هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

زور

زور

روزی, روزگاری گنجشکی در چلة زمستان از لانه بیرون آمد که دانه پیدا کند. کمی که از لانه دور شد, دید تا چشم کار می کند بر بیابان از برف سفید شده و هر جا هم آب بوده یخ بسته.

گنجشک رفت نشست رو یک تکه یخ. این ور و آن ور نگاه کرد بلکه چیزی گیر بیاورد. اما هر چه چشم انداخت چیزی پیدا نکرد.

گنجشک که سردش شده بود و پاهاش حسابی یخ کرده بود به یخ گفت «ای یخ! تو چرا این قدر زور داری؟»

یخ با تعجب گفت «من زور دارم؟ اگر من زور داشتم حال و روزم بهتر از این بود و خورشید آبم نمی کرد.»

گنجشک رفت دم آفتاب نشست. رو کرد به خورشید. گفت «ای خورشید! چرا تو این قدر زور داری؟»

خورشید گفت «تو چقدر ساده ای. اگر من زور داشتم یک تکه ابر جلوم را نمی گرفت.»

گنجشک رفت سراغ ابر. گفت «ای ابر! چرا تو این قدر زور داری؟»

ابر گفت «خدا پدرت را بیامرزد. اگر من زور داشتم باد من را به این طرف و آن طرف نمی برد و می گذاشت برای خودم یک جا آرام بگیرم.»

گنجشک رفت پیش باد. گفت «ای باد! بگو بدانم چرا تو این قدر زور داری؟»

باد گفت «برو بابا تو هم دلت خوش است. اگر من زور داشتم کوه جلوم را نمی گرفت.»

گنجشک رفت رو کوه نشستت و گفت «ای کوه! چرا تو این قدر زور درای؟»

کوه گفت «عجب حرفی می زنی! اگر من زور داشتم علف رو سرم سبز نمی شد.»

گنجشک به علف گفت «ای علف! تو چرا این قدر زور داری؟»

علف گفت «زورم کجا بود! اگر من زور داشتم بزی من را نمی خورد.»

گنجشک پرید رفت پیش بزی. گفت «ای بزی! چرا تو این قدر زور داری؟»

بزی گفت «به حق چیزهای نشنفته! اگر من زور داشتم قصاب گوش تا گوش سرم را نمی برید.»

گنجشک رفت سر وقت قصاب. گفت «ای قصاب! چرا تو این قدر زور داری؟»

قصاب گفت «ای بابا! اگر من زور داشتم موش تو خانه ام لانه نمی کرد و این همه دردسر برایم درست نمی کرد.»

گنجشک رفت پیش موش. گفت «ای موش! چرا تو این قدر زور داری؟»

موش گفت «کی این حرف را زده؟ اگر من زور داشتم گربه من را یک لقمة چپش نمی کرد.»

گنجشک که دیگر خسته شده بود رفت سراغ گربه و گفت «ای گربه! از بس که این ور و آن ور رفتم و از این و آن پرسیدم ذله شدم. تو را به خدا به من بگو تو چرا این قدر زور داری؟»

گربه که دید گنجشک راست راستی کلافه شده دلش سوخت و همان طور که دور و برش را می پایید و مواظب بود سگ همسایه پیداش نشود, گفت «زور دارم و زور بچه؛ سالی میزام هفت بچه؛ یکیش آرام جانم؛ یکیش سر و روانم؛ یکیش کفتر پرانم؛ یکیش بی تو نمانم؛ زنی می خوام زنانه؛ پوستین کنه انبانه؛ گذارد کنج خانه؛ پر کند دانه دانه؛ از گندم و شاهدانه . . . »

 

 

نظر شما در باره ی حقیقت این کاریکاتور که در

 حال حاضر مورد توجه افکار عمومی جهان واقع

 شده چیه؟

علی بهانه گیر

روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر.

علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند.

از قضا یک روز که زن های علی بهانه گیر می خواستند بروند حمام, دختر ترشیده ای رفت تو حمام قایم شد که ببیند چه سری در این کارست که زن های علی بهانه گیر از دیگران کناره می گیرند و همیشه با هم به حمام می روند.

وقتی زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوی خود شدند, دختر ترشیده از جایی که قایم شده بود, آمد بیرون, رفت بین آن ها و دید همه ناقص اند. یکی گوشش بریده؛ یکی انگشت ندارد؛ یکی فلان جاش بریده و یکی بهمان جاش ناقص است. خلاصه دید تن و بدن هیچ کدامشان بی عیب نیست.

دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستید؟»

زن ها که دیدند کار از کار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علی بهانه گیر ما را به این روز انداخته.»

دختر گفت «حالا که او این قدر بی رحم است, لااقل شما یک کاری بکنید که بهانه دستش ندهید.»

گفتند «فایده ندارد! هر کاری بکنیم, بالاخره یک بهانه ای می گیرد و می افتد به جان ما.»

دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بی عرضگی خودتان است. بیایید من را براش بگیرید تا انتقام شما را از او بگیرم و بلایی به سرش بیارم که از خجالت نتواند سر بلند کند.»

بعد, نشانی خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بیرون.

زن های علی بهانه گیر وقتی برگشتند خانه, نهار مفصلی درست کردند و سر ظهر سفره انداختند.

علی بهانه گیر آمد خانه و بی آنکه سلام علیک کند یا یک کلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همین که مزة غذا را چشید بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب کشید و بغ کرد.

زن ها که جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سینه ایستادند. علی بهانه گیر به حرف درآمد و گفت «اگر یک زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از این بود و مجبور نبودم همیشه غذاهای بیمزه بخورم.»

زن اول گفت «مشهدی علی! امروز تو حمام دختری دیدم که صورتش مثل قرص قمر می درخشید.»

زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمی گویی که از چشم آهو قشنگ تر بود.»

زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمی گویی که مثل سیب سرخ بود.»

زن چهارم گفت «چه لب و دندانی داشت.»

خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعریف کردند که دل از دست علی بهانه گیر رفت و ندیده یک دل نه صد دل عاشق دختر شد.

زن اول علی بهانه گیر وقتی دید آب از لب و لوچة شوهرش راه افتاده و معلوم است که دختر را می خواهد, گفت «مشهدی علی! راضی هستی بریم و او را برات بگیریم؟»

علی بهانه گیر سری خاراند و گفت «راضی که هستم؛ ولی از خرج و برجش می ترسم.»

زن دوم گفت «هر چی باشد تو به گردن ما حق داری؛ من خودم لباس هاش را می خرم.»

زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را می دهم.»

زن چهارم گفت «کفش و چادرش با من.»

زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من می دهم.»

چه دردسرتان بدهم!

هر کدام از زن ها قبول کردند چیزی بدهند و بساط عقد و عروسی را راه بندازند.

زن اول گفت «حالا که این جور شد, فقط می ماند خرج ملا, که آن را هم یک جوری جور می کنیم.»

و علی بهانه گیر را شیر کرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاری.

بعد از کمی گفت و گو, پدر دختر قبول کرد دخترش را بدهد به علی بهانه گیر و همان روز عقد و حنابندان و عروسی سرگرفت.

شب عروسی, دختر یک دست و پا و یک طرف صورتش را بزک کرد و رفت به حجله.

علی بهانه گیر صبح که از خواب پاشد و دختر را در روشنایی روز دید, با خودش گفت «جل الخالق! این دیگر چه جور بزک کردنی است که این کرده؟»

می خواست شروع کند به بهانه جویی؛ ولی چون دیرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش یک گونی بادنجان خرید و فرستاد خانه.

عروس به زن ها گفت «این تازه اول کار است. علی بهانه گیر دنبال بهانه می گردد؛ ما باید هر جور غذایی که با بادنجان درست می شود, درست کنیم و هیچ بهانه ای دست او ندهیم.» و همین کار را هم کردند.

آخر کار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع می کرد که دید یک بادنجان مانده زیر آن ها. بادنجان را ورداشت داد به یکی از زن ها و گفت «این یکی را همین طور پوست نکنده نگه دارید شاید به دردمان بخورد.»

سر شب علی بهانه گیر آمد خانه و یکراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش کرد و گفت «شما از کجا می دانستید من چلو خورش بادنجان می خواستم! شاید می خواستم آش بادنجان بخورم.»

یکی از زن ها رفت یک قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرمایید مشهدی علی.»

علی بهانه گیر که دید این طور است, گفت «شاید من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمی کنید و سر خود هر چه دلتان می خواهد می پزید؟»

یکی دیگر زود رفت یکی سینی دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.

علی بهانه گیر گفت «شاید من هوس کشک و بادنجان کرده بودم, نباید از من می پرسیدید؟»

یکی از زن ها تند رفت یک دیس کشک و بادنجان آورد گذاشت جلو علی بهانه گیر.

علی بهانه گیر که دید دیگر نمی تواند بهانه بگیرد و هر چه می خواهد تند می آورند و می گذارند جلوش, خیلی رفت تو هم و با اوقات تلخی گفت «شاید من دلم می خواست یک بادنجان پوست نکنده را گلی کنم و همان طور خام خام بخورم.»

عروس رفت بادنجان پوست نکنده را گذاشت تو بشقاب؛ کمی گل هم ریخت کنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرمایید میل کنید مشهدی علی! نوش جانتان.»

علی بهانه گیر که دید نمی تواند هیچ بهانه ای بگیرد, سرش را انداخت پایین؛ غذایش را خورد و بی سر و صدا رفت خوابید. اما, به قدری ناراحت بود که تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توی این فکر بود که فردا چه جوری از زن ها بهانه بگیرد.

صبح زود, علی بهانه گیر بلند شد, صبحانه نخورده یکراست رفت بازار. گونی بزرگی خرید و به حمالی پول داد و گفت «من می روم توی گونی, تو هم در گونی را محکم ببند و آن را ببر خانة من تحویل زن هایم بده و بگو مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.»

بعد, رفت توی گونی. حمال در گونی را بست. آن را کول کرد و هن و هن کنان برد خانة علی بهانه گیر و به زن ها گفت «مشهدی علی سفارش کرده در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.»

همین که حمال رفت, عروس فکری ماند این دیگر چه حقه ای است که علی بهانه گیر سوار کرده است و مدتی گونی را زیر نظر گرفت که یک دفعه دید گونی تکان خورد.

عروس فهمید علی بهانه گیر رفته تو گونی و این کلک را سوار کرده که بفهمد زن ها پشت سرش چه می گویند و چه کار می کنند و بهانه ای به دست بیارد.

عروس هیچ به روی خودش نیاورد. زن ها را صدا کرد و گفت «این درست است که مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودش بیاید خانه؛ اما این درست نیست که ما همین طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاریم و بی کار بمانیم.»

یکی از زن ها گفت «پس چه کار کنیم؟»

عروس گفت «اشتباه نکنم این گونی پر از چغندر است. خوب است بندازیمش تو حوض تا لااقل گل هاش خیس بخورد و شسته بشود.»

زن دیگری گفت «آن وقت جواب مشهدی علی را چی بدهیم؟»

عروس گفت «مشهدی علی خودش گفته در گونی را وا نکنید؛ از شستن و نشستن آن ها که حرفی نزده. تازه از کجا معلوم است که مشهدی علی بهانه نگیرد چرا ما گونی را در حوض نینداخته ایم و نشسته ایم.»

زن ها دیدند عروس راست می گوید و بی معطلی آمدند جلو؛ چهار گوشة گونی را گرفتند و کشان کشان بردند انداختندش تو حوض و یکی یک چوب ورداشتند و افتادند به جان گونی.

کمی بعد یکی از زن ها گفت «دست نگه دارید. آب حوض دارد قرمز می شود.»

عروس گفت «چیزی نیست! چغندرها دارند رنگ پس می دهند.»

و باز افتادند به جان گونی و حالا نزن کی بزن؛ تا اینکه کاشف به عمل آمد که راست راستی از گونی دارد خون می زند بیرون.

زن ها دست پاچه شدند. زود گونی را از حوض کشیدند بیرون. اما, هنوز جرئت نمی کردند درش را وا کنند و همین طور دورش ایستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش می کردند. عروس هم هیچ به روی خودش نمی آورد که می داند علی بهانه گیر تو گونی است.

در این موقع, صدای ضعیفی با آه و ناله به گوش رسید که «در گونی را وا کنید.»

عروس گفت «مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.»

صدا آمد «زود باشید! دارم می میرم.»

عروس گفت «به ما مربوط نیست؛ می خواهی بمیر, می خواهی نمیر؛ مشهدی علی سفارش کرده تا خودم نیایم خانه هیچ کس در گونی را وا نکند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمی آوریم.»

صدا آمد «من خود مشهدی علی هستم؛ زود درم بیارید که دارم می میرم.»

زن ها که تازه فهمیده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گونی را واکردند و علی بهانه گیر را درآوردند.

عروس گفت «الهی من بمیرم و تو را به این روز نبینم مشهدی علی جان؛ چرا رفته بودی تو گونی؟»

زن ها وقتی دیدند علی بهانه گیر جواب ندارد بدهد و از زور درد یک بند ناله می کند, رخت هاش را عوض کردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب.

چند روز بعد, حال علی بهانه گیر جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال کسب و کارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شکمش دست کشید و گفت طگوش شیطان کر, چشم حسود کور, گمانم خبرهایی است.»

علی بهانه گیر پرسید «چه خبرهایی؟»

عروس جواب داد «غلط نکنم حامله شده ای؟»

چشم های علی بهانه گیر از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله می شود؟»

عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود و خواست خدا را نمی شود عوض کرد. دوازده تا زن گرفتی و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته این جوری تلافی کند.»

علی بهانه گیر رو شکم خودش دست کشید و شک برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابیده بود, شکمش یک کم پف کرده بود.

عروس گفت «مشهدی علی! سر خود راه نیفت برو بیرون که مردم چشمت می زنند. بگیر تخت بخواب تا من برم قابله بیارم ببینم قضیه از چه قرار است.»

عروس, علی بهانه گیر را برگرداند به رختخواب و تند رفت پیش زن ها. گفت «به علی بهانه گیر گفته ام حامله شده؛ او هم باور کرده و رفته تخت خوابیده که کسی چشمش نزند.»

زن ها پقی زدند زیر خنده و گفتند «چطور چنین چیزی را باور کرده؟»

عروس گفت «خودم خرش کرده ام و او هم باور کرده و خیال ورش داشته. می خواهم بلایی به سرش بیارم که نتواند تو مردم سر بلند کند.»

زن ها گفتند «هر بلایی به سرش بیاری حقش است, ذلیل مرده. با این بهانه های طاق و جفتش نگذاشته یک روز خدا آب خوش از گلویمان برود پایین.»

خلاصه چه درد سرتان بدهم!

زن ها رفتند دور علی بهانه گیر را گرفتند و عروس رفت با قابله ای ساخت و پاخت کرد, آوردش خانه که علی بهانه گیر را معاینه کند و بگوید چهار ماهه حامله است و چند روزی نباید از جاش جم بخورد و دست به سیاه و سفید بزند.

زن ها زود دست به کار شدند؛ گوسفند سر بریدند؛ آب گوش مفصلی بار گذاشتند و برو بیایی به راه انداختند.

خیلی زود خبر حاملگی علی بهانه گیر در شهر پیچید و طولی نکشید که همة فامیل و دوستان دور و نزدیکش دسته دسته به طرف خانة او راه افتادند که سر و گوشی آب بدهند و ببینند موضوع از چه قرار است و همین که دیدند قضیه جدی است, رفتند و دور علی بهانه گیر جمع شدند.

پیرمردی از علی بهانه گیر پرسید «مشهدی علی! خدا بد نده؛ چه شده؟»

علی بهانه گیر از خجالت سرخ شده و جوابی نداد.

عروس به جای او جواب داد «سلامت باشید حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدی علی چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابیده که خدای نکرده هول نکند و بچه بندازد.»

همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. یکی پرسید «این چه حرف هایی است که می زنید؛ مگر مرد هم حامله می شود؟»

عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود. قابله هم معاینه اش کرده و هیچ شک و شبهه ای در کار نیست.»

یکی گفت «اگر پسر باشد, دیگر نور علی نور می شود.»

عروس گفت «ان شاءالله!»

و همه کر و کر زدند زیر خنده.

آن روز مردم, از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند دیدن علی بهانه گیر و هر کس متلکی بارش کرد. آخر سر پیرمردی گفت «مشهدی علی! قباحت دارد که این طور ولنگ و واز خوابیده ای و دلت خوش است که حامله ای؛ پاشو برو پی کار و کاسبی ات. مگر مرد هم حامله می شود.»

آخرهای شب که خانه خلوت شد, علی بهانه گیر خوب که فکر کرد, فهمید عروس دستش انداخته و پیش این و آن طوری آبروش را ریخته که از خجالتش باید سر بگذارد به بیابان؛ چون می دانست که مردم به این سادگی ها ول کن معامله نیستند و همین که صبح بشود باز پیداشان می شود و زخم زبان ها و متلک ها از نو شروع می شود.

این بود که علی بهانه گیر همان شب بی سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و از خانه و شهر و دیارش فرار کرد و به جایی رفت که هیچ کس او را نشناسد.

فردا صبح همین که زن ها پاشدند و دیدند جای علی بهانه گیر خالی است, فهمیدند علی بهانه گیر گذاشته رفته و حالا حالاها هم پیداش نمی شود. خیلی خوشحال شدند که از دست بهانه های عجیب و غریب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنند.

قصة علی بهانه گیر همین جا تمام می شود؛ اما بعضی ها می گویند ده دوازده سال بعد, وقتی علی بهانه گیر از در به دری خسته شده بود, فکر کرد خوب است سری بزند به شهر خودش و ببیند اگر آب ها از آسیاب افتاده و مردم فراموشش کرده اند, بی سر و صدا برگردد دنبال کار و زندگیش را بگیرد؛ اما هنوز نرسیده بود به شهر که دید چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازی می کنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت کنم و از حال و هوای شهر باخبر شوم.»

علی بهانه گیر با این بهانه به بچه ها نزدیک شد و گفت «دارید چه کار می کنید اینجا؟»

یکی از بچه ها پسری را نشان داد و گفت «می خواهیم بازی کنیم, اما این یکی مرتب بهانه می گیرد و نمی گذارد بازیمان راه بیفتد.»

علی بهانه گیر گف «آهای پسر! بیا اینجا ببینم. چرا این قدر بهانه می گیری و نمی گذاری بقیه بازی کنند؟»

پسر جواب داد «دست خودم نیست. من پسر علی بهانه گیرم.»

علی بهانه گیر گفت «چرا پرت و پلا می گویی, علی بهانه گیر دیگر چه کسی است؟»

پسر جواب داد «بابای من است! دوازده سال پیش من را زایید و ول کرد از این شهر رفت و برنگشت.»

علی بهانه گیر که این طور دید دیگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را کج کرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش.

 

رفتیم بالا آرد بود؛

اومدیم پایین ماست بود؛

قصة ما راست بود!

در تاریخ الحکما ما را دو میر مبرور است: یکی میرداماد و دیگر میر فندرسکی. سید ابو القاسم میر فندرسکی حکیمی است مشهور معاصر با میر مبرور. سید ابو القاسم حکیمی است ماهر و فقیهی فاضل و عالمی زاهد و به اغلب علوم فقهی وارد، در فنون هندسه و ریاضی کامل، و رد فلسفه و حکمت دانشمندی قابل است. زادگاه او فندرسک «دوازده فرسنگی گرگان» از قصبان استر آباد (گرگان) بوده که پس از تحصیلات مقدماتی از شمال به دار العلم اصفهان شتافت و مدتها به ادامه تحصیلات خود پرداخت. او سالها به تدریس و تألیف در اصفهان و دیگر بلاد اشتغال داشت. مدتها در حوزه اصفهان، شفا و قانون (ابن سینا) و دروس مختلف دینی و حکمت و کلام تدریس می نمود. جلسه درس او مشهور و زبان زد گشت. و علاقه مندان به حکمت به درس او حضور می یافتند. اهم  آثار او رساله صناعیه در حقیقت علوم، کتاب مهارة، شرح جول (جوک) مقالاتی در ریاضیات و در حکمت اجرام، تحقیق المزله و غیره... میر مزبور مسافرتها به هندوستان نمود و در بین مردم هند مخصوصا فضلا شهرتی به سزا پیدا نمود و در هر بار که عازم این دیار می شد مقدم او را گرامی داشته از محضر او فضلا و دانشمندان بهره ها برده و محظوظ می گشتند. معظم له مشکلترین معادلات ریاضی و مسائل غامض هندسی که به عصر خواجه طوسی بدون حل مانده بود بالبداهه به برهان آن پاسخ می داد. او در سال 1050 (وسط قرن یازدهم) به سن هشتاد سالگی در اصفهان وفات نمود و در تکیه میر اصفهان در تخت فولاد مدفون شد.



تاریخ الصفویه، تحقیق المزله، رساله صناعیه در تحقیق حقیقت علوم و ذکر جمیع موضوعات صنایع، شرح کتاب "المهارة" (المهابارة) از کتب حکمای هند که معروف به "شرح جوک" است، مقولة الحرکة و التحقیق فیها.

میرفندرسکی گاه به سرودن اشعار حکیمانه و غزلیات عاشقانه نیز می پرداخت که بهترین و معروفترین آنها قصیده ای است در سی و دو بیت به مطلع زیر:

چرخ با این اختران، نغز و خوش و زیباستی ... صورتی در زیر دارد هرچه در بالاست

اخلاق دختر ها و پسر ها

اخلاق دختر ها و پسر ها
۱-دختر ها خیلی دوست دارند جای پسر ها باشند اما پسر ها اصلاً دوست ندارند جای دختر ها باشند
2- اگر یه دختر یک مشکل غیر قابل حل داشته باشه از خونه فرار میکنه اما یه پسر اگر یک مشکل غیر قابل حل داشته باشه اعضای خانواده اش رو از خونه فراری میده!
3- یه دختر اگر دو تا مشکل غیر قابل حل داشته باشه خودکشی میکنه اما یه پسر اگر دو تا مشکل غیر قابل حل داشته باشه اعضای خانواده اش رو میکشه
4- یه پسر اگر 3 تا مشکل غیر قابل حل داشته یه هفته افسرده میشه بعد با 3 تا مشکل کنار میاد و زندگیش رو میکنه اما تا کنون دختری که 3 تا مشکل داشته باشه دیده نشده چون همشون در مرحله دو تا مشکل خودکشی میکنند و به سه تا نمیرسه مشکلاتشون!!!
5- دخترا از پسرا موهاشون کوتاهتره!
6- دخترا می خوان سر پسرا کلاس بزارن اما در نهایت سر خودشون کلاه میره ولی پسرا می خوان سر هر موجود زنده ای که میبینن کلاه بزارن و در نهایت موفق میشن
8- نقطه قوت پسرا چشماشونه اما نقطه قوت دخترا چشم و گوش ابرو و دماغ و دهن و .........هست.
9- دخترا با اینکه بیشتر از پسرا قوانین راهنمایی و رانندگی رو رعایت میکنن اما خیلی بیشتر از پسرا تصادف میکنن و در هر تصادف رد پای یک دختر به چشم می خوره.
10- دخترا فکر می کنن بهترین راه برای داشتن یک رابطه خوب و مداوم صداقت و راستگویی هستش ولی پسرا مطمئن هستند بهترین راه دروغگویی و گرفتن سوتی از طرف مقابله!
11- دختر ها از درس و مدرسه بیزارند ولی پسر ها از درس و مدرسه فراری هستند!
12- پسر ها به هم حسودی نمی کنن اما دخترا به هم حسودی می کنن.
13- اگر برادرتون دوست دختر داشته باشه شما سعی می کنید با اون دختر آشنا بشید ولی اگر خواهرتون دوست پسر داشته باشه شما قسم می خورید! که هم پسره و هم خواهرتون رو سر به نیست کنید.
14- دختر ها زیر بار حرف زور میرن اما پسر ها خودشون حرف زور میزنن
15- دخترا زندگی مشترک رو در عشق و صفا و صمیمیت می بینن ولی پسر ها در غذا
16- اگر یک دختر در یک جمع سوتی بده تا آخر دیگه هیچ حرفی نمیزنه اما پسر ها در یک چمع فقط سوتی میدن!
17- یک دختر اگر 24 ساعت با دوست پسرش صحبت نکنه افسرده میشه اما یک پسر اگر 24 ساعت با دوست دخترش صحبت نکنه با اون یکی دوست دخترش صحبت میکنه.
18- پسر ها میدونن جنبش فمنیسم چیه واسه همین ازش متنفرن ولی دختر ها نمیدونن جنبش فمنیسم چیه واسه همین طرفدارشن!
19- یک دختر اگر با دوست پسرش به هم بزنه دیگه با هیچ پسری دوست نمیشه اما یه پسر اگر با دوست دخترش به هم بزنه با 3-4 تا دختر دیگه دوست میشه!
20- یک دختر اگر توی خیابون پسری ازش بپرسه ساعت چنده میگه:ساعت 7.اما یه پسر اگر یه دختر ازش ساعت بپرسه میگه :ساعت 7 و 2 دقیقه و 24 ثانیه,اینم شماره تلفن من ..... سر ساعت 9 منتظر تماستم!
21- اگر یه دختر به یه پسر نگاه کنه , پسره فکر می کنه که خیلی خوش تیپه ولی اگر یه پسر به یه دختر نگاه کنه دختره فکر میکنه که پسره چقدر بی چشم و رو هستش!
22- دختر ترشیده میشه اما پسر بلعکس رسیده تر میشه نه!!!!
23- بعد از خوندن این مطلب پسرا اول 2 دقیقه فکر میکنن تا مفهوم مطلب رو بفهمند و چون بعد از دو دقیقه نمی فهمند می زنن زیر خنده و میگن خیلی باحال بود اما دخترا بعد از خوندن این مطلب 2 ساعت حرص می خورن و فکر میکنن به شخصیت دخترای ایرونی توهین شده و در نهایت چون مفهوم این مطلب رو نفهمیدن به نویسنده اش میل میزنن و فحش میدن!!!
(البته فحش دادن یکی دیگر از کارهای دختران است) بد وااااااا ...انجام ندید سو استفاده نشه هاااااا

سبک سازی ویندوز ویستا برای پردازش سریعتر
احتمالأ این موضوع نیز به گوش شما رسیده است که ویندوز جدید شرکت مایکروسافت ، ویندوز ویستا ، برای اجرای روان خود نیازمند رم و قدرت بالایی است. به گونه ایی که این ویندوز با رم های ۵۱۲ نیز دچار مشکل میشود. در این ترفند قصد داریم روشی را معرفی کنیم که با بهره گیری از آن میتوانید ویندوز ویستای خود را تا حدودی سبک سازی کنید ، به طوری که دیگر حدأقل با رم ۵۱۲ هیچ مشکل پردازشی نداشته باشد و با سرعت قابل قبول و روانی پردازش گردد.
برای این کار:
به Control Panel ویندوز بروید. سپس به بخش System and Maintenance و بعد به Administrative Tools مراجعه کنید.
اکنون در داخل لیست بر روی Services کلیک کنید.
حالا پنجره جدیدی برای شما بازخواهد شد که در آن نام و نوع Service فعال در ویندوز ویستای خود را مشاهده میکنید.
در اینجا شما باید طبق نیاز و خواسته خود هر یک از سرویس های فعال را غیر فعال کنید .
به عنوان مثال قصد داریم Windows Firewall را غیر فعال یا قطع کنیم تا پس راه اندازی دوباره سیستم اجرا نشود .
بدین منظور:
ابتدا Windows Firewall را انتخاب کنید و روی آن را راست کلیک کنید ، سپس یر روی گزینه Properties کلیک کنید تا پنجره ای برای شما باز شود.
در پنجره باز شده شما از قسمت StartupType می توانید مشخص کنید که برنامه از دفعات بعد به صورت خودکار فعال گردد یا به شکل دستی و یا همواره غیرفعال بماند.
همچنین با اتنخاب قسمت Service Status می توانید برنامه های فعال را غیرفعال و غیرفعال را فعال نمایید.
شما با توجه به این روش می توانید برنامهایی را که نیاز ندارید را برای همیشه از کار بیندازید .
برای مثال کسانی که به هیچ گونه شبکه ای متصل نمی شوند می توانند تمام سرویس های Network را غیر فعال کنند.
به همین سادگی مقدار بسیار زیادی از رم شما خالی میگردد در نتیجه بدون دردسر عمل پردازش صورت میگیرد.
قفل کردن ID شخص مورد نظر
شاید پیش بیاد بخواید حال یه نفر رو بگیرید و ID طرف رو که باهاش شما رو اذیت میکنه به نوعی ببندید تا درس عبرتی براش بشه که دیگه مردم آزاری نکنه
در این ترفند قصد داریم راهی رو به شما نشون بدیم که توسط اون ID هر کس رو که بخواید برای مدتی ببندید.
بله شما این قدرت رو دارید برای اینکار کافیه که با ما باشید.
۱ - به mail.yahoo.com رفته سپس ID طرف رو وارد کنید و ۱۵ بار کلمه عبورش رو اشتباه بزنید. با این کار یاهو فکر میکنه دارید رو اون ID کلمه رمز امتحان می کنید برای همین ID طرف رو برای ۱۲ ساعت می بنده
۲ - میل یاهو رو میل بومبر کند به این ترتیب یاهو ID طرف رو میبنده
راهی برای پیدا کردن IP فرسنده ایمیل , در یاهو
در این ترفند میخوام راهی برای پیدا کردنن IP ایمیل دوستانتون براتون بگم
( قابل توجه اونایی که فکر میکنن چنین کاری غیر ممکنه )
این راه نیاز به تغییراتی در تنظیمات دارد مراحل زیر را دنبال کنید Mail Options ایمیلتان را باز کرده سپس
گزینه General Preferences را انتخاب کنید در این قسمت تغیراتی را میتوانید در ایمیلتان ایجاد کنید مثل
From name اسمتون رو در نامه هائی که میفرستید تغیر میدهد و messeges per page تعداد نامه هائی
که در یک صفحه نشان داده میشود و . . . ادامه ترفند رو بگم : Headers در این قسمت با انتخاب . . .
Show all میتونید IP کسائی که بهتون ایمیل میفرستن رو ببنید و در انتها تغییرات را Save کنید به همین
راحتی !

آیا میدانید امیرالمومنین علی (ع) راجع به تورات چه گفته است؟
امیرالمومنین علی (ع) فرمودند:تورات ختم شده است به پنج کلمه پس دوست دارم من که در هر صبح آن را مطالعه کنم.اوّل:آن مال داری که مردم از مال او منتفع وبهرمند نشوند پس او وسنگ مساویند. دوّم:آن فقیری که اظهار ذلّت نماید در نزد مالدار وغنی برای طمع در مال او پس او وسگ مساویند . سوّم:آن عالمی که عمل نکند به علم خود پس او و شیطان مساوی هستند. چهارم:سلطانی عدالت نکند با رعیت خود پس او وفرعون مساوی هستند. پنجم: آن زنی که بدون ضرورت ولزوم از خانه اش بیرون برود پس او کنیز مساویند.

دعوای دختر و پدر

سال 1230
مرد: دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمی شم...
زن: آقا حالا یه غلطی کرد ، شما بگذر.نامحرم که خونمون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده...
مرد: بلند خندیده؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. نخیر نمی شه باید بکشمش...
-- بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه
 

سال 1280
مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی. تو غلط می کنی. تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها! شکر خورد. دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده...

مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدونه درد می کشمت...
-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه 

سال1330
مرد: چی؟ دانشسرا (همون دانشگاه خودمون)؟ حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم...
زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ...
مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم. یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کونی...
-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه 

 

سال1380
مرد: کجا؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مث جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من... تو رو... می کشم...
زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).
مرد: من... اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه... نه... نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره... 

سال1400
دختر: چی؟ چی گفتی مرتیکه ی ****؟ دارم بهت می گم ماشین بی ماشین. همین که گفتم. من با الکس قرار دارم ماشینم می خوام. میخوای بری بیرون پیاده برو...
باباه:جیکش در نمی یاد...
 

زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه...
-- بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو می بخشه !!

 

سبک سازی ویندوز ویستا برای پردازش سریعتر

احتمالأ این موضوع نیز به گوش شما رسیده است که ویندوز جدید شرکت مایکروسافت ، ویندوز ویستا ، برای اجرای روان خود نیازمند رم و قدرت بالایی است. به گونه ایی که این ویندوز با رم های ۵۱۲ نیز دچار مشکل میشود. در این ترفند قصد داریم روشی را معرفی کنیم که با بهره گیری از آن میتوانید ویندوز ویستای خود را تا حدودی سبک سازی کنید ، به طوری که دیگر حدأقل با رم ۵۱۲ هیچ مشکل پردازشی نداشته باشد و با سرعت قابل قبول و روانی پردازش گردد.
برای این کار:
به Control Panel ویندوز بروید. سپس به بخش System and Maintenance و بعد به Administrative Tools مراجعه کنید.
اکنون در داخل لیست بر روی Services کلیک کنید.
حالا پنجره جدیدی برای شما بازخواهد شد که در آن نام و نوع Service فعال در ویندوز ویستای خود را مشاهده میکنید.
در اینجا شما باید طبق نیاز و خواسته خود هر یک از سرویس های فعال را غیر فعال کنید .
به عنوان مثال قصد داریم Windows Firewall را غیر فعال یا قطع کنیم تا پس راه اندازی دوباره سیستم اجرا نشود .
بدین منظور:
ابتدا Windows Firewall را انتخاب کنید و روی آن را راست کلیک کنید ، سپس یر روی گزینه Properties کلیک کنید تا پنجره ای برای شما باز شود.
در پنجره باز شده شما از قسمت StartupType می توانید مشخص کنید که برنامه از دفعات بعد به صورت خودکار فعال گردد یا به شکل دستی و یا همواره غیرفعال بماند.
همچنین با اتنخاب قسمت Service Status می توانید برنامه های فعال را غیرفعال و غیرفعال را فعال نمایید.
شما با توجه به این روش می توانید برنامهایی را که نیاز ندارید را برای همیشه از کار بیندازید .
برای مثال کسانی که به هیچ گونه شبکه ای متصل نمی شوند می توانند تمام سرویس های Network را غیر فعال کنند.
به همین سادگی مقدار بسیار زیادی از رم شما خالی میگردد در نتیجه بدون دردسر عمل پردازش صورت میگیرد.
قفل کردن ID شخص مورد نظر
شاید پیش بیاد بخواید حال یه نفر رو بگیرید و ID طرف رو که باهاش شما رو اذیت میکنه به نوعی ببندید تا درس عبرتی براش بشه که دیگه مردم آزاری نکنه
در این ترفند قصد داریم راهی رو به شما نشون بدیم که توسط اون ID هر کس رو که بخواید برای مدتی ببندید.
بله شما این قدرت رو دارید برای اینکار کافیه که با ما باشید.
۱ - به mail.yahoo.com رفته سپس ID طرف رو وارد کنید و ۱۵ بار کلمه عبورش رو اشتباه بزنید. با این کار یاهو فکر میکنه دارید رو اون ID کلمه رمز امتحان می کنید برای همین ID طرف رو برای ۱۲ ساعت می بنده
۲ - میل یاهو رو میل بومبر کند به این ترتیب یاهو ID طرف رو میبنده
راهی برای پیدا کردن IP فرسنده ایمیل , در یاهو
در این ترفند میخوام راهی برای پیدا کردنن IP ایمیل دوستانتون براتون بگم
( قابل توجه اونایی که فکر میکنن چنین کاری غیر ممکنه )
این راه نیاز به تغییراتی در تنظیمات دارد مراحل زیر را دنبال کنید Mail Options ایمیلتان را باز کرده سپس
گزینه General Preferences را انتخاب کنید در این قسمت تغیراتی را میتوانید در ایمیلتان ایجاد کنید مثل
From name اسمتون رو در نامه هائی که میفرستید تغیر میدهد و messeges per page تعداد نامه هائی
که در یک صفحه نشان داده میشود و . . . ادامه ترفند رو بگم : Headers در این قسمت با انتخاب . . .
Show all میتونید IP کسائی که بهتون ایمیل میفرستن رو ببنید و در انتها تغییرات را Save کنید به همین
راحتی !

سنگ صبور

سنگ صبور
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب که پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید که «نصیب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحیر می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می گفت «خدایا! خداوندا! این صدا مال کیست و می خواهد چه چیزی به من بگوید؟»
اما هر قدر فکر می کرد, عقلش به جایی نمی رسید و ترس به دلش می افتاد.
یک روز قضیه را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آن ها هم هر چه فکر کردند نتوانستند از ته و توی آن سر در بیارند. آخر سر گفتند «تا بلایی سرمان نیامده, بهتر است بگذاریم از این شهر برویم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همة نان و آبی که همراه داشتند ته کشید و تشنه و گشنه رسیدند به در باغی. گفتند «برویم در بزنیم. لابد یکی می آید در را وا می کند و آب و نانی به ما می دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همین که فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببیند کسی آنجا هست یا نه, یک مرتبه در ناپدید شد و دیوار جاش را گرفت. فاطمه این ور دیوار ماند و پدر و مادر آن ور دیوار.
پدر و مادر فاطمه شروع کردند به شیون و زاری و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنیدند. آخر سر که دیدند گریه و زاری فایده ای ندارد, گفتند «شاید قسمت فاطمه همین بوده و صدایی که در گوشش می گفته نصیب مرده فاطمه, می خواسته همین را بگوید. حالا بهتر است تا هوا تاریک نشده و جک و جانوری نیامده سراغمان راه بیفتیم و خودمان را برسانیم جای امنی.»
فاطمه هم در آن طرف دیوار آن قدر گریه کرد که بیشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در این باغ بگردم؛ بلکه چیزی گیر بیاورم و با آن خودم را سیر کنم.»
و پا شد گشتی در باغ زد. دید باغ درندشتی است با درخت های جور واجور میوه و عمارت بزرگی وسط آن است. از درخت ها میوه چید, خودش را سیر کرد و رفت تو عمارت. هر چه این طرف آن طرف سر کشید و صدا زد, کسی جوابش نداد. آخر سر شروع کرد به وارسی عمارت. دید کف همة اتاق ها با قالی ابریشمی فرش شده و هر چه بخواهی آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, که پر از جواهرات قیمتی و غذاهای رنگارنگ بود گذشت. همین که به اتاق هفتم رسید, دید یک نفر رو تختخواب خوابیده و پارچه ای کشیده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش کنار زد. دید جوانی است مثل پنجة آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتی دید جوان از جاش جم نمی خورد, یواش یواش پارچه را پس زد و دید گله به گله به بدن جوان سوزن فرو کرده اند.
فاطمه ترسید. مات و مبهوت نگاه کرد به دور و برش. تکه کاغذی بالای سر جوان بود. کاغذ را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی فقط یک بادام بخورد و یک انگشتانه آب بنوشد و این دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی یکی از سوزن ها را از بدنش بیرون بکشد, روز چهلم جوان عطسه می کند و از خواب بیدار می شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سی و پنج شبانه روز نشست بالای سر جوان. روزی یک بادام خورد و یک انگشتانه آب نوشید و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت کرد و هر روز یکی از سوزن ها را از تنش بیرون کشید. اما از بس که بی خواب مانده بود و تشنگی و گشنگی کشیده بود, دیگر رمقی براش نمانده بود. مرتب با خودش می گفت «خدایا! خداوندگارا! کمک کن. دیگر دارم از پا در می آیم و چیزی نمانده دلم از تنهایی بترکد.»
در این موقع, از پشت دیوار باغ صدای ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, دید یک دسته کولی بار و بندیلشان را پشت دیوار باغ زمین گذاشته اند و دارند می زنند و می رقصند.
فاطمه صدا زد «آهای باجی! آهای بابا! شما را به خدا یکی از دخترهایتان را بدهید به من که از تنهایی دق نکنم. در عوض هر چه بخواهید می دهم.»
سر دستة کولی ها گفت «چه بهتر از این! اما از کجا بفرستیمش پیش تو؟»
فاطمه رفت یک طناب و مقداری طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پایین و یک سر طناب را پایین داد. کولی ها هم سر طناب را بستند به کمر دختری و فاطمه او را کشید بالا.
فاطمه دختر کولی را برد حمام؛ لباس هایش را عوض کرد؛ غذای خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را برای دختر کولی تعریف کرد؛ ولی از جوانی که در اتاق هفتم خوابیده بود, حرفی به میان نیاورد و هر وقت می رفت بالای سر جوان در را پشت سر خود می بست.
دختر کولی بو برد در آن اتاق خبرهایی هست که فاطمه نمی خواهد او از آن سر درآورد.
فردای آن روز, وقتی فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت کرده بود رو خودش, دختر کولی رفت از درز در نگاه کرد, دید جوانی خوابیده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعایی می خواند و به جوان فوت می کند.
دختر کولی آن قدر پشت در گوش ایستاد که دعا را از بر کرد و روز چهلم, وقتی فاطمه هنوز از خواب بیدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز کرد. نشست بالای سر جوان, دعا خواند و به او فوت کرد و همین که سوزن آخری را از تن جوان کشید بیرون, جوان عطسه ای کرد و بلند شد نشست. نگاهی انداخت به دختر کولی و گفت «تو کی هستی؟ جنی یا آدمی زاد؟»
دختر کولی گفت «آدمی زادم.»
جوان پرسید «چطور آمدی اینجا؟»
دختر کولی خودش را به جای فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش برای جوان نقل کرد.
جوان پرسید «به غیر از تو و من کس دیگری در این عمارت هست؟»
دختر کولی گفت «نه! فقط یک کنیز دارم که خوابیده.»
جوان گفت «می خواهی زن من بشوی؟»
دختر کولی ناز و غمزه ای آمد و گفت «چرا نخواهم! چی از این بهتر؟»
جوان نشست کنار دختر کولی و شروع کرد با او به صحبت و ماچ و بوسه.
فاطمه بیدار شد و دید هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحیح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر کولی و دارند به هم دل می دهند و از هم قلوه می گیرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت «خدایا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که در گوشم می گفت نصیب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر کولی شد خاتون خانه و فاطمه را کرد کلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضای روزگار, جوانی که طلسمش شکسته شده بود, پسر پادشاهی بود و با بیدار شدن او پدر و مادرش و شهر و دیارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از دیدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذین بستند و دختر کولی را به عقد پسرش درآورد.
چند روز که گذشت پسر خواست برود سفر. پیش از حرکت به زنش گفت «دلت می خواهد چه چیزی برات بیارم؟»
زنش گفت «برام یک دست لباس اطلس بیار.»
جوان از فاطمه پرسید «برای تو چی بیارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چیزی نمی خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار کرد «چیزی از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس برای من یک سنگ صبور بیار.»
سفر جوان شش ماه طول کشید. وقت برگشتن برای زنش سوغاتی خرید و راه افتاد طرف شهر و دیارش. در راه پاش به سنگی خورد و یادش آمد کلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خدوش گفت «اگر براش نبرم دلخور می شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوی زیاد, رفت سراغ دکانداری و از او سنگ صبور خواست.
دکاندار پرسید «این سنگ صبور را برای چه کسی می خواهی؟»
جوان جواب داد «برای کلفت مان.»
دکاندار گفت «گمان نکنم کسی که خواسته براش سنگ صبور بخری کلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نیست و پرت و پلا می گویی. من می دانم که این سنگ صبور را برای که می خواهم یا تو؟»
دکاندار گفت «هر کس سنگ صبور می خواهد دل پر دردی دارد. وقتی سنگ صبور را دادی به دختر, همان شب بعد از تمام کردن کارهای خانه می رود کنج دنجی می نشیند و همة سرگذشتش را برای سنگ صبور تعریف می کند و آخر سر می گوید
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.
در این موقع باید تند بپری تو اتاق و کمر دختر را محکم بگیری. اگر این کار را نکنی, دلش از غصه می ترکد و می میرد.»
جوان سنگ صبور را خرید و برگشت به شهر خودش.
پیرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور که دکاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست کنج آشپزخانه. شمع روشن کرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع کرد سرگذشتش را مو به مو برای سنگ صبور تعریف کرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.»
در این موقع, جوان که پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود, تند پرید تو و کمر دختر را محکم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترک.»
سنگ صبور ترکید و یک چکه خون از آن زد بیرون.
دختر از شدت هیجان غش کرد.
جوان او را بغل کرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش کرد و صبح فردا فرمان داد گیس دختر کولی را بستند به دم قاطر و قاطر را هی کردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذین بستند و چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسی کرد.
همان طور که آن ها به مرادشان رسیدند, شما هم به مرادتان برسید.
قصة ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید.

دیوانگان


تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود. زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت. این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود.
روزی از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم. خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانة بخت. برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین. دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم.»
قباد گفت «من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم.«
مادرش گفت «این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند. اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری.»
و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد.
زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیة اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد. یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد. زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزی گفت «ای بز بیا سیاه بختم نکن. قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت.»
بز باز بع بع کرد و ریش جنباند.
زن گفت «قربان هر چه بز چیز فهم است.»
و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش.
در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو.
گفت «که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده.»
زن دوید جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بین خودمان بماند. داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت. بز شنید و بع بع کرد. رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند. او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند. تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و ناکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید.»
مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت «ای بز! به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت.»
بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز.
در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید «این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟»
بز بع بع کرد. مادرشوهرش گفت «ای داد بی داد! به این هم گفت.»
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «کاریت نباشه! عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید. حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت.»
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرین بزی! اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو.»
و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد.
در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسید «این کارها چه معنی می دهد؟»
ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز.
حالا بیا و تماشا کن! بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفتند «ای بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون.»
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید «چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟»
مادرش گفت «چیزی نیست! اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد. فقط بین خودمان بماند. زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد. بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند. در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند. پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند. همة این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده.»
وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد. گفت «دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم. اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید.»
آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت «حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟»
مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟»
پدرزنش گفت «غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد. یک بز پیش کس و ناکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند.»
قباد گفت «من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم. از این شهر می روم به یک شهر دیگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم.»
این را گفت و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه. کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست.
در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو. بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش.
قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه. خوب زیر و روش را وارسی کرد. فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته ماندة غذا نشسته رو ته ماندة قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان.
قباد کاسه را برد لب جو. اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پاک و پاکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش. صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد «کاسه گشادکن آمده! خانه آباد کن آمده!»
اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن.»
بگذریم! قباد چند روزی در آن شهر ماند. مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت. آخر سر از این وضع خسته شد. با خود گفت «این ها از کس و کار من دیوانه ترند.»
و راه افتاد طرف یک شهر دیگر.
چلة زمستان به شهری رسید که همة اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود. عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند. عدة دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند. تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند.
خلاصه! غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد.
قباد به خانه ای رفت. با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت. اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه!
طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید. مردم دسته دسته آمدند پیش قباد. پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد.
قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکة طلا و با خود گفت «این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند.»
باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است. جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانة داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده. خانوادة عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانوادة داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط.
قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.»
عده ای گفتند «این کار شدنی نیست.»
عده ای دیگر گفتند «اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم.»
و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهدة قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد.
قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او.
عروس گفت «آخ!»
و سرش را خم کرد و از در پرید تو.
مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی. قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد.
دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچة اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند.
قباد رفت جلو و پرسید «چه خبر است؟»
گفتند «دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده. مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند.»
قباد پرسید «آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟»
جواب دادند «فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند.»
قباد گفت «من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند.»
گفتند «اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده.»
قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد.
قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت. دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد.
مردم از شادی به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند. اما قباد زیر بار نرفت. فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر.
هنوز از دروازة شهر تو نرفته بود که دید عدة زیادی دور کپه خاکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسید «چی شده؟»
گفتند «مگر نمی بینی! زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد.»
قباد گفت «حکیم بیارید تا درمانش کند.»
گفتند «حکیم نداریم.»
قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم.»
گفتند «حرفی نداریم! اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری.»
قباد گفت «قبول است.»
و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خاک را تو صحرا پر و پخش کرد.
همه خوشحال شدند و بقیة مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد. با خود گفت «به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند. بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.»
و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر.
بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشتة شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همة مردم بریزند بیرون, آن ها چه خاکی به سرشان بکنند.
قباد رفت جلو پرسید «اینجا چه خبر است؟»
گفتند «چشم حسود کور! گوش شیطان کر! شکم باروی شهر شکاف برداشته. می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند.»
قبادگفت «من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم.»
گفتند «اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم.»
قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت.
اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد. گفت «دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده. هر چه زودتر باید برگردم.»
گفتند «مزدت را چه بدهیم؟»
گفت «یک اسب تندرو.»
رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش.
قباد با خود گفت «در این دیوانه خانة دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است.»
و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد.

قصة ما به سر رسید؛
کلاغه به خونه ش نرسید.

شخصیت های مهم دنیا

شخصیت های مهم دنیا چه کاره بودن ؟

 

آیا تاکنون فکر کرده‌اید شخصیت‌های نام‌آور دنیا که همه آنها را می‌‌شناسند و اغلب از ثروتمند‌ترین‌های جهان هستند کار خود را با چه شغلی آغاز کردند و در ابتدا چه کاره بودند؟ بسیاری از آنها شغل‌هایی داشتند که هیچ ارتباطی با حرفه کنونی‌شان نداشت و بعضی دیگر به کارهایی آنچنان ابتدایی می‌‌پرداختند که برخی از ما انسان‌های گمنام و معمولی، انجام آن را دون شان خود می‌‌دانیم.

(مایکل دل:)

 موسس و رییس شرکت سهامی کامپیوتری DELL در یک رستوران چینی ظرفشور بود و ساعتی 2/5 دلار دستمزد می‌‌گرفت. او از این تجربه‌اش به نیکی یاد می‌‌کند و می‌‌گوید: (بهترین بخش آن دوران، عقل و منطق صاحب رستوران بود و اگر کمی زودتر به رستوران می‌‌رفتم می‌‌توانستم نهایت استفاده را از او بکنم. او به کارش افتخار می‌‌کرد و به هر کسی که از در رستورانش وارد می‌‌شد اهمیت می‌‌داد

.شون (دیدی) کومبز:

 هنرپیشه و خواننده آمریکایی روزنامه‌ پخش‌کن در آن زمان او دوازده سال داشت و شاید هرگز فکر نمی‌‌کرد این شغل آغازی برای رسیدن به وضعیت کنونی اوست. او از همان ابتدا بلند پرواز بود

                                                                                                                                         (پول پوت:)

قبل از این‌که یک خیانت‌کار جنگی معروف و جهانی شود، سالوت سار  نام داشت کامبوجی اودرجوانی در رشته نجاری و مهندسی رادیو تحصیل می‌‌کرد و بالاخره یک (معلم) شد و در یک مدرسه خصوصی در (پنوم پنه) تدریس می‌‌کرد ولی به خاطر گرایش به کمونیسم اخراج شد. پس از آن او نام خود را به (پول‌پوت) تغییر داد و عضو فدایی حزب کمونیسم کامبوج شد. سال‌ها بعد او فرمانده ارتش (خمر سرخ) بود و در چهار سال حکمرانی بیش از یک میلیون کامبوجی را کشت.

(اوپرا وینفری:)

)به دنیا آمد. بودند.مجری سرشناس آمریکایی در (می‌‌سی‌سی‌پی پدر و مادرش بیش از حد و به همین خاطر مادربزرگش به او رسیدگی می‌‌کرداو از سه سالگی خواندن و نوشتن را به اوپرا آموخت و او را به کلیسای محلی فرستاد. او می‌‌توانست آیات انجیل را به خوبی از حفظ. بخاند.در شانزده سالگی یک روز در مسابقه رادیویی شرکت کرد و برنده یک ساعت مچی شد. وقتی برای گرفتن جایزه خود به ایستگاه رادیویی شهر رفت، مطلبی را برای تهیه‌کنندگان خواند و از همان زمان با حقوق صد دلار در هفته به عنوان )خبرنگاراستخدام شد.)

(تری هچر:)

 هنرپیشه هالیوود در پنج سالگی توسط شوهر خاله‌اش مورد آزار قرار گرفت و به همین‌خاطر مبتلا به مشکلات روحی شد. وقتی کمی بزرگ‌تر شد به تحصیل در رشته بازیگری پرداخت ولی اولین شغل هچر در سال 1984 شغلی عجیب بود. او (تشویق‌کننده) تیم راگبی (سا نفرانسیسکو )49 بود و به خاطر آن پول می‌‌گرفت..

(آدولف هیتلر:)

در کودکی به مدرسه کلیسا می‌‌رفت و آرزو داشت کشیش بشود ولی در سال 1903 و پس از مرگ پدر از مدرسه بیرون انداخته شد. سپس به رشته هنر پرداخت ولی به دلیل بدقول بودن دو بار از آکادمی هنرهای زیبای وین اخراج شد. آدلف خسته، تنها، جوان و غمگین شب‌ها را در پانسیون می‌‌گذراند و برای پول درآوردن (نقاشی) می‌‌کرد و کارت پستال می‌‌کشید. اگر جنگ جهانی اول شروع نمی‌‌شد شاید او یک نقاش شکست‌خورده می‌‌شد.

ولی پس از شروع جنگ هیتلر قلم را کنار گذاشت و اسلحه به دست گرفت و به ارتش آلمان پیوست. او آنقدر از جنگ لذت می‌‌برد که چند سال بعد تصمیم گرفت یک جنگ دیگر به راه بیندازد.

(سیلوستر استالونه:)

 همیشه آدم خشنی بود. او زمانی (جاروکش قفس شیرها) بود. در پانزده سالگی همکلاسی‌هایش می‌‌گفتند او بیش از همه احتمال دارد که زندگیش را روی صندلی الکتریکی به پایان برساند.  او بعدها با فیلم (راکی) به شهرت جهانی دست یافت .  

ن براون) نویسنده رمان معروف (رمز داوینچی) که قبل از ساخته شدن، فیلم آن به زبان‌های مختلف ترجمه شده بود،  در یک دبیرستان به تدریس  مشغول بود.

(جنیفر لوپز:)

 مدتها قبل از آن‌که به خوانندگی روی آورد و تبدیل به یک ستاره شود هر روز لباس ساده‌ای بر تن می‌‌کرد و به دادگستری می‌‌رفت تا به شغل خود بپردازد چون او یک (مشاور قضایی) بود.

(بنیتو موسولینی:)

 دیکتاتور فاشیست ایتالیایی برای یک روزنامه کار می‌‌کرد و داستان دنباله‌دار می‌‌نوشت. یکی از داستان‌های او (معشوقه کاردینال) نام داشت که داستان اندوهبار یک کاردینال قرن هفدهمی و معشوقه‌اش را بیان می‌‌کرد.

 (بیل گیتس:)

 در عمارت کنگره واشنگتن (پادو) بود.

(ویلیام واتکینز:)

 رییس فعلی تکنولوژی در شیفت شب یک بیمارستان روانی کار می‌‌کرد. کار او این بود که مراقب بیمارانی که از کنترل خارج می‌‌شدند باشد

.

(بیل موری:)

 کمدین آمریکایی بیرون یک بقالی می‌‌ایستاد و شاه بلوط می‌‌فروخت. او مدتی نیز پیتزا‌فروشی کرده است.

(راش لیمبو:)

 مجری معروف رادیویی آمریکا کفش واکس می‌‌زد.

(رابین ویلیامز:)

 هنرپیشه و کمدین معروف و محبوب هالیوود پانتومیم خیابانی اجرا می‌‌کرد.

(تامی هیل فایگو:)

 از طراحان بنام و معروف لباس که لباس‌های طرح او امروزه بر تن بسیاری از اهالی سرشناس هالیوود دیده می‌‌شود، زمانی که هیچ فروشنده‌ای حاضر نشد شلوارهای جین طرح او را در مغازه‌اش بگذارد و به فروش برساند در کنار خیابان و پشت یک وانت آنها را می‌‌فروخت.

(جری سینفلد:)

 کمدین، هنرپیشه و نویسنده آمریکایی تلفنی لامپ می‌‌فروخت.

(دمی مور:)

 که سال‌هاست دوستدارانش برای گرفتن امضا از او هم به او دسترسی ندارند؛ زمانی برای یک مغازه ظروف کرایه کار می‌‌کرد

.
(جنیفر انیستون:)

پیش‌خدمت رستوران بود

 

(براد پیت)

 شوهر سابق جنیفر انیستون و همسر فعلی آنجلینا جولی یخچال حمل می‌‌‌کرد.

(گارت بروکس:)

 چند ماه قبل از این‌که رکورد جهانی را در موسیقی بشکند، فروشنده یک مغازه چکمه‌فروشی بود.

(جک نیکلسون:)

 بازیگر قدیمی هالیوود در پستخانه کار می‌‌کرد.

(استفان کینگ:)

 نویسنده، در یک مدرسه (سرایدار) بود و وقتی داشت کمدهای دانش‌آموزان را تمیز می‌‌کرد داستان اولین رمانش به ذهنش خطور کرد.

(هریسون فورد:)

نجاری میکرد و به این کار خیلی علاقه داشت. او هنوز هم هر وقت فرصتی داشته باشد به چوب و نجاری روی می‌‌آورد