هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

بزودی دانلود رایگان آهنگ صوتی و تصویری جدید یاس وآمین از وبلاگ

بزودی دانلود رایگان آهنگ صوتی و تصویری جدید یاس وآمین از وبلاگ

تبریک و معذرت خواهی

ضمن عرض تبریک میلاد امام هادی علیه السلام خدمت اقا امام زمان عج الله تعالی و تمام شیعیان دنیا ومعذرت خواهی بخاطر وقفه ی یک روزه. 

 

چهرها؟

کدوم چهره نزد شما محبوب تره؟ 

 

شهید چمران 

 

 

رضا صادقی (خواننده ) 

 

  

 

ایت الله خامنه ای 

 

  

یاس (خواننده) 

 

 

 

رضا هلالی (مداح) 

 

 

چند نفر به یک نفر واقعا که

نظرتو راجع به این عکس چیه؟ 

میخان بخورنش؟ 

باهاش دوستن؟ 

 

داستانهای جلال آل احمد (گناه)

گناه

شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و

رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود.و مستعمعین روضه آمده بودند.

حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را

مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی

تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را

توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا

کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ،

مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا

می کردم. خوب یادم مانده است.باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال

می کرد می خندد ، آمد و سرجای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.

من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می خندیدیم.و مادرم ما را دعوا می کرد و

پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگر

هم بود که وقتی گریه می کرد ، صورتش را نمی پوشانید.سرش را هم پایین

نمی انداخت. دیگران همه این طور می کردند.مثل این که خجالت می کشیدند

کس دیگری اشکشان را ببیند.ولی این یکی نه سرش را پایین می انداخت ، و نه دستش را

روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود

نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهی

داشت، سرازیر می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و

صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خیس شده بود ، چایی اش رامی خورد

و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندیم.

اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاییدم، این طور بود.

من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنیدن صدای

گریه اش نمی خندیدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با این خواهر بدجنسم

بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان

عصبانی می شد.جای معینی نداشت .هر شبی یک جا می نشست .من به خصوص

از گریه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هایش هم تکان نمی خورد.صاف

می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازیر می شد و ریش

جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است.آن شب او هم

آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصیر نشست . کناره هامان همه

دور حیاط را نمی پوشاند و یک طرف را حصیر می انداختیم. طرف پایین

حیاط دیگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی

شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاریکی ، پشت گلدان ها ایستاده بود و نماز

می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند.

چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجیبی بود!از

وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است ، این آرزو همین طور

در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم این آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .

برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو

کجا می توانست عملی بشود؟این را گفتم .مدتی توی حیاط را تماشا می کردم و

بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند

شدم.لازم نبود که دیگر نگاه کنم  تا ببینم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.

پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی دیدم . صدای نعلینش که توی کوچه روی پله

دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا

متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی

آجر فرش دالان می شنیدم. این ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم

از مسجد برمی گشتند.دیگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلینش را آن گوشه

پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش ، که زیر پا پهن می کرد،

چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق ها نشسته اند و چای

می خورند و قلیان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند

نشست.این ها را دیگر لازم نبود ببینم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان

بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن

می کردم، لب بام  می آمدم و توی حیاط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا

غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و

پشت سرمن که رسیده بود ، آهسته صدایم  کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا

پریده بودم .جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر

لب بام نیایم.ولی مگر می شد؟آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت

من ، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟این را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا

پریدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی دانست من

شب های روضه لب بام می نشینم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خیلی

بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی

داشتیم!هیچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هیچ ، همیشه هم طرف ما را می گرفت

و سر چادر نماز خریدن برایمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.

خوب یادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی

روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابیدم ،

نشستم ، دیدم که خیلی خنک بود.چقدر خوب یادم مانده است!هیچ دیده اید آدم بعضی

وقت ها چیزی را که خیلی دلش می خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می کند؟

اما بعضی وقت ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می ماند!همه چیز آن شب

چه خوب یاد من مانده است!این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمده

بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم

را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی

دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رویش تکان بخورم .بعد که دختر همسایه مان

پایین رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چیزهایی فکر می کردم

، یک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت این افتادم که مدت هاست دلم می خواهد

یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که

روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهایی

آن طرف بام می انداختیم. من و مادرم و بچه ها این طرف می خوابیدیم و رخت خواب

برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان

می انداختیم.همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم

و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب یادم هست که

مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پریدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته

آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغ های حیاط نیفتد ، به آن طرف رفتم

و کنار رختخواب پدرم ایستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب یادم است.

هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را

بالای آن می گذاشتم و لحاف را پایینش جمع می کردم ، یک ملافه سفید و بزرگ هم

داشت که روی همه اینها می انداختیم و دورو برش را صاف می کردیم.سفیدی

ملافه رخت خواب پدرم ، در تاریکی هم به چشم می زد و هرشب این خیال

را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به این هوس که

یک چند دقیقه ای ، نیم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های

چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود.چه قدر این خیال اذیتم

می کردم!اما تا آن شب ، جرات این کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود

کسی نبود که مرا ببیند.کسی نبود که مرا ببیند.اگر هم می دید ، نمی دانم مگر

چه چیز بدی در این کار بود.ولی هروقت این خیال به سرم می افتاد،

ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هایم می سوخت و خیس  عرق

می شدم و نزدیک بود به زمین بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم

را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم

و روی دشک خودم می افتادم .یک شب ، چه خوب یادم مانده است، گریه هم

می کردم.بعد خودم از این کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.

اما چه قدر خنده دار بود گریه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،

مدتی گریه کردم و بین خوب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد

که شام یخ کرد.آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور

ناراحت شدم.سفیدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می دیدم.

ولی مگر جرات داشتم به آن نزدیک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور

شد که جرات پیدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه

سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یک

مرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.

ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ  کرد که حالا هم

وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شاید هم از ترس و خجالت

وحشت کردم که اینطور یخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.

مثل این که نامحرم مرا دیده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه

می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت

می کردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد

و دیگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم

طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای

خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را

که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا

چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب

می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من

که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد.فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف

پدرم تا روی سینه ام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده

است.وای!نمی دانید چه حالی پیدا کردم !خدایا!یواش اما با عجله

تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نیمه کاره ول

کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپایم خیس عرق شده بود و تنم

داغ داغ بود و چانه ام می لرزید.پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم

درآوردم و توی سینه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و یک

پهلو افتاده بود.دستش را زیر سرش گذاشته بود و سبیل می کشید.و من

که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را می دیدم که از بالای سرش بالا

می رفت.از حیاط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدایی

هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایه مان-که دیر و همان

روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابیده بودم!چه طور

خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزید و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟

چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم

می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پایین ببرد.راستی چه حالی

داشتم !در این عمر چهل ساله ام ،حتی یک دفعه هم این حال به من دست

نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست یک دفعه نیست

بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش

نبیند.دلم می خواست مثل دود سیگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم

به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی

دید که این طور بی حیا، روی رخت خوابش خوابیده ام.وای که چه حالی

داشتم!کم کم باد به پیراهنم ، که از عرق خیس شده بود ، می خورد و

سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جایم تکان بخورم ؟هنوز همان

طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه یک پهلو.یک جوری خودم را نگه

داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من

بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به

فکر این شب می افتم ، می بینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود ، من

آخر چه می کردم!مثل این که اصلا قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتما

تا صبح همان طور می ماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم می زد.

اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای

دندانهایش گفت:

« دخترم !تو نماز خوندی؟»

من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته

بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می باید در جواب پدرم دروغ می گفتم

و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره این هم خودش راه فراری بود و

می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس

و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی

بعد که فکر کردم،یادم آمد.مثل این که در جواب گفته بودم :

« بله نماز خوانده م.»

ولی بالاخره همین سوال و جواب ، وسیله این را به من داد که در یک چشم به هم

زدن بلند شوم و کفش هایم را دست بگیرم و خودم را از پله ها پایین بیندازم .

سوال پدرم مثل این که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی

توی ایوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید ، وحشتش گرفت.و پرسید :

« چرا رنگت این جور پریده ؟»

و من وقتی برایش گفتم ، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و

همان طور که از ایوان پایین می رفت ، گفت :

« خوب دختر ، گناه کبیره که نکردی که!»

اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و

هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت می کشیدم.مثل این که گناه کرده بودم.

گناه کبیره.مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده.

این مطلب را از آن وقت ها همین طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا

که فکر می کنم ، می بینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا

آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد.وقتی بعد

از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را

تا دم گوشم بالا کشیدم ، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:

« اما راسی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خیالش معصیت

کبیره کرده !»

و پدرم ، نه خندید و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی

کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد.

شهادت امام محمد باقر علیه السلام

 وصیت امام محمد باقر علیه السلام

شیخ کلینى در کتاب کافى به سند خود از امام رضا (ع) روایت کرده است که امام باقر (ع) به هنگام احتضار فرمود: هنگامى که به‏درود حیات گفتم زمین را برایم بشکافید و قبرى مهیا کنید پس اگر به شما گفتند براى رسول خدا (ص) لحد بوده است، تصدیق کنید.

نگارنده: این فرمایش بدان دلیل بوده است که امام باقر (ع) شکافتن زمین را از برخى جهات بهتر مى‏دانسته اگر چه فضیلت لحد بالاتر بوده است.

کلینى به سند خود از امام صادق (ع) نقل کرده است که فرمود:

پدرم هر آنچه از کتب و سلاح و آثار و امانات انبیاء در نزد خود داشت، به من به ودیعت ‏سپرد. پس چون لحظه وفاتش فرارسید به من گفت: چهار شاهد فرابخوان. من چهار تن از قریش را دعوت کردم که یکى از آنان نافع مولاى عبد الله بن عمر بود. پس به من فرمود:

«بنویس این چیزى است که یعقوب فرزندانش را بدان وصیت کرد که اى فرزندانم خداوند دین را براى شما برگزید، پس نمیرید مگر آنکه تسلیم رضاى خداوند باشید. »و وصیت کرد محمد بن على به جعفر بن محمد و به وى فرمان مى‏دهد که او را به جامه بردى که هر جمعه در آن نماز مى‏خواند کفن کند و عمامه‏اش را بر سرش بندد و قبر او را چهار گوش و با فاصله چهار انگشت از زمین بلندتر قرار دهد و در موقع دفن بندهاى کفن او را باز کند. سپس به شهود فرمود: بازگردید خداوند شما را رحمت کند!امام صادق (ع) گفت: به پدرم گفتم: اى پدر!در این وصیت چه بود که بر آن شاهد طلب کردى؟فرمود: پسرم!خوش نداشتم پس از من با تو به نزاع برخیزند به این بهانه که به تو وصیت نکرده‏ام و مى‏خواستم بدین وسیله حجت و دلیلى براى تو قرار داده باشم. در حقیقت امام (ع) مى‏خواست به این وسیله همگان بدانند که جعفر بن محمد (ع) ، وصى و جانشین و امام بعد از اوست.

کلینى در کافى به سند خود از امام صادق (ع) روایت کرده است که فرمود: پدرم روزى در ایام بیماریش به من گفت: پسرم گروهى از قریشیان ساکن مدینه را بدینجا فراخوان تا آنها را گواه بگیرم. من نیز چنین کردم. پس امام در حضور آنان به من فرمود: اى جعفر هنگامى که من دنیا را وداع گفتم مرا بشوى و کفن کن و قبرم را چهار انگشت‏بالاتر از زمین قرار ده و بر آن آب بپاش. چون گواهان رفتند به پدرم عرض کردم: اگر مرا (در خلوت هم) به این کارها امر مى‏کردى، انجام مى‏دادم. چرا درخواستى تا عده‏اى را به عنوان شاهد به نزدت بیاورم؟ فرمود: پسرم مى‏خواستم با تو نزاع نکنند. (یعنى در امامت و خلافت از پس من با تو نزاع نکنند و بدانند که تو وصى منى) .

کلینى در کافى به سند خود از امام صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: پدرم در وصیتش نوشته بود که وى را در سه جامه کفن کنم. یکى رداى جمره‏اى او بود که در روز جمعه با آن نماز مى‏خواند و دو پیراهن دیگر. پس به وى عرض کردم: چرا اینها را مى‏نویسى؟فرمود: مى‏ترسم مردم با تو از در نزاع وارد شوند و بگویند او را در چهار یا پنج جامه کفن کن اما تو به گفتار آنان راه مرو. عمامه خودم را بر سرم بند و البته عمامه را جزو کفن محسوب مکن بلکه عمامه از چیزهایى است که بدن را به آن مى‏پوشانند.

شیخ کلینى در کافى به سند خود نقل کرده است که امام باقر (ع) وصیت کرد که هشتصد درهم براى برگزارى مراسم سوگوارى او اختصاص دهند و این کار را از سنت مى‏دانست. زیرا پیامبر مى‏فرمود: براى خاندان جعفر طعامى فراهم آرید، آنان نیز به وصیتش عمل کردند.

کتاب: سیره معصومان، ج 5، ص 45
نویسنده: سید محسن امین 
 
ترجمه: على حجتى کرمانى 

 

  

شهادت امام محمد باقر

امام باقر (ع) پس از عمرى تلاش در میدان بندگى خدا و احیاى دین و ترویج‏علم و خدمات اجتماعى به جامعه اسلامى، در روز هفتم ماه ذو الحجه سال 114 (1) رحلت کرد.

در سال رحلت و شهادت آن حضرت آراى دیگرى نیز وجود دارد.دسته‏اى از مورخان سال 117 (2) و بعضى سال 118 (3) و گروه اندکى سالهاى 116 (4) و 113 (5) و 115 (6) و 111 (7) را یاد کرده‏اند، اما بیشترین منابع تاریخى سال 114 (8) را متذکر شده‏اند.

منابع روایى و تاریخى علت وفات آن حضرت را مسمومیت دانسته‏اند، مسمومیتى که دستهاى حکومت امویان در آن دخیل بوده است. (9)

از برخى روایات استفاده مى‏شود که مسمومیت امام باقر (ع) به وسیله زین آغشته به سم، صورت گرفته است، به گونه‏اى که بدن آن گرامى از شدت تأثیر سم‏بسرعت متورم گردید و سبب شهادت آن حضرت شد. (10)

در این که چه فرد یا افرادى در این ماجراى خائنانه دست داشته‏اند، نقلهاى روایى و تاریخى از اشخاص مختلفى نام برده‏اند.

بعضى از منابع، شخص هشام بن عبد الملک را عامل شهادت آن حضرت دانسته‏اند. (11)

بخشى دیگر، ابراهیم بن ولید را وسیله مسمومیت معرفى کرده‏اند. (12)

برخى از روایات نیز زید بن حسن را که از دیر زمان کینه‏هاى عمیق نسبت به امام باقر (ع) داشت، مجرى این توطئه به شمار آورده‏اند. (13)

به طور مسلم وفات امام باقر (ع) در دوران خلافت هشام بن عبد الملک رخ داده است، (14) زیرا خلافت هشام از سال 105 تا سال 125 هجرى استمرار داشته، و آخرین سالى که مورخان در وفات امام باقر (ع) نقل کرده‏اند 118 هجرى مى‏باشد. (15)

با این که نقلها بظاهر مختلف است، اما با اندکى تأمل در منابع روایى و تاریخ، بعید نمى‏نماید که همه آنها به گونه‏اى صحیح باشد زیرا عامل شهادت آن حضرت لازم نیست یک نفر باشد بلکه ممکن است افراد متعددى در شهادت امام باقر (ع) دست داشته‏اند که هر روایت و نقل، به یکى از آنان اشاره کرده است.

با توجه به برخوردهاى خشن و قهر آمیز هشام با امام باقر (ع) و عداوت انکار ناپذیر بنى امیه با خاندان على (ع) شک نیست که او در از میان بردن امام‏باقر (ع) ـ اما بشکلى غیر علنى ـ انگیزه‏اى قوى داشته است.

بدیهى است که هشام براى عملى ساختن توطئه خود، از نیروهاى مورد اطمینان خویش بهره جوید، از این رو ابراهیم بن ولید (16) را که عنصرى اموى و دشمن اهل بیت (ع) است به استخدام مى‏گیرد و او امکانات لازم را در اختیار فردى که از اعضاى داخلى خاندان على (ع) بشمار مى‏آید و مى‏تواند در محیط زندگى امام باقر (ع) بدون مانع راه یابد و کسى مانع او نشود، قرار دهد، تا به وسیله او برنامه خائنانه هشام عملى گردد و امام به شهادت رسد.

امام باقر (ع) این چنین به شهادت رسید و به ملاقات الهى شتافت و در بقیع، کنار مرقد پدر بزرگوارش امام سجاد (ع) و عموى پدرش حسن بن على (ع) مدفون گشت. (17)

بین نماز ، وقت دعا گریه می کنی
با هر بهانه در همه جا گریه می کنی

در التهاب آهِ خودت آب می شوی
میسوزی و بدون صدا گریه می کنی

هر چند زهر قلب تو را پاره پاره کرد
اما به یاد کرب و بلا گریه می کنی

اصلاً خود تو کرب و بلای مجسّمی
وقتی برای خون خدا گریه می کنی

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود
با ناله های وا عطشا گریه می کنی

با یاد روزهای اسارت چه می کشی ؟
هر شب بدون چون و چرا گریه می کنی

با یاد زلفِ خونی مردان نی سوار
هر صبح با نسیم صبا گریه می کنی

هم پای نیزه ها همه جا گریه کرده ای
هم با تمام مرثیه ها گریه می کنی

دیگر بس است « چشم ترت درد می کند ! »
از بس که غرق اشک عزا گریه می کنی

یوسف رحیمی