
کمی بعد یکی از زن ها گفت «دست نگه دارید. آب حوض دارد قرمز می شود.»
عروس گفت «چیزی نیست! چغندرها دارند رنگ پس می دهند.»
و باز افتادند به جان گونی و حالا نزن کی بزن؛ تا اینکه کاشف به عمل آمد که راست راستی از گونی دارد خون می زند بیرون.
زن ها دست پاچه شدند. زود گونی را از حوض کشیدند بیرون. اما, هنوز جرئت نمی کردند درش را وا کنند و همین طور دورش ایستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش می کردند. عروس هم هیچ به روی خودش نمی آورد که می داند علی بهانه گیر تو گونی است.
در این موقع, صدای ضعیفی با آه و ناله به گوش رسید که «در گونی را وا کنید.»
عروس گفت «مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.»
صدا آمد «زود باشید! دارم می میرم.»
عروس گفت «به ما مربوط نیست؛ می خواهی بمیر, می خواهی نمیر؛ مشهدی علی سفارش کرده تا خودم نیایم خانه هیچ کس در گونی را وا نکند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمی آوریم.»
صدا آمد «من خود مشهدی علی هستم؛ زود درم بیارید که دارم می میرم.»
زن ها که تازه فهمیده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گونی را واکردند و علی بهانه گیر را درآوردند.
عروس گفت «الهی من بمیرم و تو را به این روز نبینم مشهدی علی جان؛ چرا رفته بودی تو گونی؟»
زن ها وقتی دیدند علی بهانه گیر جواب ندارد بدهد و از زور درد یک بند ناله می کند, رخت هاش را عوض کردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب.
چند روز بعد, حال علی بهانه گیر جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال کسب و کارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شکمش دست کشید و گفت طگوش شیطان کر, چشم حسود کور, گمانم خبرهایی است.»
علی بهانه گیر پرسید «چه خبرهایی؟»
عروس جواب داد «غلط نکنم حامله شده ای؟»
چشم های علی بهانه گیر از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله می شود؟»
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود و خواست خدا را نمی شود عوض کرد. دوازده تا زن گرفتی و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته این جوری تلافی کند.»
علی بهانه گیر رو شکم خودش دست کشید و شک برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابیده بود, شکمش یک کم پف کرده بود.
عروس گفت «مشهدی علی! سر خود راه نیفت برو بیرون که مردم چشمت می زنند. بگیر تخت بخواب تا من برم قابله بیارم ببینم قضیه از چه قرار است.»
عروس, علی بهانه گیر را برگرداند به رختخواب و تند رفت پیش زن ها. گفت «به علی بهانه گیر گفته ام حامله شده؛ او هم باور کرده و رفته تخت خوابیده که کسی چشمش نزند.»
زن ها پقی زدند زیر خنده و گفتند «چطور چنین چیزی را باور کرده؟»
عروس گفت «خودم خرش کرده ام و او هم باور کرده و خیال ورش داشته. می خواهم بلایی به سرش بیارم که نتواند تو مردم سر بلند کند.»
زن ها گفتند «هر بلایی به سرش بیاری حقش است, ذلیل مرده. با این بهانه های طاق و جفتش نگذاشته یک روز خدا آب خوش از گلویمان برود پایین.»
خلاصه چه درد سرتان بدهم!
زن ها رفتند دور علی بهانه گیر را گرفتند و عروس رفت با قابله ای ساخت و پاخت کرد, آوردش خانه که علی بهانه گیر را معاینه کند و بگوید چهار ماهه حامله است و چند روزی نباید از جاش جم بخورد و دست به سیاه و سفید بزند.
زن ها زود دست به کار شدند؛ گوسفند سر بریدند؛ آب گوش مفصلی بار گذاشتند و برو بیایی به راه انداختند.
خیلی زود خبر حاملگی علی بهانه گیر در شهر پیچید و طولی نکشید که همة فامیل و دوستان دور و نزدیکش دسته دسته به طرف خانة او راه افتادند که سر و گوشی آب بدهند و ببینند موضوع از چه قرار است و همین که دیدند قضیه جدی است, رفتند و دور علی بهانه گیر جمع شدند.
پیرمردی از علی بهانه گیر پرسید «مشهدی علی! خدا بد نده؛ چه شده؟»
علی بهانه گیر از خجالت سرخ شده و جوابی نداد.
عروس به جای او جواب داد «سلامت باشید حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدی علی چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابیده که خدای نکرده هول نکند و بچه بندازد.»
همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. یکی پرسید «این چه حرف هایی است که می زنید؛ مگر مرد هم حامله می شود؟»
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود. قابله هم معاینه اش کرده و هیچ شک و شبهه ای در کار نیست.»
یکی گفت «اگر پسر باشد, دیگر نور علی نور می شود.»
عروس گفت «ان شاءالله!»
و همه کر و کر زدند زیر خنده.
آن روز مردم, از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند دیدن علی بهانه گیر و هر کس متلکی بارش کرد. آخر سر پیرمردی گفت «مشهدی علی! قباحت دارد که این طور ولنگ و واز خوابیده ای و دلت خوش است که حامله ای؛ پاشو برو پی کار و کاسبی ات. مگر مرد هم حامله می شود.»
آخرهای شب که خانه خلوت شد, علی بهانه گیر خوب که فکر کرد, فهمید عروس دستش انداخته و پیش این و آن طوری آبروش را ریخته که از خجالتش باید سر بگذارد به بیابان؛ چون می دانست که مردم به این سادگی ها ول کن معامله نیستند و همین که صبح بشود باز پیداشان می شود و زخم زبان ها و متلک ها از نو شروع می شود.
این بود که علی بهانه گیر همان شب بی سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و از خانه و شهر و دیارش فرار کرد و به جایی رفت که هیچ کس او را نشناسد.
فردا صبح همین که زن ها پاشدند و دیدند جای علی بهانه گیر خالی است, فهمیدند علی بهانه گیر گذاشته رفته و حالا حالاها هم پیداش نمی شود. خیلی خوشحال شدند که از دست بهانه های عجیب و غریب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنند.
قصة علی بهانه گیر همین جا تمام می شود؛ اما بعضی ها می گویند ده دوازده سال بعد, وقتی علی بهانه گیر از در به دری خسته شده بود, فکر کرد خوب است سری بزند به شهر خودش و ببیند اگر آب ها از آسیاب افتاده و مردم فراموشش کرده اند, بی سر و صدا برگردد دنبال کار و زندگیش را بگیرد؛ اما هنوز نرسیده بود به شهر که دید چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازی می کنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت کنم و از حال و هوای شهر باخبر شوم.»
علی بهانه گیر با این بهانه به بچه ها نزدیک شد و گفت «دارید چه کار می کنید اینجا؟»
یکی از بچه ها پسری را نشان داد و گفت «می خواهیم بازی کنیم, اما این یکی مرتب بهانه می گیرد و نمی گذارد بازیمان راه بیفتد.»
علی بهانه گیر گف «آهای پسر! بیا اینجا ببینم. چرا این قدر بهانه می گیری و نمی گذاری بقیه بازی کنند؟»
پسر جواب داد «دست خودم نیست. من پسر علی بهانه گیرم.»
علی بهانه گیر گفت «چرا پرت و پلا می گویی, علی بهانه گیر دیگر چه کسی است؟»
پسر جواب داد «بابای من است! دوازده سال پیش من را زایید و ول کرد از این شهر رفت و برنگشت.»
علی بهانه گیر که این طور دید دیگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را کج کرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش.
رفتیم بالا آرد بود؛
اومدیم پایین ماست بود؛
قصة ما راست بود!
در تاریخ الحکما ما را دو میر مبرور است: یکی میرداماد و دیگر میر فندرسکی. سید ابو القاسم میر فندرسکی حکیمی است مشهور معاصر با میر مبرور. سید ابو القاسم حکیمی است ماهر و فقیهی فاضل و عالمی زاهد و به اغلب علوم فقهی وارد، در فنون هندسه و ریاضی کامل، و رد فلسفه و حکمت دانشمندی قابل است. زادگاه او فندرسک «دوازده فرسنگی گرگان» از قصبان استر آباد (گرگان) بوده که پس از تحصیلات مقدماتی از شمال به دار العلم اصفهان شتافت و مدتها به ادامه تحصیلات خود پرداخت. او سالها به تدریس و تألیف در اصفهان و دیگر بلاد اشتغال داشت. مدتها در حوزه اصفهان، شفا و قانون (ابن سینا) و دروس مختلف دینی و حکمت و کلام تدریس می نمود. جلسه درس او مشهور و زبان زد گشت. و علاقه مندان به حکمت به درس او حضور می یافتند. اهم آثار او رساله صناعیه در حقیقت علوم، کتاب مهارة، شرح جول (جوک) مقالاتی در ریاضیات و در حکمت اجرام، تحقیق المزله و غیره... میر مزبور مسافرتها به هندوستان نمود و در بین مردم هند مخصوصا فضلا شهرتی به سزا پیدا نمود و در هر بار که عازم این دیار می شد مقدم او را گرامی داشته از محضر او فضلا و دانشمندان بهره ها برده و محظوظ می گشتند. معظم له مشکلترین معادلات ریاضی و مسائل غامض هندسی که به عصر خواجه طوسی بدون حل مانده بود بالبداهه به برهان آن پاسخ می داد. او در سال 1050 (وسط قرن یازدهم) به سن هشتاد سالگی در اصفهان وفات نمود و در تکیه میر اصفهان در تخت فولاد مدفون شد.
تاریخ الصفویه، تحقیق المزله، رساله صناعیه در تحقیق حقیقت علوم و ذکر جمیع موضوعات صنایع، شرح کتاب "المهارة" (المهابارة) از کتب حکمای هند که معروف به "شرح جوک" است، مقولة الحرکة و التحقیق فیها.
میرفندرسکی گاه به سرودن اشعار حکیمانه و غزلیات عاشقانه نیز می پرداخت که بهترین و معروفترین آنها قصیده ای است در سی و دو بیت به مطلع زیر:
چرخ با این اختران، نغز و خوش و زیباستی ... صورتی در زیر دارد هرچه در بالاست
دعوای دختر و پدر
سال 1230
مرد: دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمی شم...
زن: آقا حالا یه غلطی کرد ، شما بگذر.نامحرم که خونمون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده...
مرد: بلند خندیده؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. نخیر نمی شه باید بکشمش...
-- بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه
سال 1280
مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی. تو غلط می کنی. تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها! شکر خورد. دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده...
مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدونه درد می کشمت...
-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه
سال1330
مرد: چی؟ دانشسرا (همون دانشگاه خودمون)؟ حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم...
زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ...
مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم. یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کونی...
-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه
سال1380
مرد: کجا؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مث جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من... تو رو... می کشم...
زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).
مرد: من... اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه... نه... نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره...
سال1400
دختر: چی؟ چی گفتی مرتیکه ی ****؟ دارم بهت می گم ماشین بی ماشین. همین که گفتم. من با الکس قرار دارم ماشینم می خوام. میخوای بری بیرون پیاده برو...
باباه:جیکش در نمی یاد...
زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه...
-- بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو می بخشه !!
شخصیت های مهم دنیا چه کاره بودن ؟
آیا تاکنون فکر کردهاید شخصیتهای نامآور دنیا که همه آنها را میشناسند و اغلب از ثروتمندترینهای جهان هستند کار خود را با چه شغلی آغاز کردند و در ابتدا چه کاره بودند؟ بسیاری از آنها شغلهایی داشتند که هیچ ارتباطی با حرفه کنونیشان نداشت و بعضی دیگر به کارهایی آنچنان ابتدایی میپرداختند که برخی از ما انسانهای گمنام و معمولی، انجام آن را دون شان خود میدانیم.
(مایکل دل:)
موسس و رییس شرکت سهامی کامپیوتری DELL در یک رستوران چینی ظرفشور بود و ساعتی 2/5 دلار دستمزد میگرفت. او از این تجربهاش به نیکی یاد میکند و میگوید: (بهترین بخش آن دوران، عقل و منطق صاحب رستوران بود و اگر کمی زودتر به رستوران میرفتم میتوانستم نهایت استفاده را از او بکنم. او به کارش افتخار میکرد و به هر کسی که از در رستورانش وارد میشد اهمیت میداد
.شون (دیدی) کومبز:
هنرپیشه و خواننده آمریکایی روزنامه پخشکن در آن زمان او دوازده سال داشت و شاید هرگز فکر نمیکرد این شغل آغازی برای رسیدن به وضعیت کنونی اوست. او از همان ابتدا بلند پرواز بود
(پول پوت:)
قبل از اینکه یک خیانتکار جنگی معروف و جهانی شود، سالوت سار نام داشت کامبوجی اودرجوانی در رشته نجاری و مهندسی رادیو تحصیل میکرد و بالاخره یک (معلم) شد و در یک مدرسه خصوصی در (پنوم پنه) تدریس میکرد ولی به خاطر گرایش به کمونیسم اخراج شد. پس از آن او نام خود را به (پولپوت) تغییر داد و عضو فدایی حزب کمونیسم کامبوج شد. سالها بعد او فرمانده ارتش (خمر سرخ) بود و در چهار سال حکمرانی بیش از یک میلیون کامبوجی را کشت.
(اوپرا وینفری:)
)به دنیا آمد. بودند.مجری سرشناس آمریکایی در (میسیسیپی پدر و مادرش بیش از حد و به همین خاطر مادربزرگش به او رسیدگی میکرداو از سه سالگی خواندن و نوشتن را به اوپرا آموخت و او را به کلیسای محلی فرستاد. او میتوانست آیات انجیل را به خوبی از حفظ. بخاند.در شانزده سالگی یک روز در مسابقه رادیویی شرکت کرد و برنده یک ساعت مچی شد. وقتی برای گرفتن جایزه خود به ایستگاه رادیویی شهر رفت، مطلبی را برای تهیهکنندگان خواند و از همان زمان با حقوق صد دلار در هفته به عنوان )خبرنگاراستخدام شد.)
(تری هچر:)
هنرپیشه هالیوود در پنج سالگی توسط شوهر خالهاش مورد آزار قرار گرفت و به همینخاطر مبتلا به مشکلات روحی شد. وقتی کمی بزرگتر شد به تحصیل در رشته بازیگری پرداخت ولی اولین شغل هچر در سال 1984 شغلی عجیب بود. او (تشویقکننده) تیم راگبی (سا نفرانسیسکو )49 بود و به خاطر آن پول میگرفت..
(آدولف هیتلر:)
در کودکی به مدرسه کلیسا میرفت و آرزو داشت کشیش بشود ولی در سال 1903 و پس از مرگ پدر از مدرسه بیرون انداخته شد. سپس به رشته هنر پرداخت ولی به دلیل بدقول بودن دو بار از آکادمی هنرهای زیبای وین اخراج شد. آدلف خسته، تنها، جوان و غمگین شبها را در پانسیون میگذراند و برای پول درآوردن (نقاشی) میکرد و کارت پستال میکشید. اگر جنگ جهانی اول شروع نمیشد شاید او یک نقاش شکستخورده میشد.
ولی پس از شروع جنگ هیتلر قلم را کنار گذاشت و اسلحه به دست گرفت و به ارتش آلمان پیوست. او آنقدر از جنگ لذت میبرد که چند سال بعد تصمیم گرفت یک جنگ دیگر به راه بیندازد.
(سیلوستر استالونه:)
همیشه آدم خشنی بود. او زمانی (جاروکش قفس شیرها) بود. در پانزده سالگی همکلاسیهایش میگفتند او بیش از همه احتمال دارد که زندگیش را روی صندلی الکتریکی به پایان برساند. او بعدها با فیلم (راکی) به شهرت جهانی دست یافت .
(دن براون) نویسنده رمان معروف (رمز داوینچی) که قبل از ساخته شدن، فیلم آن به زبانهای مختلف ترجمه شده بود، در یک دبیرستان به تدریس مشغول بود.
(جنیفر لوپز:)
مدتها قبل از آنکه به خوانندگی روی آورد و تبدیل به یک ستاره شود هر روز لباس سادهای بر تن میکرد و به دادگستری میرفت تا به شغل خود بپردازد چون او یک (مشاور قضایی) بود.
(بنیتو موسولینی:)
دیکتاتور فاشیست ایتالیایی برای یک روزنامه کار میکرد و داستان دنبالهدار مینوشت. یکی از داستانهای او (معشوقه کاردینال) نام داشت که داستان اندوهبار یک کاردینال قرن هفدهمی و معشوقهاش را بیان میکرد.
(بیل گیتس:)
در عمارت کنگره واشنگتن (پادو) بود.
(ویلیام واتکینز:)
رییس فعلی تکنولوژی در شیفت شب یک بیمارستان روانی کار میکرد. کار او این بود که مراقب بیمارانی که از کنترل خارج میشدند باشد
.
(بیل موری:)
کمدین آمریکایی بیرون یک بقالی میایستاد و شاه بلوط میفروخت. او مدتی نیز پیتزافروشی کرده است.
(راش لیمبو:)
مجری معروف رادیویی آمریکا کفش واکس میزد.
(رابین ویلیامز:)
هنرپیشه و کمدین معروف و محبوب هالیوود پانتومیم خیابانی اجرا میکرد.
(تامی هیل فایگو:)
از طراحان بنام و معروف لباس که لباسهای طرح او امروزه بر تن بسیاری از اهالی سرشناس هالیوود دیده میشود، زمانی که هیچ فروشندهای حاضر نشد شلوارهای جین طرح او را در مغازهاش بگذارد و به فروش برساند در کنار خیابان و پشت یک وانت آنها را میفروخت.
(جری سینفلد:)
کمدین، هنرپیشه و نویسنده آمریکایی تلفنی لامپ میفروخت.
(دمی مور:)
که سالهاست دوستدارانش برای گرفتن امضا از او هم به او دسترسی ندارند؛ زمانی برای یک مغازه ظروف کرایه کار میکرد
.
(جنیفر انیستون:)
پیشخدمت رستوران بود
(براد پیت)
شوهر سابق جنیفر انیستون و همسر فعلی آنجلینا جولی یخچال حمل میکرد.
(گارت بروکس:)
چند ماه قبل از اینکه رکورد جهانی را در موسیقی بشکند، فروشنده یک مغازه چکمهفروشی بود.
(جک نیکلسون:)
بازیگر قدیمی هالیوود در پستخانه کار میکرد.
(استفان کینگ:)
نویسنده، در یک مدرسه (سرایدار) بود و وقتی داشت کمدهای دانشآموزان را تمیز میکرد داستان اولین رمانش به ذهنش خطور کرد.
(هریسون فورد:)
نجاری میکرد و به این کار خیلی علاقه داشت. او هنوز هم هر وقت فرصتی داشته باشد به چوب و نجاری روی میآورد