هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

زور

زور

روزی, روزگاری گنجشکی در چلة زمستان از لانه بیرون آمد که دانه پیدا کند. کمی که از لانه دور شد, دید تا چشم کار می کند بر بیابان از برف سفید شده و هر جا هم آب بوده یخ بسته.

گنجشک رفت نشست رو یک تکه یخ. این ور و آن ور نگاه کرد بلکه چیزی گیر بیاورد. اما هر چه چشم انداخت چیزی پیدا نکرد.

گنجشک که سردش شده بود و پاهاش حسابی یخ کرده بود به یخ گفت «ای یخ! تو چرا این قدر زور داری؟»

یخ با تعجب گفت «من زور دارم؟ اگر من زور داشتم حال و روزم بهتر از این بود و خورشید آبم نمی کرد.»

گنجشک رفت دم آفتاب نشست. رو کرد به خورشید. گفت «ای خورشید! چرا تو این قدر زور داری؟»

خورشید گفت «تو چقدر ساده ای. اگر من زور داشتم یک تکه ابر جلوم را نمی گرفت.»

گنجشک رفت سراغ ابر. گفت «ای ابر! چرا تو این قدر زور داری؟»

ابر گفت «خدا پدرت را بیامرزد. اگر من زور داشتم باد من را به این طرف و آن طرف نمی برد و می گذاشت برای خودم یک جا آرام بگیرم.»

گنجشک رفت پیش باد. گفت «ای باد! بگو بدانم چرا تو این قدر زور داری؟»

باد گفت «برو بابا تو هم دلت خوش است. اگر من زور داشتم کوه جلوم را نمی گرفت.»

گنجشک رفت رو کوه نشستت و گفت «ای کوه! چرا تو این قدر زور درای؟»

کوه گفت «عجب حرفی می زنی! اگر من زور داشتم علف رو سرم سبز نمی شد.»

گنجشک به علف گفت «ای علف! تو چرا این قدر زور داری؟»

علف گفت «زورم کجا بود! اگر من زور داشتم بزی من را نمی خورد.»

گنجشک پرید رفت پیش بزی. گفت «ای بزی! چرا تو این قدر زور داری؟»

بزی گفت «به حق چیزهای نشنفته! اگر من زور داشتم قصاب گوش تا گوش سرم را نمی برید.»

گنجشک رفت سر وقت قصاب. گفت «ای قصاب! چرا تو این قدر زور داری؟»

قصاب گفت «ای بابا! اگر من زور داشتم موش تو خانه ام لانه نمی کرد و این همه دردسر برایم درست نمی کرد.»

گنجشک رفت پیش موش. گفت «ای موش! چرا تو این قدر زور داری؟»

موش گفت «کی این حرف را زده؟ اگر من زور داشتم گربه من را یک لقمة چپش نمی کرد.»

گنجشک که دیگر خسته شده بود رفت سراغ گربه و گفت «ای گربه! از بس که این ور و آن ور رفتم و از این و آن پرسیدم ذله شدم. تو را به خدا به من بگو تو چرا این قدر زور داری؟»

گربه که دید گنجشک راست راستی کلافه شده دلش سوخت و همان طور که دور و برش را می پایید و مواظب بود سگ همسایه پیداش نشود, گفت «زور دارم و زور بچه؛ سالی میزام هفت بچه؛ یکیش آرام جانم؛ یکیش سر و روانم؛ یکیش کفتر پرانم؛ یکیش بی تو نمانم؛ زنی می خوام زنانه؛ پوستین کنه انبانه؛ گذارد کنج خانه؛ پر کند دانه دانه؛ از گندم و شاهدانه . . . »

 

 

وصیت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام

وصیت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام

مطابق آنچه درمنابع معتبر نقل گردیده است؛ حضرتفاطمه زهرا سلام الله علیها بعد از وفات پدر بزرگوارش پیوسته غمناک، افسرده، محزون، پژمرده، گریان و نالان بوده و پس از وقایعی که در خانه آن حضرت پیش آمد دربستر بیماری افتاد، تا سرانجام دیده از جهان فانى فرو بسته و به دار بقا پیوست.

حضرت فاطمه علیهاالسلام هنگامی که در خود احساس رحلت فرمود ام ایمن و اسماء بنتعمیس را صدا زد و دنبال حضرت على مرتضى شوهرش فرستاد و به حضرتش عرضه داشت پسرعمو! من خود را در حال عزیمت و ارتحال مى بینم و این بیمارى مرا ملحق به پدربزرگوارم مى نماید و هر لحظه به انتظار فرا رسیدن مرگ مى باشم اینک تو را به چیزهایی وصیت و سفارش مى نمایم آنگاه على مرتضى علیه السلام فرمود: اى دختر رسول الله (ص ) به هر چه می خواهى و انجام دادن آن را دوست دارى وصیت فرما تا من نسبت به وصیت تو عمل نموده و آن را انجام دهم.

 آنگاه حضرت کنار بستر همسرش فاطمه (ع ) نشست و آنان که در خانه بودند بیرون نمود و خانه را از اغیارخلوت فرمود سپس در حالی که اشک از چشمانش جارى بود آمادگى خود را براى شنیدن وصایاىهمسر عزیزش اعلام نمود.حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها به على مرتضى(ع ) شوهر بزرگوارش عرض کرد. پسرعمو جان مطلب اول این است کهدر این مدت که با هم معاشرت وزندگى کردیم من هرگز به شما دروغ نگفتم و خیانتى نکردم و در سراسر زندگى با تومخالفت و نافرمانى نداشتم در عین حال اگر از من قصورى سر زده و رنجى به دل گرفته اىمرا حلال کن.على علیه السلام با چشم اشکبار فرمود معاذالله به خداپناه مى برم توداناتر و نیکوتر و پرهیزکارتر و بزرگوارتر و خدا ترس تر از آنى که از تو کوچکترین خطا و لغزشى سر زده باشد و من تو را به خاطر خلافى مورد سرزنش و نکوهش قرار دهم. همسرعزیزم جدائى و فقدان تو براى من بسیار سخت و دشوار است؛اما چه کنم که چاره اىندارم به خدا قسم که مصیبت رسول الله بر من تجدید گردید. رحلت و در گذشت تو بس بزرگ وفقدان تو بس امرى است عظیم (انالله و انا الیه راجعون) چه مصیبت دردناک و تلخ وناگوارى است به خدا سوگند که این مصیبت را تسلایى نیست و این کمبود را جانشینى وجودندارد و هیچ چیزى نمی تواند تسلى بخش دل من باشد. بعد مدتى على و فاطمه با هم گریهنمودند و ناله سر دادند.آنگاه على علیه السلام سر فاطمه را بر روی سینه خود قرار دادو گفت: عزیزم به هر چه خواهى وصیت نما که طبق آن عمل خواهم نمود و خواسته تو را برکار خود ترجیح مى دهم. سپس حضرت فاطمه به على فرمود: خداوند به تو از من پاداش خیر عنایتفرمای، نخستین وصیت من این است که بعد از رحلت من با دختر خواهرم)امامه) ازدواج کنى زیرا او مانند خودم نسبت به فرزندانم مهربان است و مردان را درزندگى زن لازم است.سپس وصیت من به شما این است که براى حمل جنازه ام تابوتىتهیه نمایید آن طور که شکل آن را فرشتگان ترسیم نموده اند. على فرمود آن را برایمتوصیف کن و فاطمه (س ) بیان فرمود و آن حضرت دقیقاً به دستورش ‍ عمل نمود و تابوت موردتوصیف را تهیه کرد(نظر حضرت فاطمه (س) این بود که حجم بدنش حتى بعد از مرگشآشکار نباشد.)

و نیز سومین وصیتم این است که شبانه که همه چشمها در خواب است مرادفن کن چرا که میل ندارم اشخاصى که در حق من ظلم کرده اند در تشییع جنازه ام شرکتنمایند و نگذار احدى از آنان بر جسد من نماز بخوانند.

 وجود مقدس امیرالمؤمنینعلى علیه السلام به وصایاى حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها گوش داد و دستورات او رابعد از وفاتش انجام داد.

 

وصیت نامه کتبى حضرت فاطمه زهراسلام الله علیها

بسم الله الرحمن الرحیم

هذا ما اوصت به فاطمه بنترسول الله اوصت و هى تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله و ان الجنةحق  والنار حق و ان الساعة آتیته لاریب فیها و ان الله یبعث من فى القبور. یا علىانا فاطمة بنت محمد (ص ) زوجنى الله منک لاکون لک فى الدنیا والاخره انت اولى بىمن غیرى حنوطى و غسلنى و کفنى باللیل وصل ولدى السلام الى یوم القیامه .

بنام خداوند بخشنده مهربان

این وصیت نامه دختر رسول خداست در حالى وصیت مى کند که شهادت می دهد خدایى جز خداى یگانه نیست و محمد (ص) بنده و رسول اوست و بهشت حق است و آتش جهنم حق است و روز قیامت که هیچ شکى در آننیست فرا خواهد رسید و ذات الهى جمیع مردگان را از قبور برانگیزاند و زنده گرداندو همه را وارد محشر فرماید.

اى على من فاطمه دختر حضرت محمد هستم خدا مرا به ازدواج تو درآورد تا در دنیا و آخرت براى تو باشم و تو از دیگران بر من سزاوارترى.على جان حنوط و غسل و کفن کردن مرا در شب به انجام رسان و شب بر من نماز بگذار وشب مرا دفن کن و هیچ کس را اطلاع نده. اینک با شما وداع می کنم و بر فرزندانم تا روزقیامت سلام و درود می فرستم.

 این بود کیفیت رحلت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهادخت گرامى حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفى علیهما آلاف التحیة والثناء کهپدر بزرگوارش هنگام رخت بربستن از دنیا به او بشارت داده و فاطمه علیهاالسلام بعد از رحلت پدر با اشتیاق فراوان به انتظار مرگ خود بود و پیوسته زبان حالش بهنغمه الهى(عجل وفاتى سریعا) مترنم بود.

درود بی پایان ما بر او و فرزندان پاکش باد.

منبع:

بحارالانوار، جلد 43، ص 214.

دیوان حافظ

غزل2

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم زصومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه در یابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

 

 

داستان دو موش

                                         داستان دو موش

ای پسر لحظه ای تو گوش بده                          گوش بر قصه ی دو موش بده

که یکی پیر بود وعاقل بود                          دگری بچه بود وجاهل بود

هر دو در کنج سقف یک خانه                          داشتند از برای خود لانه

گربه یی هم در هما حوالی بود                          کز دغل پر،ز صدق خالی بود

چشم گربه به چشم موش افتاد                            به فریبش زبان چرب گشاد

گفت ای موش جان چه زیبایی                           تو چرا پیش من نمی آیی

هر چه خواهد دل تو من دارم                             پیش من آ که پیش تو آرم

پیر موش این را شنید واز سر پند                       گفت با موش بچه کای فرزند

نروی، گربه گول می زندت                              دور شو، ورنه پوست می کندت

بچه موش سفیه بی مشعر                                 این سخن را نکرد از او باور

گفت منعم ز گربه از پی چیست                         او مرا دوست است ، دشمن نیست

گربه هم از قبیله موش است                              مثل ما صاحب دم وگوش است

تو ببین چشم او چه مقبول است                           چه صدا نازک است ومعقول است

بتاز آن پیر موش کارآگاه                                  گفت با موش بچه گمراه

به تو می گویم ای پسر در رو!                            حرف این کهنه گرگ را نشنو

گفت موشک که هیچ نگریزم                             از چنین دوست من نپرهیزم

گربه زین گفتگو چو گل بشکفت                          بار دیگر ز مکر وحیله بگفت

من رفیق توام مترس بیا                                    ترس بیهوده از رفیق چرا!

پیر موش از زبان آن فرتوت                              ماند مات و معطل و مبهوت

گفت وه !این چقدر طناز است                             چه زبان باز وحیله پرداز است

بچه موش سفیه و بی ادراک                                گفت من میروم ندارم باک

بانگ زد پیر موش کای کودن!                             این قدر حرف های مفت مزن!

تو که باشی وگربه کیست،الاغ !                            رفتن ومردنت یکی است الاغ !

گربه با موش آشنا نشود                                       گرگ با بره هم چرا نشود

پر دغل گربه به فن استاد                                     باز آهسته لب به نطق گشاد

گفت این حرف ها تو گوش مکن                            گوش بر حرف پیر موش مکن

پیر ها غالبا خرف باشند                                     از ره راست منحرف باشند

نقل وبادام دارم وگردو                                        من به تو می دهم تو بده به او

بچه حرف نشنو ساده                                           به قبول دروغ آماده

سخن کذب گربه صدق انگاشت                            رفت وفورا بنای ناله گذاشت

که به دادم رسید مردم من                                     بی جهت گول گربه خوردم من

دمم از بیخ کندو دستم خورد                                   شکمم پاره کرد و گوشم برد

پنجه اش رفت تا جگر گاهم                                   من چنین دوست را نمی خواهم

پیر موشش جواب داد برو!                                    بعد از این پند پیر را بشنو

هر که حرف بزرگتر نشنید                                   آن ببیند که که بچه موش بدید

                                               ایرج میرزا

 

دیوان حافظ

غزل 1
الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکلها
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
برس فریاد می دارد که بر بندید محمل ها
بر می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بد نامی کشید آخر
نهان کی ماند ان رازی کز او سازند محفل ها
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها