هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

ولادت امام علی (ع)

 

 

ولادت و حسب و نسب

بنا بوشته مورخین ولادت على علیه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سى‏ام عام الفیل بطرز عجیب و بی سابقه ‏اى در درون کعبه یعنى خانه خدا بوقوع پیوست،محقق دانشمند حجة الاسلام نیر گوید:

اى آنکه حریم کعبه کاشانه تست‏ 
بطحا صدف گوهر یکدانه تست‏ 
گر مولد تو بکعبه آمد چه عجب‏ 
اى نجل خلیل خانه خود خانه تست

پدر آنحضرت ابو طالب فرزند عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنا بر این على علیه السلام از هر دو طرف هاشمى نسب است

شیخ صدوق و فتال نیشابورى از یزید بن قعنب روایت کرده‏اند که گفت من با عباس بن عبد المطلب و گروهى از عبد العزى در کنار خانه خدا نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین در حالیکه نه ماه باو آبستن بود و درد مخاض داشت آمد و گفت خدایا من بتو و بدانچه از رسولان و کتابها از جانب تو آمده‏اند ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم خلیل را تصدیق میکنم و اوست که این بیت عتیق را بنا نهاده است بحق آنکه این خانه را ساخته و بحق مولودى که در شکم من است ولادت او را بر من آسان گردان ، یزید بن قعنب گوید ما بچشم خوددیدیم که خانه کعبه از پشت(مستجار) شکافت و فاطمه بدرون خانه رفت و از چشم ما پنهان گردید و دیوار بهم بر آمد چون خواستیم قفل درب خانه را باز کنیم گشوده نشد لذا دانستیم که این کار از امر خداى عز و جل است و فاطمه پس از چهار روز بیرون آمد و در حالیکه امیر المؤمنین علیه السلام را در روى دست داشت گفت من بر همه زنهاى گذشته برترى دارم زیرا آسیه خدا را به پنهانى پرستید در آنجا که پرستش خدا جز از روى ناچارى خوب نبود و مریم دختر عمران نخل خشک را بدست خود جنبانید تا از خرماى تازه چید و خورد(و هنگامیکه در بیت المقدس او را درد مخاض گرفت ندا رسید که از اینجا بیرون شو اینجا عبادتگاه است و زایشگاه نیست) و من داخل خانه خدا شدم و از میوه‏هاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بیرون آیم هاتفى ندا کرد اى فاطمه نام او را على بگذار که او على است و خداوند على الاعلى فرماید من نام او را از نام خود گرفتم و بادب خود تأدیبش کردم و او را بغامض علم خود آگاه گردانیدم و اوست که بتها را از خانه من میشکند و اوست که در بام خانه‏ام اذان گوید و مرا تقدیس و تمجید نماید خوشا بر کسیکه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر کسى که او را دشمن دارد و نافرمانیش کند.

علماى بزرگ اهل سنت نیز در کتب خود بهمین مطلب اشاره کرده‏اند و محمد بن یوسف گنجى شافعى با تغییر چند لفظ و کلمه در کفایة الطالب چنین مینویسد که در پاسخ تقاضاى ابوطالب ندائى برخاست و این دو بیت را گفت.

یا اهل بیت المصطفى النبى‏ 
خصصتم بالولد الزکى‏ 
ان اسمه من شامخ العلى‏ 
على اشتق من العلى

و در بعضى روایات آمده است که فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل(پیش از اینکه بوسیله نداى غیبى نام او على گذاشته شود) نام کودک را حیدر نهاد و هنگامیکه او را قنداق کرده بدست شوهر خود میداد گفت خذه فانه حیدرة و بهمین جهت آنحضرت در غزوه خیبر بمرحب پهلوان معروف یهود فرمود: 
انا الذى سمتنى امى حیدرة 
ضرغام اجام و لیث قسورة

على علیه السلام هنگام بعثت

سبقتکم الى الاسلام طفلا صغیرا ما بلغت اوان حلمى

 

پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم از دوران جوانى غالبا از اجتماع پلید آنروز کناره گرفته و بطور انفراد بتفکر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانین کلى طبیعت و اسرار وجود مطالعه میکرد،چون به چهل سالگى رسید در کوه حرا که محل عبادت و انزواى او بود پرتوى از شعاع ابدیت ضمیر او را روشن ساخته و از کمون خلقت و اسرار آفرینش دریچه‏اى بر خاطر او گشوده گردید،زبانش بافشاى حقیقت گویا گشت و براى ارشاد و هدایت مردم مأمور شد.محمد صلى الله علیه و آله و سلم از آنچه میدید بوى حقیقت میشنید و هر جا بود جستجوى حقیقت میکرد،در دل خروشى داشت و در عین حال زبان بخاموشى کشیده بود ولى سیماى ملکوتیش گویاى این مطلب بود که:

در اندرون من خسته دل ندانم چیست‏
که من خموشم و او در فغان و در غوغا است

مگر گاهى راز خود بخدیجه میگفت و از غیر او پنهان داشت خدیجه نیز وى را دلدارى میداد و یارى میکرد.چندى که بدین منوال گذشت روزى در کوه‏حرا آوازى شنید که (اى محمد بخوان) !

چه بخوانم؟گفته شد:

اقرا باسم ربک الذى خلق،خلق الانسان من علق،اقرا و ربک الاکرم،الذى علم بالقلم،علم الانسان ما لم یعلم...

اما انتشار چنین دعوتى بآسانى ممکن نبود زیرا این دعوت با تمام مبانى اعتقادى قوم عرب و سایر ملل مخالف بوده و تمام مقدسات اجتماعى و دینى و فکرى مردم دنیا مخصوصا نژاد عرب را تحقیر مینمود لذا از دور و نزدیک هر کسى شنید پرچم مخالفت بر افراشت حتى اقرباء و نزدیکان او نیز در مقام طعن و استهزاء در آمدند.در تمام این مدت که حیرت و جذبه الهى سراپاى وجود مبارک آنحضرت را فرا گرفته و بشکرانه این موهبت عظمى بدرگاه ایزد متعال سپاسگزارى و ستایش مینمود چشمان درشت و زیباى على علیه السلام او را نظاره میکرد و از همان لحظه اول که از بعثت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم آگاه گردید با اینکه ده ساله بود با سلام گرویده و مطیع پیغمبر شد و اولین کسى است از مردان که به آنحضرت گرویده است و این مطلب مورد تصدیق تمام مورخین و محدثین اهل سنت میباشد چنانکه محب الدین طبرى در ذخائر العقبى از قول عمر مى‏نویسد که گفت:

کنت انا و ابو عبیدة و ابوبکر و جماعة اذ ضرب رسول الله (ص) منکب على بن ابیطالب فقال یا على انت اول المؤمنین ایمانا و انت اول المسلمین اسلاما و انت منى بمنزلة هارون من موسى. 

من با ابو عبیدة و ابوبکر و گروهى دیگر بودم که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بشانه على بن ابیطالب زد و فرمود یا على تو از مؤمنین،اولین کسى هستى که ایمان آوردى و تو از مسلمین اولین کسى هستى که اسلام اختیار کردى و مقام و نسبت تو بمن مانند مقام و منزلت هارون است بموسى.

جایگاه على در قرآن در رابطه با پیامبر (ص)

در سال نهم پس از هجرت پیامبر،گروهى به نمایندگى از نصاراى نجران یمن به مدینه آمدند تا راجع به اسلام از پیامبر (ص) سؤالهایى بکنند و با او درباره دین به احتجاج پردازند .و میان آنان با پیامبر بحث و گفتگویى شد که پیامبر در این گفتگو موضع مثبت اسلام را نسبت به حضرت مسیح و تعلیمات او بیان کرد.و لیکن آنان در موضع منفى خود نسبت به تعلیمات اسلامى پافشارى کردند.آن گاه وحى نازل شد و پیامبر را مأمور به مباهله با آنان ساخت .مباهله نفرین کردن دو گروه متخاصم است تا بدان وسیله خداوند بر آن که باطل است عذابش را نازل کند:هر کس پس از روشن شدن جریان با تو مجادله کند.بگو بیایید فرزندان و زنان و نزدیکان خود را گرد آوریم،لابه و زارى کنیم و لعنت خدا را نثار دروغگویان گردانیم (1) .

پیامبر (ص) به دلیل مأموریتى که داشت دچار زحمت شد و آن گروه مسیحى را به مباهله دعوت کرد.نیشابورى در تفسیر:غرائب القرآن و عجائب الفرقان خود،مطلب زیر را نقل کرده است:�پیامبر به آنان فرمود:خداوند مرا مأمور کرده است که اگر پذیراى برهان نشدید با شما مباهله کنم،گفتند اى ابو القاسم!ما باز مى‏گردیم و درباره کار خود با هم مشورت مى‏کنیم،آن گاه به نزد تو مى‏آییم.و چون بازگشتند به شخص دوم هیأت نمایندگى که مردى کاردان و با تدبیر بود گفتند:اى عبد المسیح!نظر تو چیست؟اوگفت:به خدا قسم اى جمعیت نصارا شما دانستید که محمد پیامبرى است فرستاده از جانب خدا.و براستى سخن قاطع را درباره صاحبتان مسیح براى شما بیان کرد.و به خدا سوگند،هرگز قومى با پیامبرى مباهله نکرد مگر آن که بزرگ و کوچک آنان از میان رفتند.و شما اگر این کار را بکنید بیچاره مى‏شوید!اگر خوش ندارید،در موضع خود بایستید و بر دین خود پافشارى ورزید و این مرد را به حال خود واگذارید و به شهرهاى خود باز گردید.

هیأت نمایندگى مسیحیان به حضور پیامبر (ص) آمد،دیدند او براى مباهله بیرون آمده است در حالى که عبایى از موى سیاه بر دوش داشت؛حسین (ع) در آغوش آن حضرت بود و دست حسن (ع) را در دست داشت و فاطمه (ع) در پى او حرکت مى‏کرد،على (ع) نیز پشت سر فاطمه حرکت مى‏کرد،و پیامبر (ص) به آنها مى‏گفت هر وقت من دعا کردم شما آمین بگویید.اسقف نجران رو به همراهان کرد و گفت:اى گروه نصارا!من چهره‏هایى را مى‏بینم که اگر دست به دعا بردارند و از خداوند بخواهند که کوه را از جا بکند،فورا خواهد کند!پس با او مباهله مکنید که هلاک مى‏شوید و بر روى زمین تا روز قیامت یک مسیحى باقى نخواهد ماند.سپس،رو به پیامبر کردند و گفتند:اى ابو القاسم!تصمیم ما این است که با تو مباهله نکنیم...

طبرى در تفسیر خود از چندین طریق نقل کرده است که پیامبر خدا (ص) على،فاطمه،حسن و حسین را در داستان مباهله به همراه خود آورده بود

و در صحیح مسلم از سعد بن ابى وقاص روایت شده است که چون این آیه نازل شد:�بیایید فرزندان و...خود را گرد آوریم�پیامبر خدا (ص) على،فاطمه،حسن و حسین را طلبید و گفت:بارلها اینان اهل بیت منند .خداوند پیامبرش را مأمور کرده بود تا به هیأت نمایندگى نجران بگوید:�بیائید فرزندان،زنان و نزدیکان خود را گرد آوریم...�براى اطاعت این فرمان پیامبر حسنین را حاضر کرد که پسران دختر او و در حقیقت فرزندان او بودند؛فاطمه را به حضور خواست که او برجسته‏ترین زنان از اهل بیت رسول بود.و لیکن چرا به همراه آنان على را آورده بود که نه از پسران پیامبر است و نه از زنان او؟

براى على در آیه مبارکه جایى نیست،مگر این که داخل در فرموده خداى متعال�انفسنا�باشد .براستى که بردن على دلیل بر این است که پیامبر خدا او را به منزله خود به حساب مى‏آورد و اگر پیامبر خدا او را چنین به حساب مى‏آورد پس،در حقیقت او را در میان همه مسلمانان ممتاز دانسته است.پیامبر خدا در موارد مختلفى صریحا مى‏فرمود:على از من است و من از اویم.و حبشى بن جناده روایت کرده است که او خود از پیامبر خدا شنید که مى‏فرمود:�على از من است و من از او و کسى از جانب من کارى را انجام نمى‏دهد بجز على.

امیرالمؤمنین على علیه السلام در یک نگاه

کنیه على (ع)

آن حضرت را به دو کنیه ابو الحسن و ابو الحسین نامیده‏اند.امام حسن (ع) در حیات پیامبر پدرش را با کنیه ابو الحسین و امام حسین (ع) او را با کنیه ابو الحسن مى‏خوانده‏اند.پیامبر نیز وى را با هر دوى کنیه‏ها خطاب مى‏کرده است.چون پیامبر وفات یافت على (ع) را به این دو کنیه صدا مى‏کردند.یکى دیگر از کنیه‏هاى على (ع) ،ابو تراب است که آن را پیامبر برگزیده و بر وى اطلاق کرده بود.

در استیعاب نقل شده است:�به سهل بن سعد گفته شد:حاکم مدینه مى‏خواهد تو را وادارد تا بر فراز منبر،على را دشنام گویى.سهل پرسید:چه بگویم؟گفت:باید على را با کنیه ابو تراب خطاب کنى.سهل پاسخ داد:به خدا سوگند جز پیامبر کسى على را بدین کنیت،نامگذارى نکرده است. پرسید:چگونه‏اى ابو العباس؟جواب داد:على (ع) نزد فاطمه رفت و آن‏گاه بیرون آمد و در حیاط مسجد دراز کشید و به خواب رفت.پس از او،پیغمبر (ص) پیش فاطمه آمد و از او پرسید:پسر عمویت کجاست؟فاطمه گفت:اینک او در مسجد آرمیده است.پیامبر به صحن مسجد آمد و على را دید که ردایش بر پشت مبارکش افتاده و پشتش خاک آلود شده است.پیامبر با دست‏شروع به پاک کردن خاک از پشت على کرد و فرمود:بنشین اى ابو تراب!به خدا سوگند جز پیامبر کسى او را بدین نام،نخوانده است.و قسم به خدا در نظر من هیچ اسمى از این نام دوست داشتنى‏تر نیست.

نسایى در خصایص از عمار بن یاسر نقل کرده است که گفت:�من و على بن ابیطالب (ع) در غزوه عشیره از قبیله ینبع با یکدیگر بودیم.تا آنجا که عمار گفت:سپس خواب هر دوى ما را فرا گرفت، من و على به راه افتادیم تا آنکه در زیر سایه نخلها و روى زمین خاکى و بى گیاه آرمیدیم.سوگند به خدا که جز پیامبر کسى ما را از خواب بیدار نکرد.او با پایش ما را تکان مى‏داد و ما به خاطر آنکه روى زمینى خاکى دراز کشیده بودیم،به خاک آلوده شدیم.در آن روز بود که پیغمبر (ص) به على (ع) فرمود.تو را چه مى‏شود اى ابو تراب؟چرا که پیامبر آثار خاک را بر على (ع) مشاهده کرده بود.

البته ممکن است که این واقعه چند بار اتفاق افتاده باشد.در روایتى دیگر آمده است:چون پیامبر على را در سجده دید در حالى که خاک بر چهره‏اش نشسته و یا آنکه گونه‏اش خاک آلود بوده به او فرمود:�ابو تراب!چنین کن‏�.

همچنین گفته شده است پیامبر با چنین کنیه‏اى،على (ع) را خطاب کرد.چرا که گفت:اى على! نخستین کسى که خاک را از سرش مى‏تکاند تویى.

على (ع) ،این کنیه را از دیگر کنیه‏ها بیشتر خوش مى‏داشت.زیرا پیامبر وى را با همین کنیه خطاب مى‏کرد.دشمنان آن حضرت مانند بنى امیه و دیگران،بر آن حضرت به جز این کنیه نام دیگرى اطلاق نمى‏کردند.آنان مى‏خواستند با گفتن ابو تراب،آن حضرت را تحقیر و سرزنش کنند و حال آنکه افتخار على (ع) به همین کنیه بود.دشمنان على،به سخنگویان دستور داده بودند تا با ذکر کنیه ابو تراب بر فراز منابر،آن حضرت را مورد سرزنش قرار دهند و این کنیه را براى او عیب و نقصى قلمداد نمایند.چنان که حسن بصرى گفته است،گویا که ایشان با استفاده از این عمل،لباسى پر زیب و آرایه بر تن آن حضرت مى‏پوشاندند.چنان که جز نام ترابى و ترابیه بر پیروان امیر المؤمنین (ع) اطلاق نمى‏کردند.بدان گونه که این نام،تنها بر شیعیان على (ع) اختصاص یافت.

کمیت مى‏گوید:

گفتند رغبت و دین او ترابى است من نیز به همین وسیله در بین آنان ادعا کنم و به این لقب مفتخر مى‏شوم.

هنگامى که کثیر غرة گفت:جلوه آل ابو سفیان در دین روز طف و جلوه بنى مروان در کرم و بزرگوارى روز عقر بود،یزید بن عبد الملک به او گفت:نفرین خدا بر تو باد!آیا ترابى و عصبیت؟!در این باره مؤلف در قصیده‏اى سروده است:

به نام دو فرزندت،مکنى شدى و نسل رسول خدا در این دو فرزند به جاى ماند پیامبر تو را بو تراب خواند دشمنان آن را بر تو عیب مى‏شمردند و حال آنکه براى تو این کنیه افتخارى بود

لقب على (ع)

ابن صباغ در کتاب فصول المهمه مى‏نویسد:لقب على (ع) ،مرتضى،حیدر،امیر المؤمنین و انزع (و یا اصلع) (کسى که اندکى از موى جلوى سرش ریخته باشد.) و بطین (کسى که شکمش بزرگ است.) و وصى بود.آن حضرت به لقب اخیر خود در نزد دوستان و دشمنانش شهره بود.در روز جنگ جمل جوانى از قبیله بنى ضبه از سپاه عایشه بیرون آمد و گفت:

ما قبیله بنى ضبه دشمنان على هستیم که قبلا معروف به وصى بود على که در عهد پیامبر شهسوار جنگها بود من نیز نسبت‏به تشخیص برترى على نابینا و کور نیستم اما من به خونخواهى عثمان پرهیزگار آمده‏ام زیرا ولى،خون ولى را طلب مى‏کند

و مردى از قبیله ازد در روز جمل چنین سرود:

این على است و وصیى است که پیامبر در روز نجوة با او پیمان برادرى بست و فرمود او پس از من راهبر است و این گفته را افراد آگاه در خاطر سپرده‏اند و اشقیا آن را فراموش کرده‏اند

زحر بن قیس جعفى در روز جمل گفت:

آیا باید با شما جنگ کرد تا اقرار کنید که على در بین تمام قریش پس از پیامبر برترین کس است؟!

او کسى است که خداوند وى را زینت داده و او را ولى نامیده است و دوست،پشتیبان و نگهدار دوست است،همچنان که گمراه پیرو فرمان گمراهى دیگر است

زحر بن قیس نیز بار دیگر چنین سروده است:

پس درود فرستاد خداوند بر احمد (محمد (ص) )

فرستاده خداوند و تمام کننده نعمتها فرستاده پیام‏آورى و پس از او خلیفه ما کسى که ایستاده و کمک شده است منظور من على وصى پیامبر است که سرکشان قبایل با او در جنگ و ستیزند

این زحر در جنگ جمل و صفین با على (ع) همراه بود.همچنان که شبعث‏بن ربعى و شمر بن ذى الجوشن ضبابى در جنگ صفین در رکاب آن حضرت بودند.اما بعدا با حسین (ع) در کربلا به جنگ برخاستند و فرجام شومى را براى خود برجاى گذاشتند.

کمیت مى‏گوید:

کثیر نیز مى‏گوید:وصى و پسر عموى محمد مصطفى و آزاد کننده گردنها و ادا کننده دین‏ها

همچنین آن حضرت به نام پادشاه مؤمنین و پادشاه دین(یعسوب المؤمنین و یعسوب الدین)نیز ملقب بوده است.

روایت کرده‏اند که پیامبر به على (ع) فرمود:تو پادشاه دینى و مال پادشاه ظلمت و تاریکى است.

در روایت دیگرى آمده است:این (على) پادشاه مؤمنان و پیشواى کسانى است که در روز قیامت‏با چهره‏هایى نورانى در حجله‏ها نشسته‏اند.

ابن حنبل در مسند و قاضى ابو نعیم در حلیة الاولیا این دو روایت را نقل کرده‏اند.در تاج العروس معناى لغوى یعسوب ذکر شده و آمده است (ملکه کندوى زنبور عسل).على (ع) فرمود:من پادشاه مؤمنانم و مال پادشاه کافران است.یعنى مؤمنان به من پناه آورند و کافران از مال و ثروت پناه مى‏جویند.چنان که زنبور به ملکه خود پناه مى‏برد و آن ملکه بر همه زنبوران مقام تقدم و سیادت دارد.

دربان على (ع)

در کتاب فصول المهمة ذکر شده که دربان آن حضرت،سلمان فارسى (رض) بوده است.

شاعر على (ع)

همچنین در فصول المهمه گفته شده که شاعر آن حضرت،حسان بن ثابت‏بوده است.در اینجا اضافه مى‏کنم که شاعر آن حضرت در جنگ صفین،نجاشى و اعور شنى و کسان دیگرى غیر از این دو تن بوده‏اند.

نقش انگشتر على (ع)

سبط بن جوزى در کتاب تذکرة الخواص نوشته است:نقش انگشترى آن حضرت عبارت‏�خداوند فرمانروا،على بنده اوست‏� (الله الملک على عبده) بوده است.همچنین وى مى‏نویسد:آن حضرت انگشترى را در انگشتان دست راست‏خود مى‏کرده است و حسن و حسین (ع) نیز چنین مى‏کرده‏اند.

ابو الحسن على بن زید بیهقى معروف به فرید خراسان در کتاب خود موسوم به صوان الحکمه که به نام تاریخ حکماى اسلام مشهور است در ذیل شرح زندگانى یحیى نحوى دیلمى ملقب به بطریق،چنین مى‏گوید:� یحیى فیلسوف و ترساکیش بود و عامل امیر المؤمنین (ع) در نظر داشت تا وى را از فارس بیرون براند.یحیى نیز ماجراى خود را براى على (ع) نگاشت و از آن حضرت درخواست امان کرد.محمد بن حنفیه،به فرمان على (ع) امان نامه‏اى براى یحیى نوشت که من آن امان نامه را در دست‏حکیم ابو الفتوح مستوفى نصرانى طوسى مشاهده کردم.توقیع على (ع) با خط خود آن حضرت و با عبارت �الله الملک و على عبده‏� (خداوند فرمانروا و على بنده اوست.) در پاى این مکتوب موجود بود.سبط بن جوزى این عبارت را به عنوان نقش انگشترى آن حضرت دانسته ولى مطابق با نقل بیهقى این توقیع به دست‏حضرت نوشته شده است و بعید نیست که گفته بیهقى متین‏تر باشد.

همچنین احتمال دارد که آن حضرت نامه‏ها را چنین امضا مى‏کرده و سپس همان عبارت را بر نگین انگشترى نقش زده است.ابن صباغ در کتاب فصول المهمه فى معرفة الائمه گوید:�اسندت ظهرى الى الله‏� (پشت من به خداوند متکى است) نقش نگین آن حضرت بوده است.عده‏اى دیگر نقش نگین آن حضرت را�حسبى الله‏�ذکر کرده‏اند.کفعمى نیز در مصباح گوید:نقش نگین انگشترى آن حضرت‏�الملک لله الواحد القهار�بوده است.البته بعید نیست که آن حضرت داراى چند انگشترى با نقوش متعدد بوده است.

ایمان چیست؟

موانع ایمان

در قرآن اموری ذکر شده که مانع تحقق یا تشدید ایمان است; از قبیل:

ختم قلب: (خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ); خدا بر دلهای ایشان و بر گوششان مهر نهاد، و بر چشمهایشان پرده ای است....

مرض قلب: (فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً); در دلهای ایشان مرضی است; پس خداوند مرضی بر دل هایشان افزود...

مرحوم علامه در بخش مستقلی به تحلیل معنای «مرض قلب» در قرآن پرداخته و بعد از بررسی آیات به این نتیجه رسیدهاند که مرض قلب چیزی جز شک، دودلی، ریب و تزلزل، که در محدوده ی درک و معرفت پیدا میشود، نیست:

فالظاهر أن مرض القلب فی عرف القرآن هو الشک و الریب المستولی علی ادراک الانسان فیما یتعلق بالله و آیاته، و عدم تمکن القلب من العقد علی عقیدة دینیة.

در برابر، سلامت قلب آن است که دل و جان آدمی از انواع آسیب های معرفت که «شک و خلأ معرفتی» در رأس آن است در امان باشد. درمان قلب مریض، توبه است و توبه تفکر صحیح و عمل صالح و در نهایت، پدید آمدن شعله های نورانی ایمان در قلب است:

(وَ أَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَی رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ کافِرُونَ أَوَ لا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عام مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لا یَتُوبُونَ وَ لا هُمْ یَذَّکَّرُونَ); و اما آنان که دل هاشان به مرض (شک و نفاق) مبتلاست، هم بر خبث ذاتی آنان خبائث افزوده گردید تا در حال کفر جان دادند.

نتیجهای که از این بخش به دست میآید این است که ایمان «امری معرفتی» است; بدین معنا که معرفت شرط لازم برای ایمان است و از این رو، ایمان، با معرفتی هرچند ساده و ناچیز، آغاز میشود و معنا ندارد که با شک و شکاکیت جمع گردد.

ایمان و اراده

از آیات متعددی اختیاری بودن ایمان به خوبی برمی آید. تصویری که قرآن از ایمان و کفر ارائه میدهد به گونه ای است که این دو را کاملا به اراده و اختیار انسان گره میزند. در برخی آیات خداوند انسان را به ایمان یا فزونی آن فرا خوانده است و میدانیم که دعوتْ به امر غیر اختیاری تعلق نمیگیرد:

(وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا کَما آمَنَ النَّاسُ...); و چون به ایشان گفته میشود که بگروید همچنان که گرویدند مردمان...

(یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آمِنُوا...); ای کسانی که (به زبان) ایمان آورده اید، به حقیقت و از (دل) هم ایمان آورید...

قرآن دستهای از گمراهان را کسانی میداند که ایمان را به کفر تبدیل کرده اند و آنها را در این عمل توبیخ و سرزنش میکند.

(وَ مَنْ یَتَبَدَّلِ الْکُفْرَ بِالاِْیمانِ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِیلِ); هر که ایمان را مبدّل به کفر گرداند، بیشک راه راست را گم کرده و راه ضلالت را پیموده است.

تبدیل ایمان به کفر در صورتی معقول است که هر دو امر در اختیار انسان باشد و انسان به اراده ی خود جای یکی را به دیگری دهد. همچنین در این آیه، توبیخ و سرزنش صورت گرفته و میدانیم که ذمّ و نکوهش، نشان دهنده ی اختیاری بودن امر مذموم است.

خداوند در سوره ی مبارکه ی بقره به طور مطلق اکراه در امر دین و ایمان و کفر را نفی فرموده است:

(لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ...;[18] کار دین به اجبار نیست، راه هدایت و ضلالت بر همه کس روشن گردید; پس هر کس که از راه کفر و سرکشی، به راه ایمان و پرستش خدا گراید ... .

اگر در دین و ایمان، اکراه و اجباری نیست و اگر رشد و غیّ آشکار شده است، پس در ایمان هیچگونه الزامی چه از بیرون و چه از درون وجود ندارد.

غیر از این موارد، خداوند در پاره ای مواضع به صراحت از اختیاری بودن ایمان سخن میگوید; مثلا میفرماید:

(وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ); و بگو دین حق همان است که از جانب پروردگار شما آمد; پس هر که میخواهد ایمان آورد و هر که میخواهد کافر شود.

یکی از نتایج ارادی و اختیاری بودن عمل ایمانی این است که آغاز ایمان، معرفت است; زیرا اعمال ارادی انسان با دانش و معرفت آغاز میشوند و هرگونه گزینش و انتخابی در انسان رخ دهد شروعی جز دانش ندارد، تا چه رسد به انتخاب ایمان که امری سرنوشتساز و حیاتی است.

ایمان و معرفت

از آیات قران کریم به روشنی میتوان استنباط کرد که میان ایمان و عقل، ایمان و علم، و ایمان و معرفت، ارتباطی نزدیک و تنگاتنگ وجود دارد که برای نمونه میتوان به موارد زیر اشاره کرد:

1. در آیهای از قرآن میخوانیم:

(لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقی...); در دین اجبار نیست. راه هدایت و ضلالت بر همه کس روشن گردید; پس هر که از راه کفر و سرکشی برگردد و به راه ایمان و پرستش خدا گراید، به رشتهی محکم و استواری چنگ زده است.

این آیه نخست اکراه و اجبار در دین را نفی میکند; سپس ضمن اشاره به تمایز آشکار میان حق و باطل، یا رشد و غیّ، مسئله ی کفر و ایمان را مطرح میفرماید. حاصل آنکه، انسان با تأمل و تفکر و به کار بستن عقلانیت در زمینهی حق و باطل، میتواند بدون هیچ اکراه و اجباری، یکی را برگزیده، خود را بدان متعهد سازد و به آن ایمان آورد و به دیگری کفر ورزد; بنابراین، کفر و ایمان بعد از حصول معرفت و تعقل است.

2. در سورهی طه، بعد از نقل داستان موسی(علیه السلام)، داستان ساحران فرعون نقل شده و در پایان چنین آمده است:

(فَأُلْقِیَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسی); ساحران (چون معجزه ی موسی را دیدند) سر به سجده فرود آورده، گفتند: ما به خدای موسی و هارون ایمان آوردیم.

میدانیم که ساحران فرعون از اطرافیان و نزدیکان او بودند و سالیان درازی در فضای فرعونی زندگی میکردند و به ناگاه با دعوت موسی(علیه السلام) مواجه شدند و بعد از حوادثی، تمام همت خود را برای شکست موسی جمع کردند; اما خداوند بیّنهای آشکار به دست پیامبر خود فرستاد و ساحران فرعون بعد از مشاهدهی آن، موسی را برحق دیدند; بنابراین به رغم مخالفتها و تهدیدهای فرعون، به پروردگار هارون و موسی ایمان آوردند. این ایمان در آن فضا و اوضاع زمانهی فرعون بدون هیچ شکی، بعد از تأمل و قانع شدن عقلانی است و چنین ایمانی ارزش والایی دارد.

3. در آیهای دیگر چنین آمده است:

(وَ إِذا یُتْلی عَلَیْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا); و چون آیات ما بر آنان تلاوت شود، گویند: ایمان آوردیم که این قرآن، به حق از جانب پروردگار ما نازل شده است.

با توجه به این آیه، آیاتی از قرآن برای برخی تلاوت شد و آنان حق و حقیقت را در این آیات یافتند; پس به آن ایمان آوردند و سرسپردند. در این آیه، به روشنی، تأمل در آیات و مشاهده ی برحق بودن آنان منشأ ایمان دانسته شده است. همین معنا و مضمون، در مقام توبیخ و سرزنش کفار بیان شده است:

(وَ کَیْفَ تَکْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلی عَلَیْکُمْ آیاتُ اللَّهِ); و چگونه کافر خواهید شد، در صورتی که برای شما آیات خدا تلاوت میشود؟!

هرچند علم و معرفت، عامل ایمان دخیل در آن است، اما تمامِ ایمان نیست. ایمانْ بدون معرفت حاصل نمیشود، ولی ظرف آن را تنها علم و دانش پر نمیکند. آیه ای از قرآن کریم به این امر اشاره ای گویا دارد:

(وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ); با آنکه پیش خود به یقین دانستند که معجزهی خداست، باز آن را انکار کردند.

قوم بنی اسرائیل در عین حال که یقین و معرفت داشتند، عناد و کفر ورزیدند; پس معرفت شرط کافی و علت تامه ی ایمان نیست. حق آن است که ایمان، به جز معرفت، باید به زیور تسلیم و خضوع نیز آراسته شود. اگر اسلام به معنای تسلیم باشد، در متن ایمان حضور جدی دارد و همین امر است که ایمان را از دانش صرف و خشک متمایز می سازد. به این ترتیب، با وجود آنکه ایمان عین معرفت نیست، ولی با معرفت نسبت و پیوندی ناگسستنی دارد.

همین دیدگاه از کلمات مرحوم علامه طباطبایی نیز به دست می آید. در اوایل سوره ی مبارکه ی بقره، قرآن، تنها برای متقین، کتاب هدایت معرفی شده است. اهل تقوی ویژگیهایی دارند که از آن جمله ایمان به غیب است. مرحوم علامه ایمان را اینگونه تعریف کردهاند:

ایمان تمکّن یافتن اعتقاد در قلب انسان است و از مادّه ی امن گرفته شده است. گویا شخص مؤمن، با ایمان، از ریب و شک که آفت اعتقاد است، ایمن میشود.

از این عبارت دو نکته ی مهم به دست می آید:

اول اینکه ایمان از سنخ اعتقاد و معرفت است، اما صرف معرفت نیست. ایمان معرفتی است که به دل نشسته، در قلب انسان وارد شده، و وجود او را فرا گرفته باشد و به همین دلیل، به آن «عقیده یا اعتقاد» گویند; زیرا معرفت باید به عقد قلب درآید و با هستی انسانی گره بخورد.

دوم این که، ایمان از امن است و از آن روی ایمان نامیده شده که انسان را از آفات اعتقاد، یعنی شک و تزلزل، در امان می دارد; بنابراین، ایمان با شک جمع نمیگردد، و این نکته ای بس مهم است که به آن بازخواهیم گشت.

4. در آیاتی از قرآن علم با کفر جمع شده است و این نشان میدهد که ایمان معرفت صرف نیست. مثل:

(وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ); با وجود یقین به معجزه بودن آن، باز آن را انکار کردند.

(وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلی عِلْم); خدا او را پس از اتمام حجت گمراه ساخته است.

(إِنَّ الَّذِینَ ارْتَدُّوا عَلی أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُمُ الْهُدَی); آنان که پس از بیان شدن راه هدایت بر ایشان، باز به دین پشت کرده، مرتد شدند.

در تمام این موارد، علم، آگاهی، وضوح و حتی یقین وجود دارد; اما از ایمان خبری نیست. دقیقاً به همین دلیل باید گفت ایمان مسبوق به معرفت است و آگاهی و علمْ شرط لازم ایمان; اما شرطی دیگر باید به آن افزود تا ایمان به دست آید. مرحوم علامه گاهی این شرط دیگر را «تمکّن عقیده در قلب» معرفی میکند و گاهی «التزام عملی» را در مفهوم ایمان دخالت میدهد.

الایمان هو الاذعان و التصدیق بشیء بالتزام بلوازمه; ایمان اذعان و تصدیق به یک چیز است به همراه التزام به لوازم آن.

بنابراین ایمان واقعی ایمانی است که خاستگاه آن معرفت باشد و منشأ عمل صالح گردد; و عمل صالح عملی است که ریشه اش در زمین ایمان قرار گرفته باشد و از آن جا آبیاری شود.

همین مضمون در پارهای روایات نیز آمده است:

حضرت علی(علیه السلام) فرمود: انسان حقیقت ایمان را نمیچشد، مگر آنکه در او سه ویژگی باشد: تفقه در دین و صبر بر مصایب و تقدیر و تدبیر نیکو در امر معاش.

طبق این حدیث ایمان سه ویژگی به همراه خود میآورد:

1. باریکبینی و تیزبینی در امور دینی; به عبارت دیگر، شخص مؤمن هم دین و مسائل دینی، اعم از امور اعتقادی و امور عملی را خوب می شناسد و هم در تشخیص مسائلی که در حیات فردی یا اجتماعی او رخ میدهد و تطبیق آنها بر امور دینی، بیناست.

2. بر مشکلات و مصایب، صبور است; یعنی ناگواری ها و دشواری های زندگی را هدفدار میبیند; چرا که مشکلات یا برای تکامل انسان است، یا کاهش بار گناه را به دنبال دارد.

3. مؤمن عاقل است و در معاش خود حساب و کتاب دارد و برای امور زندگی با برنامه است; نه اینکه مبتلا به روزمرگی و آنچه پیش آید، باشد. در این حدیث میفرماید: مؤمن نهتنها تقدیر و برنامه دارد، بلکه دارای حسن تقدیر و تدبیر است. نکته ی جالب توجه در این حدیث، تعبیر «ذوق ایمان» است که اشاره به این نکته دارد که ایمان چشیدنی و یافتنی است.

حضرت علی(علیه السلام)در بیانی بسیار واضح، معرفت ایمان را از سنخ معرفت قلبی معرفی میکند که اقرار به زبان و رفتار دینی دو علامت آن است.

ایمان معرفت قلبی، اقرار لسانی و رفتار جوارحی است.

از مجموع این مباحث برمی آید که علم و معرفت، جزء مقوّم ایمان است; هرچند در مفهوم ایمان عناصر دیگری هم دخالت دارند; بنابراین ایمان، آن گونه که اشاعره و مرجئه و ماتریدیه میگویند، صرف «تصدیق» نیست.

همچنین ایمان فقط «عمل» نیست ـ آنگونه که معتزله پنداشتهاند ایمان حلقه ی وصل معرفت و عمل است. اگر دل رنگ ایمان به خود بگیرد، قطعاً در رفتار تأثیر خواهد گذاشت. ایمان پذیرفتن با تمام وجود است و پذیرفتن غیر از دانستن و بیش از آن است. چه تفاوتی است میان ما و یک غسّال، در حالی که هر دو میدانیم مرده آزاری ندارد، ولی ما از یک جسد هراس داریم و او با کمال آرامش به او دست میزند؟ تفاوت در «پذیرفتن، باور کردن، به عقد قلب در آوردن و ایمان داشتن» است.

بنابراین مؤمن و کافر ممکن است در علم و معرفت مشترک باشند، اما مؤمن دانستههای خویش را با جان و قلب پذیرفته است و این ایمان است; کافر، چه بسا به معارف صحیح خود اعتماد و باوری پیدا نکرده و از این رو فاقد ایمان است.

ایمان چیست؟

«ایمان»، تنها یک «کلمه» نیست، بلکه یک «باور قلبی» است. باوری که به زندگی انسان «جهت» می‌دهد و در «چگونه زیستن» او نقشی مهمّ دارد و محور ارزش‌گذاری برای اندیشه‌ها و عملکردهای مردم است.

به دلیل همین اهمیت است که گام اولِ ورود به مسیر بندگی و مسلمانی، «ایمان» است و کسی که این باور مقدّس را داشته باشد، «مؤمن» نامیده می‌شود.

آیا تا به حال فکر کرده‌اید که ایمان، چه تعهّدات و مسؤولیت‌هایی برای «مؤمن» فراهم می‌آورد؟ نقش ایمان در زندگی چیست؟ فرق یک مؤمن با فرد بی‌ایمان در کجاست؟

ایمان، گرایش قلبی و وابستگی فکری و اعتقادی و روحی به‌یک موجود برتر، به یک آفریدگار توانا، به یک مکتب نجات بخش، به یک زندگی دیگرپس از این دنیا (معاد)،به یک کتاب مقدّس که از سوی خدا نازل شده است (قرآن)، به پیامبرانی که سفیرانِ الهی برای هدایت بشرند، به وحی و ما وراء الطبیعه و… است.

اینها و برخی امور دیگر، «متعلّقات ایمان»اند، یعنی اینها را باید قبول داشت و در پی این پذیرش و باور،عمل کرد.

به تعبیر قرآن، پیامبران الهی مأمور بودند تا بذر این ایمان را در دل‌های مردم بکارند و زندگی‌ها را در سایه ایمان، از صفا و معنویت و پاکی و عدالت برخوردار سازند.

مردم هم، اغلب عقلشان در چشمشان بود. چون به‌دیده‌ها و شنیده‌ها و محسوسات، بیشتر مأنوس بودند، پذیرشِ «خدای نادیدنی» و «فرشتگانِ نامرئی» و «جهان آخرت» برایشان دشوار بود. از این رو گاهی سرسختی و لجاجت نشان می‌دادند و «خدای یکتا» باورشان نمی‌شد و به «زندگی پس از مرگ»، کافر می‌شدند و به پیامبران، نسبت‌های ناروا می‌دادند.

لذت دنیوی

اگر لذت ترک لذت بدانی 

 

دیگر لذت نفس لذت ندارد. 

 

سخن زیبا و پر بار از حضرت سعدی

روایت جالب رضا کیانیان از شب زفاف یک زن وشوهر خجالتی و تعارفی

روایت جالب رضا کیانیان از شب زفاف یک زن وشوهر خجالتی و تعارفی
رضا کیانیان گفت وگویی با ماهنامه صنعت سینما کرده ودربخشهایی از این گفت وگو گفته خاله وشوهر خاله او بسیار تعارفی هستند و تا آخر عمر در نهایت ادب به هم تعارف می کردند .مثلا وقتی خاله ام می خواست جلوی شوهر خاله ام چای بگذارد شوهر خاله ام می گفت چرا زحمت می کشید؟یا خاله ام می گفت قند بیاورم برایتان یا نبات؟شوهر خاله ام می گفت :راضی نیستم خودم بر می دارم . کیانیان در ادامه گفته :دوستی می گفت عمه وشوهر عمه من هم در تمام عمر همین قدر تعارفی بودند.من زمانی از عمه وشوهر عمه ام پرسیدم :حاج آقا بااین همه ادب وتعارف شب زفاف چه کردید ؟گفت :من وعمه ات را بردند حجله ودررا قفل کردند .عمه ات آن سمت نشست و من سمت دیگر .رخت خواب هم پهن بود .اما هیچ کدام جرات نداشتیم به هم نگاه کنیم بعد از یک ساعتی عزمم را جزم کردم .رفتم به سمت عمه ات وروبنده اش رابرداشتم .عمه ات آنقدر خجالت کشید و قرمز شد که من نفسهایم به شماره افتاد و به جای خودم برگشتم .یک ساعت دیگر گذشت ومن عزمم را جزم کرد م واین بار کنارش نشستم و گونه اورا بوسیدم .عمه ات هم می گفت :قربون لب ودهنتون چرا زحمت میکشید؟

17 راز جالب آقایان که دختران حتما باید بدانند

بیشتر مردان ترجیح می دهند احساسات و حس دوست داشتن را با انجام برخی کارها بیان کنند، مثلا وقتی وسایل خراب خانه را تعمیر یا حیاط را تمیز می کنند یا سطل زباله را بیرون می برند، دوست داشتن خود را نشان می دهند. حتی خرید کردن برای خانه و زیباسازی محیط آن هم بیانگر این است که شما را دوست دارد.
اگر دختری در سنین ازدواج هستید، بهتر است مردان را بهتر بشناسید...

شناخت روحیه مردان نه تنها مشکلات زوجین را کم می کند بلکه باعث برقراری رابطه بهتر بین آنها می شود. روان شناسانی که نقش جنسیت را در برقراری ارتباط مطالعه می کنند، این 17 نکته را در مورد شناخت مردان با اهمیت می دانند.

1) مردان در مورد احساسشان صحبت می کنند اما...مردان ترجیح می دهند درمورد احساساتشان غیرمستقیم صحبت کنند. پس از همسرتان بخواهید برنامه اش را برای تعطیلات آخر هفته بگوید یا اینکه فکر و تصور خود را در مورد شما و اولین باری که شما را ملاقات کرده است، بیان کند. پاسخ او روشن می کند احساسش چیست و این گونه خود را به شما نزدیک تر می بیند.

2) مردان با کارهایشان دوست داشتن را بیان می کنندبیشتر مردان ترجیح می دهند احساسات و حس دوست داشتن را با انجام برخی کارها بیان کنند، مثلا وقتی وسایل خراب خانه را تعمیر یا حیاط را تمیز می کنند یا سطل زباله را بیرون می برند، دوست داشتن خود را نشان می دهند. حتی خرید کردن برای خانه و زیباسازی محیط آن هم بیانگر این است که شما را دوست دارد.

3) مردان ازدواج را جدی می گیرندمردان معمولا از ابراز سریع نظر خود واهمه دارند. شواهد نشان می دهد آنها ازدواج را بیشتر جدی می گیرند ولی ممکن است مدت طولانی تری طول بکشد تا احساس خود را بیان کنند زیرا می خواهند مطمئن شوند کاری که انجام می دهند، درست است. نتایج یک بررسی روی مردان متاهل نشان داد وقتی مردی با اطمینان کامل تصمیم به ازدواج می گیرد، همه جوانب را بررسی کرده و بیشتر معیارها را مطابق میل خود می بیند. 90 درصد مردان می گویند اگر قرار باشد دوباره ازدواج کنند، با همین همسرشان ازدواج خواهند کرد.

4) او یک شنونده واقعی استبیشتر ما خانم ها وقتی حرف های دیگران را گوش می کنیم معمولا با حرکات اشاره و بدن و گفتن کلماتی مثل بله یا نه یا می دانم به آنها نشان می دهیم به حرف هایشان گوش می دهیم. این اشاره ها، بخشی از نظر و درک ما را به فردی که در حال صحبت است، منتقل می کند اما این در مورد مردان صدق نمی کند. وقتی که با همسر خود صحبت می کنید و چیزی نمی گوید یا حرکتی از او نمی بینید، به معنی آن نیست که گوش نمی دهد بلکه ترجیح می دهد ساکت باشد و درمورد آنچه شما می گویید، فکر کند.

5) مردان بیشتر عمل می کنندمردان روابطشان را با عمل تقویت می کنند، نه احساس. بسیاری از مردان، با انجام فعالیت هایی مانند ورزش و پیاده روی همراه همسرشان و رابطه زناشویی سعی می کنند به همسرشان نزدیک تر شوند.

6) مردان زمانی را برای خود می خواهنداگرچه مردان سعی می کنند در بسیاری از فعالیت های خانواده مشارکت کنند اما همه آنها نیاز دارند زمانی مخصوص خود داشته باشند. زمانی که تنها در گوشه ای بنشینند و تفکر کنند. اگر چه مردان از انجام بازی شطرنج، باغبانی یا رفتن به باشگاه ورزشی لذت می برند اما مثل همه، گاهی دوست دارند کسی در کنارشان نباشد و به تنهایی به کارهای مورد علاقه شان بپردازند. وقتی هر یک از زوجین زمان و مکانی را برای تنهایی داشته باشند، بیشتر به هم علاقه مند خواهند شد.

7) مردان مثل پدرانشان عمل می کننداگر می خواهید بدانید مردی که قصد دارید با او ازدواج کنید چگونه مردی است و چه رفتاری دارد، به رفتارهای پدرش نگاه کنید. مردان نقش خود و رابطه با همسرشان را از پدرشان می آموزند. اگر می خواهید بدانید که چگونه با شما رفتار خواهد کرد، ببینید پدرش چه رفتاری با مادرش دارد.

8) مردان زبان بدن را نمی دانندمردان کمتر درمورد زبان اشاره و حرکات بدن می دانند و تغییر لحن صدا و حرکات صورت برای آنها کمتر مفهوم دارد. همچنین ممکن است دیرتر ناراحتی زنان را که در چهره شان نمایان است یا پیام های اشاره ای و لحن صدا را تشخیص دهند، بنابراین اگر می خواهید مطمئن شوید پیام را دریافت کرده اند مستقیما آن را بیان کنید.

9) واکنش مردان سریع تر استزنان در واکنش نشان دادن به برخی امور و کارها دیرتر از مردان عمل می کنند و مدت طولانی تری برای بیان واکنش و تفکر نیاز دارند. حتی ممکن است در مقابل مردان بیشتر احساس اضطراب و استرس داشته باشند اما مردان در مقابل حوادث واکنش سریع تری نشان می دهند بنابراین وقتی هنوز می خواهید درمورد مباحث شب گذشته صحبت کنید، ممکن است همسرتان آن را از یاد برده باشد.

10) مردان به قدردانی واکنش نشان می دهندقدردانی از همسر می تواند تفاوت زیادی در رفتارهای آنها و روابطشان ایجاد کند. مطالعه ها نشان می دهد وقتی از زحمات مردان قدردانی و به آنها ارزش گذاشته می شود، بیشتر سعی می کنند در انجام کارهای خانه و مراقبت از کودک خود را درگیر کنند و خود را تکیه گاه خواهند دانست.

11) رابطه زناشویی برای مردان بسیار مهم استبرای بسیاری از مردان، رابطه زناشویی بسیار مهم است در حالی که برای زنان این طور نیست. برای مردان صمیمیت در روابط زناشویی بسیار رضایت بخش تر از خود رابطه زناشویی است.

12) مردان دوست دارند زنان اول شروع کنندبسیاری از مردان دوست دارند همسر آنها شروع کننده رابطه زناشویی و مشتاق این رابطه باشد بنابراین از ابراز عشق به همسر خود خجالت نکشید و اجازه دهید که بداند شما خواهان رابطه زناشویی هستید. شروع رابطه زناشویی از سوی زن می تواند باعث رضایتمندی بیشتر زوجین شود.

13) مردان همیشه مشتاق نیستندمردان برخلاف تصور زنان همیشه حوصله رابطه زناشویی را ندارند. مردان هم مانند زنان دچار استرس می شوند. استرس شغلی، خانوادگی و پرداختن صورتحساب ها از بزرگ ترین عوامل کاهش دهنده میل جنسی در مردان هستند. وقتی یک مرد یک بار برای رابطه زناشویی تمایل ندارد، به معنی آن نیست که برای همیشه میل و علاقه اش را به شما از دست داده است. او فقط در آن لحظه تمایلی به برقراری روابط زناشویی ندارد.

14) مردان زیاد به روابط زناشویی فکر می کنندبیشتر مردان زیر 60 سال حداقل یک بار در روز به روابط زناشویی فکر می کنند در حالی که فقط یک چهارم زنان یک بار در روز به این موضوع فکر می کنند. همچنین مردان 2 برابر زنان درمورد روابط زناشویی رویاپردازی می کنند و جالب است که رویاهای آنها بسیار متفاوت از عملشان است. مردان درمورد روابط زناشویی نسبت به آنچه زنان فکر می کنند، جدی نیستند و تصورات آنها شبیه آنچه انجام می دهند، نیست.

15) مردان، لذت بردن همسر خود را دوست دارندخوشحالی و شادابی یک زن برای همسرش بسیار بااهمیت است. یک مرد تا زمانی که همسرش درمورد احساسش صحبت نکند از آن باخبر نمی شود، بنابراین بهتر است احساسات و خواسته هایتان را بیان کنید. خواسته خود را صریحا بگویید، زیرا مردان طفره رفتن را دوست ندارند. اگر خواسته خود را واضح بیان کنید، نه تنها گوش می کند، بلکه از خشنود شدن شما احساس خوبی خواهد داشت.

16) مردان درمورد ظاهر خود دچار اضطراب می شوندبسیاری از مردان در برخی موقعیت ها دچار اضطراب می شوند، مخصوصا وقتی سنشان افزایش پیدا می کند. یک مرد ممکن است در مورد جسم و توانایی های خود نگران شود. اگر می توانید، به او کمک کنید تا روش های آرام سازی را یاد بگیرد و مطمئنش کنید هنوز هم او را مانند قبل دوست دارید، در این صورت کمتر در روابط زناشویی دچار استرس می شود.

17) مردان نیاز دارند دوست داشته شونداگر یک مرد احساس کند از سوی همسر مورد بی محبتی قرار گرفته ، ممکن است به فرد دیگری متمایل شود تا رضایت او را جلب کند. برای پرهیز از این موضوع زنان باید نیازهای عاطفی همسر خود را درک کنند و برای رفع نیازهای وی بکوشند.

شوهر امریکایی (داستانهای جلال ال احمد)

شوهر آمریکایی

«...ودکا؟نه.متشکرم.تحمل ودکا را ندارم.اگر ویسکی باشد حرفی.فقط یک

ته گیلاس قربان دستتان.نه.تحمل آب را هم ندارم.سودا دارید؟حیف.آخر اخلاق

سگ آن کثافت به من هم اثر کرده.اگر بدانید چه ویسکی سودایی می خورد!من تا خانه

پاپام بودم ، اصلا لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نمی زند.به هیچ مشروبی .نه.

مومن و مقدس نیست.اما خوب دیگر.توی خانواده ما رسم نبوده.اما آن کثافت ،

 اول چیزی که یادم داد ، ویسکی درست کردن بود.از کار که برمی گشت ، باید ویسکی

 سودایش  توی راهرو دستش باشد.قبل از اینکه دست هایش را بشوید.و اگر

من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند؟!...خانه که نبود ، گاهی هوس می کردم

لبی به ویسکیش بزنم . البته آن وقت ها که هنوز دخترم نیامده بود.و از تنهایی

 حوصله ام سر می رفت.اما خوشم نمی آمد.بدجوری گلویم را می سوزاند.هرچه هم

خودش اصرار می کرد که باهاش هم پیاله بشوم ، فایده نداشت.اما آبستن که شدم ،

 به اصرار آب جو به خوردم می داد.که برای شیرت خوب است.اما ویسکی هیچ وقت.

تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم ، بی اختیار

 ویسکی را خشک سرکشیدم. بعد هم یکی برای خودم ریختم ، یکی برای آن دختره گرل

فرندش.یعنی نامزد سابقش.آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد.و دوتایی

 نشستیم به ویسکی خوردن و درددل .و حالا گریه نکن ، کی گریه بکن.آخر فکرش را بکنید.

 آدم دیپلمه باشد ، خوشگل باشد -می بینید که...-پاپاش هم محترم باشد، نان

و آبش هم مرتب باشد،کلاس انگلیسی هم رفته باشد-و به هرصورت مجبور نباشد به هر

مردی بسازد-آن وقت این جوری؟!...اصلا مگر می شود باور کرد؟ این همه

 جوان درس خوانده توی مملکت ریخته.این همه مهندس و دکتر...اما آخر آن خاک

برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گیرند یا آمریکایی.دختر پستچی محله-

 شان را می گیرند، یا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، یا خدمتکار دندان سازی را ،

 که یک دفعه پنبه توی دندانشان کرده.و آن وقت بیا و ببین چه پز و افاده ای!انگار

خود سوزان هاروارد است یا شرلی مک لین یا الیزابت تایلور.بگذارید برایتان تعریف کنم.

پریشب ها ، یکی از همین دخترها را دیدم. که دوماه است زن یک آقا پسر ایرانی

 شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بیا شده ای نماینده

مجلس.صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجی اش تنها نماند.

و یک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پیش بود.دختره با آن دو تا کلمه

 تگزاسی حرف زدنش ...نه .نخندید.شوخی نمی کنم.چنان دهنش را

 گشاد می کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود . معلوم بود که روزی یک خروار

ظروف می شسته .آن وقت می دانید چه می گفت؟می گفت ما آمدیم تمدن برای

شما آوردیم و کار کردن با چراغ گاز را یادتان دادیم و ماشین رخت شویی را ...و

از این حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را

توی تشت چنگ می زده.و آن وقت این افاده ها !دختر یک گاوچران بود. نه از آن

هایی که توی ملکشان نفت پیدا می کنند و دیگر خدا را بنده نیستند .نه.از آن هایی که

گاو دیگران را می چرانند.البته من بهش چیزی نگفتم.اما یک مرد که تو مجلس بود که

 درآمد با انگلیسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن این هاست که شما می گویید ،

ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشین رخت شویی می فرستد برای

 ما به عنوان تحفه.البته دختره نفهمید.ناچار من برایش ترجمه کردم.آن وقت به

جای این که جواب آن مردکه را بدهد ، درامده رو به من که لابد بداخلاق بوده ای یا

 هرزه بوده ای که شوهرت طلاقت داده .به همین صراحت.یعنی من برای این که تندی

حرف آ« مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهایی درآورده باشم ، سر

دلم را باز کردم و برایش گفتم که امریکا بوده ام و شوهر آمریکایی داشته ام و طلاق گرفته ام ،

می دانید چه گفت ؟گفت این که عیب نشد.هیچ کاری عار نیست...لابد خانواده

 اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.یا لابد بداخلاق بوده ای و از

 این حرف ها.اصلا انگار نه انگار که تازه از راه رسیده.طلب کار هم بود.خوب

 معلوم است.شوهرش نماینده مجلس بود.آخر اگر این خاک برسرها نروند این

 لگوری ها را نگیرند که ، دختری مثل من نمی رود خودش را به آب و آتش بزند

...نه قربان دستتان .زیاد بهم ندهید.حالم را خراب می کند.شکم گرسنه و

ویسکی.همان یک ته گیلاس دیگر بس است.اگر یک تکه پنیر هم باشد، بد نیست

...ممنون،اوا !این پنیر است ؟ چرا آنقدر سفید است؟ و چه شور!مال

کجاست؟...لیقوان؟کجا باشد؟....نمی شناسم.هلندی و دانمارکی را

می شناسم. اما این یکی را ...اصلا دوست نداشتم.همان با پسته بهتر است .

متشکر!خوب چه می گفتم؟آره .تو کلوب آمریکایی ها باهاش آشنا شدم.یک سال بود

می رفتم کلاس زبان. می دانید که چه شلوغی است.دیپلم که گرفتم، اسم نوشتم برای

 کنکور.ولی خوب می دانید دیگر.میان بیست و سی هزار نفر ، چطور می شود قبول

شد؟ این بود که پاپا گفت برو کلاس زبان.هم سرت گرم می شود، هم یک زبان خارجی

یاد می گیری.و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.بلند بالا.خوش ترکیب.موهای

بور.یک آمریکایی کامل.و چه دستهای بلندی داشت.تمام دفترچه تکلیف را می پوشاند.

خوب دیگر.از همدیگر خوشمان آمد.از همان اول.خیلی هم باادب بود.اول دعوتم

 کرد به یک نمایشگاه نقاشی.به کلوب تازه عباس آباد.از این ها که سر بی تن

می کشند  ،یا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ، یا متکا می کشند به اسم آدم و یک قدح

می گذارند روی سرش ، یا دوتا لکه قهوه ای وسط دو متر پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت

کرده بود.که قند توی دلشان آب می کردند.بعد هم با ماشین خودش برمان گرداند

خانه.و با چه آدابی .در ماشین را باز کردن و از این کارها.و شب ، کار روبه

راه شد.بعد دعوتم کرد به مجلس رقص.یکی از عیدهاشان . به نظرم (ثنک گیوینگ)

بود .اوا!چه طور نمی دانید؟یک امریکاست و یک (ثنک گیوینگ).یعنی

شکرگذاری دیگر.همان روزی که امریکایی ها کلک آخرین سرخ پوستها را کندند.پاپا

البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بیرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرین

زبان.زبان را هم تا تمرین نکنی فایده ندارد.بعد هم قرار گذاشته بودیم که من بهش

فارسی درس بدهم.البته خارج از کلاس.هفته ای یک روز می آمد خانه مان برای

 همین کار.قرار گذاشته بودیم .و نمی دانید چه جشنی بود.کدو حلوایی را سوراخ

کرده بودند عین جای چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصی

 !و حالا دیگر کم کم انگلیسی سرم می شد و توی مجلس غریبه نمی ماندم.گذشته

 از این که ایرانی هم خیلی زیاد بود.اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو

نخوردم.مثل اینکه از همین هم خوشش آمد.چون وقتی برم گرداند و رساند خانه ،

به ماما گفت از داشتن چنین دختری به شما تبریک می گویم .که خودم ترجمه کردم.

آخر حالا دیگر شده بودم یک پا مترجم.همین جوری ها هشت ماه با هم بودیم.با هم

سد کرج رفتیم قایقرانی.سینما رفتیم .موزه رفتیم .بازار رفتیم .شمیران و شاه عبدالعظیم رفتیم.

و خیلی جاهای دیگر که اگر او نبود ، من به عمرم نمی دیدم.تا شب کریسمس

دعوتمان کرد خانه اش.دیگر شب «کریسمس»را که می شناسید.پاپا و ماما هم

بودند .ففر هم بود.نمی شناسید؟اسم برادرم است دیگر.فریدون.دوتا بوقلمون

پخته از خود لوس آنجلس برایش فرستاده بودند...اوا؟پس شما چه می دانید؟ همان جایی

که هولیوود هم هست دیگر.نه این که فقط برای او فرستاده باشند.برای همه شان

 می فرستند تهران ، دیگر بوقلمون و آبجو و سیگار و ویسکی و شکلات که جای خود دارد.

باور کنید راضی بودم آدم کش باشد-دزد و جانی باشد-گنگستر باشد-اما آن کاره نباشد

...قربان دستتان.یک ته گیلاس دیگر از آن ویسکی.مثل اینکه آمریکایی نیست.

آن ها «بربن» می خورند.مزه خاک می دهد.آره این اسکاچ است.خیلی شق و رق

 است.عین خود انگلیس ها.خوب چه می گفتم؟آره.همان شب ازم خواستگاری کرد.

رسما و سر میز شام.حالا من خودم هم مترجمم.جالب نیست؟هیچ کس تا حالا این

 جوری شوهر نکرده.اول بوقلمون را برید و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپانی باز

 کرد که برای پاپا و ماما ریخت.برای همه ریخت.البته ماما نخورد.اما پاپا خورد .

 خود من هم لب زدم.اول تند بود و گس.اما تندیش که پرید ، شیرینی ماند.بعد

 امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم.اصرار داشت که جمله به جمله بگویم

و شمرده و همه چیز را .که خدمت سربازیش را کرده -از مالیات دادن معاف

 است-گروه خونش B است-مریض نیست-ماهی 1500 دلار حقوق می گیرد و

 قسطی هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارند و از

این حرف ها.پاپا که از همان شب اول راضی بود.خودش بهم گفته بود که مواظب

باش دخترجان، هزارتا یکی دخترها زن آمریکایی نمی شوند.شوخی که نیست .یعنی

نمی توانند.این گفته اش هنوز توی گوشم است.اما تو خودت می دانی.تویی که باید

 با شوهرت زندگی کنی.اما ازش یک هفته مهلت بخواه تا فکرهایـ را بکنی .همین کار را

 هم کردیم.البته از همان اول ، کار تمام بود .تمام فامیل می دانستند .دو سه بار هم

دعوت و مهمانی و از این جور مراسم.و چه حسادت ها . و چه دختر به رخ کشیدن ها.

سر همین قضیه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند.بابام راست

می گفت.شوخی که نبود .همه دخترها آرزوش را می کردند.ولی یارو از من

خواستگاری کرده بود.و اصلا معنی داشت که من فداکاری کنم و یک دختر دیگر را

جای خودم معرفی کنم؟این میانه هم فقط مادربزرگم غر می زد.می گفت ما تو فامیل ،

کاشی داریم ، اصفهانی داریم، حتی بوشهری داریم.همه شان را می شناسیم.اما دیگر

امریکایی نداشته ایم.چه می شناسیم کیه.دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده

اش و خانه اش و از در و همسایه ته و توی کارش را در بیاری ،...و از این حرف

های کلثوم ننه ای.اصلا سر عقدمان هم نیامد.پا شد رفت مشهد که نباشد.اما

خود من قند تو دلم آب می کردند.محضر دار شناس خبر کرده بودیم.همه فامیل بودند و

یک عده امریکایی .و چه عکس ها از سفره عقد.یکی از دوست های شوهرم فیلم هم

برداشت.اما امان از این امریکایی ها !می خواستند از سر از همه چیز دربیارند.هی

می آمدند سوال پیچم می کردند . یعنی من حالا عروسم.اما مگر سرشان

می شد؟که اسم این چیه که قند را چرا این جوری می سایند؟که روی نان چه نوشته؟که

اسفند را از کجا می آورند؟...اما هر جوری بود،گذشت .توی همان مجلس

 عقد ، دو تا از نم کرده های فامیل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند.

صدهزار تومن مهر کردند.کلمه لا اله الا الله را هم همان پاس سفره عقد گفت .

و به چه زحمتی !و چه خنده ها که به لا اله...گفتنش کردیم!...که مثلا عقد

شرعی باشد. و شغلش ؟خوب معلم انگلیسی بود دیگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند

 حقوقدادن.دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند.و من با همین دروغی که

گفته بود ، می توانستم بیندازمش زندان.وطلب خسارت هم بکنم.دست کم می توانستم

مجبورش کنم که علاوه بر چهارصد دلار خرجی که حالا برای دخترم می دهد ، ششصد

 تا هم بگذارد رویش .ولی چه فایده ؟دیگر اصلا رغبت دیدنش را نداشتم.حاضر

 نبودم یک ساعت باهاش سر کنم.همین هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد ،

وگرنه به قانون خودشان می توانست بچه را نگه دارد.البته که من مهرم را بخشیدم.

مرده شورش را ببرد با پولش.اگر بدانید پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود

همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن ؟یا گوشت و برنج خرید و خورد؟همین

حرف ها را آن روز آن دختره هم می زد. گرل فرند سابقش .یعنی رفیقه اش.نامزدش.

چه می دانم!بار اول و آخر بود که دیدمش . با طیاره یکراست از لوس آنجلس آمده بود

واشنگتن.و توی فرودگاه یک ماشین کرایه کرده بود و یکراست آمده بود در خانه مان.دو

سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هیچکدام از فامیلش نشد.خودش می گفت راه دور

 است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از این حرفها.من هم راحت تربودم.

بی آقا بالاسر.گاهی کاغذی می دادم یا آن ها می دادند.عکس دخترم را هم برایشان فرستادم.

آن ها هم هدیه تولد بچه را فرستادند.عکس یک سالگی اش را هم فرستادیم و بعد از آن دیگر

 خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد.سلام و علیک و خودش را معرفی کرد و خیلی مودب.

که تنهایی حوصله ات سر نمی رود؟و به به چه دختر قشنگی و از این حرف ها.و من

داشتم با ماشین رخت شویی ور می رفتم که یک جاییش خراب شده بود.بی رو در واسی

 آمد کمکم.و درستش کردیم و رخت ها را ریختیم تویش و رفتیم نشستیم که سر درد

دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .و جنگ که تمام می شود، دیگر

برنمی گردد لوس آنجلس.و همین توی واشنگتن کار می گیرد.و این که خدا عالم است

توی کره چه بلاهایی سر جوان های مردم می آوردند.که وقتی برمی گشتند ، این جورها

 کارها را قبول می کردند !که من پرسیدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز

نمی دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نیست.اما همه فامیلش سر همین کار

 ترکش کرده اند.و هرچه بهشان گفته ، فایده نداشته ...حالا من دلم مثل سیر و سرکه

 می جوشد که نکند جلاد باشد.یا مامور اتاق گاز و صندلی برقی.آخر حتی این جور

کارها را می شود یک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد.اما آن کار او؟اسمش را که

 برد، چشم هایم سیاهی رفت.جوری که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری

ویسکی را درآورد و یک گیلاس ریخت داد دست من و برای خودش هم ریخت و همین

جور درد دل ...از او که این نامزد سومش است که همین جوری ها از دستش

می رود.یکی شان توی جنگ کره کشته شده . دومی تو ویتنام است و این یکی هم

 این جوری از آب درآمده . می گفت اصلا معلوم نیست چرا آنها یی شان هم که

برمی گردند ، یا این جور کارهای عجیب و غریب را پیش می گیرند ، یا خل و دیوانه

 و دزد و قاتل می شوند...و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهمم شوهرم

چه کاره است!و آخر من که دختر کلفت نبودم یا دختر سر راهی و یتیم خانه ای.دیپلمه

بوده ام و ننه بابا داشته ام و از این جور حرف ها ...آره قربان دستتان .یکی دیگر

 بد نیست.مهمان های شما هم که نیامدند.گلوم بدجوری خشک می شود.بدیش این بود

 که دختره خودش را تو دلم جا کرد.چگورپگور بود و ترتمیز.و می گفت هفت سال

است که تو لوس آنجلس یا دنبال شوهر می گردد یا دنبال ستارگی سینما.بعد هم با هم

پاشدیم رخت ها را پهن کردیم و دخترم را با کالسکه اش گذاشتیم عقب ماشین و رفتیم

سراغ محل کار شوهرم.آخر من هنوز هم باورم نمی شد.و تا به چشم خودم نمی دیدم ،

فایده نداشت. اول رفتیم اداره اش . سلام و علیک و این که چه فرمایشی دارید و چه

 عکس هایی از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها . اگر نمی دانستی محل چه

کاری است ، خیال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند.و همه چیز با نقشه.

و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگیره های دوطرف و دسته گل رویش و از چه چوبی

میل دارید.و پارچه ای که باید روش کید و چه تشریفاتی.و کالسکه ای که آدم را

می برد و این که چند اسبه باشد ، یا اگر دلتان بخواهد با ماشین می بریم  که ارزان تر

است و این که چه سیستم ماشینی . و این که چند نفر بدرقه کننده لازم دارید و هر

کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را

جای کدام یکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کلیسا...من یک چیزی

می گویم شما یک چیزی می شنوید.گله به گله هم توی اداره شان دفترچه های تبلیغاتی

گذاشته بودند و کبریت و دستمال کاغذی.با عکس و تفصیلات روشان چاپ شده و

جمله هایی مثلا «خواب ابدی در مخمل» یا «فلان پارک المثنای باغ بهشت» و از

این جور چیز ها.کارمندها دور و برمان می پلکیدند که تک می خواهید یا خانوادگی؟

 و چند نفره؟و این که صرف با شماست اگر خانوادگی تهیه کنید که پنجاه درصد ارزانتر

است و اینکه قسطی هم می دهیم...و من راستی که دلم داشت می ترکید.اصلا باورم

نمی شد که شوهرم این کاره باشد.آخر گفته بود حقوقدان.لایر!عینا.دست آخر

خودمان را معرفی کردیم و نشان کار شوهرم را گرفتیم .نه بدجوری که بو ببرند.

که بله ایشان خواهر اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر باید برگردند و کار

 واجبی دارند و من نمی دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می کند...و آمدیم

بیرون.و رفتیم خود محل کارش.و من تا وقتی از پشت ردیف شمشادها ندیدمش،

باورم نشد.دست هایش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می کرد.

 و چهار گوشه اش علامت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا

 دور محل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پهلویی.آن وقت دو نفر سیاه پوست

 می آمدند اول چمن روی زمین را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی یک کامیون کوچک و

بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمین را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سیاه خاکش

را درمی آوردند و می آوردند و می ریختند توی کامیون دیگر.و همین جوری شوهرم می رفت

پایین و می آمد بالا.و بعد یکی از آن دوتا سیاه.اما هرسه تا لباسهایشان عین همدیگر بود.

و به چه دقتی کار می کردند !نمی گذاشتند یک ذره خاک حرام شود و بریزد روی چمن اطراف.

و ما دو تا همین جور نشسته بودیم و نیم ساعت تمام از لای شمشادهای کنار خیابان تماشا

می کردیم و زار زار گریه می کردیم.و از بغل ماشین ما همین جور کامیون رد می شد

که یا خاک و چمن می برد بیرون ، یا صندوقهای تازه را می آورد بیرون که ردیف می چیدند

روی زمین ، به انتظار این که گودبرداری ها تمام بشود.همان روزهایی بود

که سربازها را از ویتنام می آوردند .دسته دسته.روزی دویست سیصدتا.و عجب

شلوغ بود سرشان.غیر از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته دیگر هم کار می کردند.

هر دسته ای یک سمت پارک.و عجب پارکی !اسمش آرلینگتون است.باید شنیده باشید.

یک پایتخت آمریکاست و یک آرلینگتون.در تمام دنیا مشهور است.اصلا یک

آمریکاست و یک آرلینگتون.یعنی اینها را همان روز دختره برایم گفت.که از زمان

جنگ های استقلال ، این جا مشهور شده.«کندی»هم همان جاست.که مردم

می روند تماشا.گارد احترام هم دارد که با چه تشریفاتی عوض می شود.سرتاسر

چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن ، درختکاری و شمشادکاری

و بالاسر هر نفر یک علامت سفید از سنگ و رویش اسم و رسمش.و سرهنگ ها

این جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده این طرف.دختره می گفت :

ببین!به همان سلسله مراتب نظامی .من یک چیزی می گویم شما یک چیزی

می شنوید.می گفت تمام کوشش ما آمریکایی ها به این آرلینگتون ختم می شود...

که چه دل پری داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!

جای آن دوتا را هم نشانم داد و جای کندی را هم و آن جایی که گارد احترام

عوض می شود و بعد برگشتیم.من هیچ حوصله تماشا نداشتم.ناهار هم

بیرون خوردیم.بعدش هم رفتیم سینما که دختره هی عر زد و اصلا نفهمیدیم چه گذشت.

و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بلیت دوسره با تخفیف گرفته بود و 

مجبور بود همان روز برگردد.و می دانید آخرین حرفی که زد چه بود؟گفت از بس

تو جنگ با این عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششان شده ...و شوهرم

-غروب که از کار برگشت-قضیه را باهاش در میان گذاشتم.یعنی دختره که رفت

همین جور تو فکر بودم یا با دوست و آشناهای ایرانیم تلفنی مشورت کردم.اول یاد آن

روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد دیدن مسگرآباد.قبل از عروسی مان .عین

این که می رویم به دیدن موزه گلستان.من اصلا آن وقت نمی دانستم مسگر آبد چیست

و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خیلی جاهای همین تهران را نمی شناختم.وآن روز

هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود. و من مثلا مترجم بودم.و هی از آداب

کفن و دفن می پرسید.من هم که نمی دانستم .شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد

نبود .اما رفت یکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجمه می کردم.

من آن وقت اصلا سردرنمی آوردم که غرضش از این همه سوال چیست.اما یادم است

که مادربزرگم همین قضیه را بهانه کرده بود برای غرزدن.که چه معنی دارد؟

مردکه بی نماز ، آمده خواستگاری دخترمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟

...یادم است آن روز ، غیر از خودش ، یک آمریکایی دیگر هم باهاش بود و توضیحات

دربان آن را که براشان ترجمه کردم ،  آن یکی درآمد به شوهرم گفت می بینی که حتی

صندوق به کار نمی برند.یک تکه پارچه پیچیدن که سرمایه گذاری نمی خواهد...

می شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل این که قرار و مداری هم گذاشتند که

در این قضیه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصلا از این حرفها

سر در نمی آوردم.یادم است همان روز فهمیدند که ما صندوق نمی کنیم، برایم تعریف

کرد که ما عین عروس و داماد بزک می کنیم می گذاریم توی صندوق.و اگر پیر ،

پنبه می گذاریم توی لپ ها و موها را فر میزنیم و این ها کلی خودش خرج برمی دارد.

من هم سرشام همان روز ، همین مطالب را برای مادربزرگم تعریف کرده بودم که

کلافه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولی

مگر من حالیم بود؟آخر شما خودتان بگویید.یک دختر بیست ساله و حالا دستش توی

دست یک خواستگار آمریکایی و خوشگل و پولدار و محترم.دیگر اصلا جایی برای

شک باقی می ماند؟ و من اصلا چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خیلی طول داشت تا

مثل مادربزرگم به فکر این جور جاها بیفتم .واشنگتن هم که بودم ، گاهی اتفاق می افتاد

که عصر ها از کار که برمی گشت ، غر می زد که سیاه ها دارند کارمان را از دستمان

درمی آورند.و من یادم است که یک بار پرسیدم مگر سیاه ها حق قضاوت هم دارند؟

آخر من تا آخرش خیال می کردم«لایر»یعنی قاضی  یا حقوقدان یا از این جور

چیزها که با دادگستری سروکار دارد.به هر صورت از در که وارد شد و ویسکی اش

را دادم دستش ، یکی هم برای خودم ریختم و نشستم روبه رویش و قضیه را پیش

کشیدم.همه فکرهام را کرده بودم ، و همه مشورت ها  را.یکی از دوستان ایرانی ام

تو تلفن گفته بود که معلوم است این ها همه شان این کاره اند.و برای همه بشریت!

که بهش گفتم تو حالا وقت گیرآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی

داشت.تذکره اش را لغو کرده بودند.نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.و داشت

ترک تابعیت می کرد که بشود تبعه مصر.من هم دیگر جا نداشت که بهش بگویم

اگر این جور است چرا خودت آمریکا مانده ای؟یکی دیگرشان که جوان خوشگلی

هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ، می دانید در جواب

چه گفت ؟ گفت ای بابا.به نظرم خوشی امریکا زده زیر دلت!عینا.و می دانید

خودش چه کاره بود؟ هیچ کاره .فقط دو تا زن آمریکایی نشانده بودندش.نکند

خیال کنید مستم یا خیال کنید دارم وقاحت می کنم.یکی از خانم ها معلم بود و آن یکی

مهمان دار طیاره.هرکدام هم یک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو این خونه

بود و چهار روز تو آن یکی.شاهی می کرد.نه درس می خواند ، نه درآمدی داشت،

نه ارزی براش می آمد.اما عین شیوخ خلیج ، ایرانی ها را به اصرار می برد

و خانه زندگیش را به رخشان می کشید و انگار نه انگار که این کار قباحتی دارد.

بله.این جوری می شود که من سر بیست و سه سالگی باید دست دخترم را بگیرم

و برگردم.اما باز خدا پدرش را بیامرزد.تلفن را که گذاشتم ، دیدم زنگ می زند.

برش که داشتم یک جوان ایرانی دیگر است که خودش را معرفی کرد.که بله دوست

همان جوان است و حقوق می خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پیش

آمده و چه خدمتی از دستم برمی آید و از این حرفها.ازش خواهش کردم آمد

سراغم.نیم ساعتی نشستیم و زیر و بالای قضیه را رسیدیم و تصمیم گرفتیم.

این بود که خیالم راحت بود و شوهرم که آمد ، می دانستم چه می خواهم.نشستم

تا ساعت ده ، پابه پایش ویسکی خوردم و حالیش کردم که دیگر امریکا ماندنی

نیستم.هرچه اصرار کرد که از کجا فهمیده ام ، چیزی بروز ندادم.خیال

می کرد پدر و مادرش یا خواهر برادرها شیطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم

و نه ، نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب برویم گردش ، یا سینما یا کلوب و

قضیه را فردا حل کنیم ، زیر بار نرفتم .حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم

تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل دیو افتادم.راستش مست

مست بودم .عین حالا.و صبحش رفتیم دادگاه.و خوش مزه قاضی بود که

می گفت این هم کاری است مثل همه کارها.و این که دلیل طلاق نمیشود...

بهش گفتم که آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتید به همچو آدمی شوهرش

می دادید؟ گفت متاسفانه من دختر ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم.

گفتم اگر عروستان فردا بیاید  و بگوید شوهرم که اول معلم بود حالا این کاره

از آب درآمده ، یا اصلا دروغ گفته باشد،...که شوهرم خودش دخالت

کرد و حرفم را برید.نمی خواست قضیه دروغ برملا شود.بله این جوری

بود که رضایت داد.ورقه خرجی دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن

را هم همان جا ازش گرفتم.بله دیگر.این جوری بود که ما هم شوهر آمریکایی

کردیم.قربان دستتان!یک گیلاس دیگر از آن ویسکی.این مهمان های شما هم که

معلوم نیست چرا نمی آیند...اما ...ای دل غافل!...نکند آن دختره

این جوری زیر پام را روفته باشد؟گرل فرندش را می گویم .هان؟....»

داستانهای جلال آل احمد (گنج)

گنج

«ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه

شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...»

خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده

بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های

روضه ، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که

نی قلیان را زیر لب داشت ، این گونه ادامه می داد :

«... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من

خودم با بیم رفتیم تموشا ، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری ،

ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه

اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بیم می خوندم . اما خط اون

لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو می گفتم . تو همون

کوچه ، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه ، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا

می کرد ، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»

خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان

خیلی راضی است ، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد ، گفت :

«... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما

آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود . من خوب یادمه روزای عید فطر که می شد ، با

ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چیتی ، چیزی تهیه می کرد

و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پیرهن مراد بخیه می زد.

ولی هیچ فایده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ،

خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی ، چیزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نمیآدش .

خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود

به یه سوپر شوور کنه !»»

یک پک دیگری به قلیان و بعد :

«« عاقبت یه دوره گردی ، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پیدا

شدو گرفتش . مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون

سال دمپختکی شب عید - که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن - یه روز یه

شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول - راستی یادم رفت اسمشو بگم - با

 مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه می بیندش و میگه :« رفیق ! شب عیدی ، اگه بتونی

پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، ... دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی

می پزیم ، ... خدا بزرگه ، شاید کار و بارمون بگیره » مشهدی حسنم حاضر میشه و

شیرینی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به

فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن .

با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو

قرون کرایه بهش بدن . اما پیرمرده میگه : «من اصلن پول نمی خام . بیآین کارتونو

بکنین ، خدا برا مام بزرگه !»

خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هایش کر شده و ما مجبوریم برای

این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم ، بی صدا گوش

کنیم . او به قدری گیرا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نیم ساعت

پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش

نشسته بودند . در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند می شد و در

همان فاصله کوتاه ، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پکش را

که به قلیان زد ، دنبال کرد:

«« ... جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شریکش ، رفتن تو کارامسراهه و

خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن . کلنگ اول و دوم ، که نوک

کلنگ به یه نظامی گنده گیر می کنه ! یواشکی لاشو وا می کنن و یک دخمه گل و

گشاد ...! اون وقت تازه همه چیزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفیقش حالی

می کنه که باید مواظب باشن . پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در

کارامسرا رو می بندن  و میرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ یه

سرداب دور و دراز پیدا میشه . پیه سوز شونو می گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب ،با

ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که ردیف چیده

بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو

دلشون قند آب می کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! لیره ها بوده ، یکی نعلبکی !

خدا علمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن . بی بیم

می گفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود . اما

هرچی بود ، قسمت دیگری بود ننه جون ...»»

خاله چشم های ریزش رو ریزتر کرده بود و  در چند دقیقه ای که گمان

می کنم به آن لیره های درشتی که می گفت - لیره های به درشتی یک نعلبکی - فکر

می کرد. چه قدر خوب بود که او ی: دانه از آن ها را - آری فقط یک دانه از آن ها را -

می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، که تازه به دنیا آمده بود ، می گذاشت !

چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست

یک سینه ریز و یآ «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آن ها درست کند و برای

عروس حاج اصغرش بفرستد!...چقدر خوب بود !شاید خیلی فکرهای دیگر هم

می کرد...

«...آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از

سر کوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسن و رفیقش ، هفته عید،

شیرینی پزیشونو کردن ، پولارم کم کم درآوردن . جوری که یارو پیرمرده نفهمه ، سه چار

ماهی که از قضایا گذشت ، به بهونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ،

کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن . اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت

خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما می دیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبند

سنگین می بنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های

ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر...!مث یه شازده خانم اومد و

رفت می کنه . راسی یادم رفت بگم ، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده

بود ، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.»

یک پک دیگر به قلیان و بعد :

«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیره ها و کله برهنه هارو

لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش. اونم اون جا

می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته

محله رو خریدن . هرچی فقیر مقیر بود ، از خویش و قوم و دیگرون ، بهش یه خونه ای

دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده . هیشکی هم سر از

کارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا.

من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل

براشون اسفند و کندردود کردن . نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول

معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه ، حالا زن حاجی محل

ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خیلی دلم تنگ شده .

ای ...یه پامون لب قبره ،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم ، فردا بریم ؛ اما هنوز که

هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم ...ای خدا!

از دستگاتکه کم نمیشه...ای عزیز زهرا!...»

خاله گریه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه

کنند یا نه .من حس می کردم که همه خیال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه

می خواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه

چارقد ململش ، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه

داد :

«...زن حاجی ، یعنی بتول ، بعد از اون دختر اولیش ،...که حالا به چهارده سالگی

رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو

می کردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،...آره بعد از اون

بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای

مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت ، اجاقش کور باشهو تخم و

ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که

تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود

که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره . آخه ننه شماها

نمی دونین هوو چیه !من که خدا نخاس سرم بیآد . اما راستش آدم چطو دلش میآد

شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود ،دید. هرچی

سید ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت ؛

شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل

می دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه

پسر کاکول زری زایید...»

باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سر

قلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛

معصومه سلطان ؛ قلیان را با کراهت تمام ، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم

می شود ؛ بیرون برد و ادامه داد :

«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی می تونه یه روزه یه

خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره

جونم ، تازه حسین آقا ، پسر حاجی حسین ، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت

خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.

از حکیم باشی های محل گذشت ، از خیابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره

-موکتوره-چیه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نکرد.هردفعه

فیزیتای ، گرون گرون و نسخه های یکی یه تومن بود که می پیچیدن. اما کجا؟...

وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بایس بمیره ،بایس بمیره

دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!

و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.

هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور

فرستاد.خونه نشیمنشم ، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم

بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد،

دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش-اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که

تو عروسیا تیارت درمیارن،...تو اونا دیده بود داره می رقصه.»

خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و

سکوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :

«خاله جان آخرش چطور شد؟»

خاله جواب داد:

«نمی دونم ننه . حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه ، و یا دیگه

نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه.

آره ننه جون!اگه مرده ، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده ، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده

باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»

نقش اخلاص در خوشبختی خانواده

عارف نامدار معاصر رجبعلی خیاط تاکید می‌کرد: «وقتی خدا را شناختی، هرچه می‌کنی باید خالصانه و عاشقانه باشد، حتی کمال خود راهم درنظر نگیر. انسان تا وقتی که خود را می‌خواهد و توجه به خود دارد، کارهای او نفسانی است و اعمالش بوی خدا نمی‌دهد. اگر خودخواهی را کنار گذاشت و خداخواه شد،کارهای او الهی می‌شود و اعمالش بوی خدا می‌دهد».
اخلاص مثل فرشته‌ای زیباست که همه انسان‌ها عاشق اویند. به راستی چه بهشتی است محضر انسانی که پاک، خالص و بی‌ریاست.
مادر ترزا، آن عارفه مسیحی هم راجع به اخلاص آدمی چنین نظری دارد. او می‌گوید: در پایان زندگی، از روی تعداد مدرک‌هایی که گرفته‌ایم و کار‌های بزرگی که به انجام رسانده‌ایم، درباره‌ ما داوری نخواهد شد، بلکه از ما خواهند پرسید: آیادر راه خدا گرسنه‌ای را سیر کردی؛ برهنه‌ای را لباس پوشاندی، و بی‌خانه‌ای را پناه بخشیدی؟ نه فقط گرسنه لقمه‌ای نان که گرسنه عشق، برهنه نه فقط از تن‌پوش که برهنه‌ای از عزت و احترام انسانی. و بی خانه‌ای نه فقط از خشت و گل، که بی‌خانمان به سبب طرد و رانده شدن.کوچک‌تر که بودیم هرکارخوبی که از ما سر می‌زد، با تشویق بزرگ‌ترها روبرو می‌شدیم مانند دست زدن، شکلات دادن و.... کم‌کم برای هرکار خوبی از آنها انتظار تشویق داشتیم. اما حالا اگر واقعاً بزرگ شده باشیم خیلی از کارهای نیک را بدون توجه و انتظار تشویق دیگران انجام می‌دهیم. چرا که دریافته‌ایم خشنودی خداوند از همه عطاهای دنیایی از جانب مردم شیرین‌تر و لذت بخش‌تر است.
بسیاری از مشکلات خانواده‌ها ناشی از انتظار تشکر داشتن از طرف مقابل است. اگر از جانب مقابل پاسخ داده نشود، به ناراحتی منجر می‌شود. از آنجا که خانواده اولین محیطی است که منشِ فرزندان در آن شکل می‌گیرد، و والدین اولین مربیانی هستند که قادرند فرزندان خویش را با صفت نیکوی اخلاص آشنا سازند، این نوشتار قصد بیان اثرات مثبت اخلاص در خانواده با استناد به قرآن و روایات را دارد.

اخلاص در قرآن 

خداوند در قرآن انسان‌ها را به عشق فراخوانده که عاشق جز معشوق هیچ نبیند. چنان که فرهاد هرکلنگی که می‌زد به یاد شیرین بود. در سوره بقره آیه‌112چنین می‌خوانیم:
«بَلی مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ» (112).
آری، کسی که با اخلاص به خدا روی آورد و نیکوکار باشد، پس پاداش او نزد پروردگار اوست، نه ترسی بر آنهاست و نه غمگین خواهند شد.این آیه همه را دعوت به دیدن معشوق واقعی می‌‌کند. با دیدن معشوق انسان عاشق می‌شود، سراز پا نمی‌شناسد. همه زندگی خود را صرف او می‌کند. برای عاشق معنا نمودن مفهوم اخلاص لازم نیست، چراکه او در مفهوم اخلاص حل‌شده است. دیگر نیازی نیست که به او گفته شود تو کارهایت را برای رضای دوست انجام بده.تا چنین و چنان شود. چراکه تمام کارهای او نشان از معشوق ازلی دارد. عاشق به ارزش عاشقی و نتیجه عشق داناست. از این رو، باکی از خطرات راه ندارد، چرا که اصلا آن خطرات را نمی‌بیند و فقط چشم در جمال معشوق دارد. به قول حافظ:
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب فراز
آیه‌ای که به آن اشاره شد توصیه به کسانی است که هنوز عاشق نگشته‌اند و طعم شیرین عشق الهی را هنوز نچشیده‌اند. وگرنه برای یک عاشق تجربه‌های بسیار شیرینی در راه است که نیازی به چنین توصیه‌ای ندارد.آن که از عمق جان عاشق جانان است هرکارش را برای او انجام می‌دهد. این است که غم‌های دنیا بنده عاشق حق را از پا درنمی‌آورد، چرا که عشق الهی روحش را وسعت بخشیده است. این خصوصیت عشق است و عاشق آیینه تمام نمای معشوق است به قدر ظرفیت. چه لذتی بالاتر از همرنگی با محبوب؟ که او خود الهی گشته و چشمه‌های حکمت از قلب او بر زبانش جاری می‌گردد.و این نیست مگرعطیه الهی به سرگشته عاشق.
خداوند در آیه 162 از سوره انعام شرط عاشقی را چنین بیان می‌دارد:
«قُلْ إِنَّ صَلاتی وَ نُسُکی وَ مَحْیایَ وَ مَماتی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ» (انعام 162).
نه تنها عاشقم بلکه همه کارهایم برای اوست. نماز من و تمام عبادات من و حتی مرگ و حیات من همه برای یگانه معشوقی است که پروردگار جهانیان است.برای او زنده‌ام، به خاطر او می‌میرم و در راه او هر چه دارم فدا می‌کنم، تمام هدف من و تمام عشق من و تمام هستی من او است.
در آیه 9 از سوره دهر نیز خداوند به معرفی عاشقان واقعی حق می‌پردازد. شأن نزول این آیه آن است که امام علی(ع) با همسرش حضرت فاطمه(س) برای شفای دو فرزندشان نذر کردند و با بازگشت سلامتی فرزندان همگی سه روز روزه گرفتند و غذای خود را در اوج نیاز به مسکین، یتیم، و اسیر دادند. هنر آن است که آدمی در عین گرسنگی غذایش را به دیگران بدهد، و در برابر عطای خود چیزی هم نخواهد، و حتی انتظار تشکر هم نداشته باشد. مانند اهل‌بیت پیامبر(ص). آنان به حقیقت عشق را با عملشان نشان دادند.
«إِنمََّا نُطْعِمُکمُ‌ْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِیدُمِنکمُ‌ْ جَزَاءً وَ لَا شُکُورًا»
آنها می‌گویند ما شما را تنها برای خدا اطعام می‌کنیم، نه پاداشی از شما می‌خواهیم و نه تشکری. چرا که فقط خدا را می‌دیدند و لبخند رضایت دوست برایشان با هیچ‌چیز در دنیا قابل مقایسه نیست، و همان برایشان کافی است. این‌گونه ا
آری ارزش هر عملی به خلوص نیت است، و گرنه اعمالی که انگیزه‌های غیرالهی از قبیل ریا، پاداش مادی، یا تشکر و قدردانی مردم داشته باشد و یا به خاطر هوای نفس باشد، هیچگونه ارزش معنوی و الهی نخواهد داشت. (تفسیر نمونه، ج25، ص 354).

اهمیت اخلاص 

اخلاص تمرین عاشقی است و شرط آن نداشتن توقع از دیگران و توجه به معبود حقیقی است. در این صورت خداوند خریدار عمل کم انسان عاشق است. بر همین اساس است که امام صادق(ع) می‌فرماید: فضیلت و کمال هر عمل به اخلاص است. چه بسا رضایت خداوند در عمل خالصانه فردی نهفته است اگرچه ناچیز باشد. اما از عمل بسیاری که انگیزه الهی نداشته باشد راضی نیست. چنان که عبادت طولانی شیطان، بدون انگیزه الهی با ترک سجود آدم(ع) همه محو شد و استغفار خالصانه حضرت آدم(ع)، مقبول درگاه حق گشت؛ و او را به مراتب بالارساند. (مصباح الشریعة، ص 471). آن حضرت عاشق بود و تحمل دوری از معشوق را نداشت. توبه کرد و در این توبه تنها مقصدش رضای یار بود و این‌گونه توبه‌اش پذیرفته گشت.

نشانه‌های انسان مخلص 

هر عاشقی را نشانی است از عشق، و اخلاص تنها نشان عاشقان الهی نیست، بلکه از صفات دیگرآنها پرده بر می‌دارد. پیامبر(ص) فرمود: علامت مخلص چهار چیز است؛ دلش پاک، و اعضای بدنش از ارتکاب گناه پاک است، وخیرش به همه می‌رسد، و مردم نیز از شرش در امان هستند. (تحفل العقول، ص16).
کسی که عشق الهی تمام وجود او را فرا گرفته و دلش را برای ورود معشوق آذین‌بسته آن دل دیگر جای گناه و آزار دیگران نخواهد بود. پس عاشق خدا همه را از خوبی و عشق بهره‌مند می‌سازد و در فکر آزار دیگران نیست.

اخلاص در خانواده 

هرکس برای انجام اعمالش انگیزه‌هایی دارد. ارزش هرکاری به انگیزه آن است. خصوصیت انسانی این است که دوست دارد در مقابل هرکاری که انجام می‌دهد مورد تقدیر دیگران واقع شود. به خصوص زن و مرد در ابتدای ازدواج توقع دارند که طرف مقابل با مشاهده کار خوبش لب به تمجید او بگشاید، در غیر این صورت حس می‌کند که به او بی‌توجهی شده و طرف مقابل برایش ارزش قائل نیست. با برآورده نشدن این انتظار، احساساتش سرکوب گشته و کم‌کم این عکس‌العمل را به حساب بی‌مهری طرف مقابل می‌گذارد. به این ترتیب او نیز در برابر کارهای همسرش بی‌تفاوت می‌شود. و پایان چنین دیدگاهی جز سستی و سردی روابط و در نهایت طلاق نخواهد بود. به همین سادگی بنیان یک زندگی متلاشی می‌شود.
تشویق برای پیشرفت انسان‌ها لازم است اما شایسته نیست که فرد ارزش کارش را وابسته به تحسین دیگران کند. تا با عکس‌العمل آنها گاهی شاد و یا گاهی غمگین شود.عمل نیک و زیبا همانند عطری است که بدون تعریف دیگری بوی خوشش فضا را عطر آگین می‌‌کند به قول سعدی «مشک آن است که خود ببوید، نه آن‌که عطار بگوید». اگر انسان در مقابل هرکار خوبی منتظر تشویق و قدردانی از طرف دیگران نباشد، عکس‌العمل دیگران برایش مهم نخواهد بود، عدم تقدیر و تشکر از جانب دیگران ارزش کار نیکش را کم نمی‌کند.
در بعضی از خانواده‌ها جای عشق الهی خالی است. چرا که دل‌مشغولی‌های زندگی در دنیا آن‌ها را از شناخت عظمت و زیبایی خداوند و عشق‌ورزی نسبت به او غافل کرده است. به محض آشنایی عمیق‌تر نسبت به خدا و دانستن ارزش ارتباط محبت‌آمیز با او عشق سراسر وجودمان را فرا می‌گیرد. عشق الهی به انسان آنچنان جذبه و ارزشی می‌دهد که انگیزه عمل عاشق جز برای رضایت محبوب حقیقی نخواهد بود. همه وجودش از شادی لبریز است.
پس اخلاص این‌گونه است که سرسوزنی از دیگران انتظار نداشته باشیم. این باعث می‌شود که فرد در خانواده و در جامعه همیشه راحت و آرام باشد. با این دید دیگر او چشمداشتی به تشکر دیگران ندارد و اگر در برابر کاری از او تشکر نشد نسبت به طرف مقابل کینه‌ای در دلش نمی‌گیرد. اگر هم با تشکر دیگری مواجه شد ممنون می‌شود و سعی می‌کند دوباره خدمت نماید.
این نکات در مورد همه افراد خانواده صدق می‌کند چه زن و مرد و فرزندان و چه میان عروس و خانواده شوهر و حتی داماد و خانواده همسر. گاهی انسان به طرف مقابل محبت و خدمت می‌نماید، اما طرف مقابل تشکر که نمی‌کند هیچ زبانش را به ناسزاگویی باز می‌کند. از این عکس‌العمل او نباید نارحت شد چرا که اگر کسی به ما بی‌احترامی‌ کند درهای رحمت به روی ما از جانب خداوند بازمی‌گردد، و از نظر معنوی رشد می‌نماییم. رشدی که رسیدن به آن در شرایط عادی نیاز به تلاش فراوان دارد، اما با یک جسارت و شکسته شدن دل، خداوند به آن نظر می‌نماید و مس وجودمان را تبدیل به طلا می‌کند، و ما را بالا می‌برد. شایسته نیست که ما با ادعای خلوص در نیت عملی انجام دهیم و از خداوند، خود را طلبکار بدانیم. این با معنای اخلاص جور درنمی‌آید. بلکه سزاوار است همانند آیینه‌ای جمال محبوب‌مان را به دیگران انعکاس دهیم. و همانند بزرگان دین در انجام اعمال نیک همانندی با خدا را سرلوحه زندگی خویش قرار دهیم. چون خداوند رفتارش با بندگان خویش جز نیکی و مهربانی نیست. رفتار ما نیز این‌گونه است. اگر کارهای ما رنگ الهی به خود بگیرد و حتی خوردن، خوابیدن و بوسیدن و محبت به فرزندان خالصانه برای خدا باشد، زندگی ما از پوچی بیرون می‌آید و معنای واقعی عشق الهی را در تمام لحظه‌های زندگی حس خواهیم کرد و با اعمال ناچیز خود هم از رضایت الهی برخوردار می‌شویم.
***
بیشتر ناراحتی‌ها در خانواده‌ها از یکدیگر، ناشی از انتظار داشتن از طرف مقابل در خانواده یا حتی اجتماع است. اما با وارد شدن عشق الهی در زندگی، تمام کارها رنگ الهی به خود می‌گیرد. با شناخت خداوند انسان عاشق او می‌شود و جز او کسی را نمی‌بیند، پس با تمام وجود شاد است و هیچ یک از غم‌های ظاهری دنیا حتی بی‌مهری طرف مقابل او را عذاب نخواهد داد. چون تمام کارهای او برای جلب رضایت دوست است. اگر والدین نسبت به خداوند شناخت داشته باشند و در عمل طعم شیرین عشق‌ورزی به خداوند و عمل خالصانه برای او را از کودکی به فرزندان خویش بچشانند در رسیدن آنها به خوشبختی نقش مؤثری دارند.

صفات همسر خوب از دیدگاه قرآن

هر انسانی به دنبال این است که همسر خوبی داشته باشد. از این رو دغدغه ی هر دختر و پسری دستیابی به همسری شایسته است و پس از ازدواج نیز نخستین پرسش دیگران این است که آیا همسری خوب دارد یا نه؟
برخی ها در نگاه به این مساله دچار اشتباه فاحش شده و میان همسر خوب و همسر آرمانی تفاوتی نمی بینند و در جستجوی همسری آرمانی هستند که به نظر می رسد برای بیشتر مردم، نشدنی یا حتی محال باشد. البته همسر آرمانی با توجه به بینش و نگرش و خواسته های شخص متفاوت است و نمی توان معیار یگانه واحدی برای آن بیان داشت. با این همه، همسر آرمانی را می توان همسری دانست که از هیچ نظر با خواسته های مرد مخالفت نورزد و همه ی آنچه را که او نیاز دارد برآورده کند. بطور طبیعی چنین چیزی شدنی نیست؛ زیرا هر کسی می کوشد تا خواسته های خود را برآورده کند که در این میان تفاوت هایی در سلیقه و علاقه و اموری دیگر ولو جزیی وجود دارد که اجازه ی چنین تحرکی را نخواهد داد. بنابراین آنچه می تواند مطلوب هر کسی باشد همسر خوب است که آن نیز با توجه به بینش، نگرش و گرایش اشخاص متفاوت بوده و از اموری دست نیافتنی است و می توان همسری یافت که به مفهوم واقعی همسر خوبی باشد.
در نوشتار حاضر با توجه به آموزه های قرآن کوشش شده تا همسر خوب شناخته و صفات و ویژگی های او بازگو شود و بر پایه ی معیارهای قرانی شیوه ی همسرداری خوب بیان شود.

قرآن و ملاک های همسر خوب 

در تحلیل قرآنی، زن و مرد لازم و ملزوم یکدیگرند، بنابراین هیچ گاه نمی توانند کمالی را بی یکدیگر جستجو کنند. دستیابی به کمال مطلق زمانی شدنی است که زن و شوهر به عنوان جفت و همسر در کنار هم قرار بگیرند و برای تعالی و تکامل یکدیگر بکوشند. ارتباط میان زن و شوهر همانند ارتباط جزء و کل است که به یکدیگر نیاز جدی دارند و نمی توانند بدون هم کامل باشند. کمال در اینجا به معنای ضد نقیض است. به این معنا که زن بی مرد یا مرد بی زن موجودی ناقص است و زمانی به کمال می رسد که در کنار هم زوج را تشکیل دهند. زن و شوهر، اگر تشبیه، گول زننده و فریبنده نباشد مانند دولنگه کفش هستند. آن دو کنار هم و با زوجیت است که از نقص بیرون می آیند و در کنار هم می توانند به کمالی دست یابند که فراتر از حد تصور است.

زن و مرد لازم و ملزوم یکدیگرند 

در تحلیل قرآنی زن و مرد، لازم و ملزومی هستند که بی یکدیگر معنا و مفهوم درستی نخواهند یافت و به تکامل مطلق دست نمی یابند؛ زیرا آرامش زن به مرد است و مرد بی زن از نقص وجود خود رنج می برد. از این رو نمی توانند بی یکدیگر حتی مقدمات تکامل را فراهم آورند، چه رسد به اینکه بتوانند به پر پرواز دست یابند.
قران بر عنصر زوجیت در هستی بسیار تأکید می ورزد و می گوید که همه چیز را بر پایه ی زوجیت آفریده است. دسته بندی قرآن نشان می دهد که هر کسی می تواند در دو سوی کفر و ایمان یا حتی میانه در نفاق باشد. این گونه است که تفکر و بینش هر کسی می تواند در چگونگی انتخاب و رفتار وی تأثیر اساسی به جای بگذارد. همسری که دنیا را از دریچه ی کفر و مادیت می نگرد با همسرش به گونه یی رفتار می کند که جهان بینی او را تشکیل می دهد. حالت نفاق در حوزه ی دینی به نفاق در رفتار خانوادگی نیز گسترده می شود. آدم هایی که با خدای خویش نفاق می ورزند بطور حتم با همسر خویش نیز رفتار منافقانه در پیش می گیرند.

ویژگی های همسر مناسب 

قرآن در مسأله انتخاب همسر به عنوان زوجی که کامل کننده ی وجود و شخصیت اوست تأکید فراوان می ورزد و معیارهایی را برای انتخاب همسر بیان می کند. قرآن، درباره ی لزوم رعایت شایستگی و اهمیت اوصاف همسری که انسان برمی گزیند یا اگر ازدواج با همسر نامناسبی صورت گرفته، باید این شایستگی را در او پدید آورد. مباحثی را مطرح کرده و درباره ی همسران نامناسب که گاه در حد دشمن می توانند کانون خانواده را فاسد کنند، هشدار می دهد: «یا ایها الذین ءامنو ان من ازواجکم و اولادکم عدولکم فاخذوهم...» (تغابن، آیه 14) تکیه ی قرآن در موارد متعدد بر صلاحیت و شایستگی همسر، مفهومی عام است و شامل جنبه های گوناگون ظاهری همانند زیبایی جسمی و معنوی (دینی و اخلاقی) نیز می تواند باشد. (انبیاء، آیه ی).
از دیگر ویژگی های همسر مناسب آن است که از نظر جسمی سالم باشد و بتواند نیازهای مرد را به عنوان همسر برآورده کند. نازایی یکی از مشکلاتی است که در برخی از زنان دچار آن هستند. هرچند که این مساله به طور عادی پیش از ازدواج مشخص نمی شود، ولی در ادامه ی زندگی خلل وارد می کند و آسایش را از خانه بیرون می برد، مگر آنکه همسر از نظر روحی و روانی در مرتبه یی از تقوا باشد که بتواند بی فرزندی را تحمل کند یا با حفظ همسر و ازدواج دیگری این خواسته ی خود را برآورده کند. قرآن در گزارشی به مساله نازایی همسران برخی از پیامبران از جمله حضرت ابراهیم خلیل الله(ع) و زکریا (ع) اشاره می کند. در گزارشی که از مساله ی اجابت دعای زکریا (ع) به دست می دهد بیان می کند: «و اصلحنا له زوجه»: ما همسر و جفت زکریا را از نظر جسمی اصلاح کردیم.

صفات همسران شایسته 

در برخی آیات، صفاتی مشخص، برای همسران شایسته ذکر شده است: از جمله در آیه ی 9 سوره ی انبیاء به سه ویژگی خانواده ی زکریا اشاره شد: اینکه در انجام کار خیر شتاب می کردند، در همه حال، خدا را می خواندند و همواره در برابر او خشوع داشتند. خداوند در آیه ی 5 سوره ی تحریم، شش صفت را برای همسران شایسته برشمرده که الگوی خوبی برای همه ی مسلمانان، هنگام انتخاب همسر است: 1- «اسلام» 2- «ایمان» 3- «اطاعت» 4- «توبه» 5- «عبادت خداوند» 6- «اهل گناه نبودن».
بنابراین همسر خوب، همسری است که در برابر شوهر مقاومت نکند و با اطاعت و فرمانبرداری از همسر در چارچوب رفتارهای پسندیده و اخلاقی و قوانین شرعی، از محدوده ی حق و حقیقت تجاوز نکند.

احسان، اصل اساسی زندگی 

در قرآن افزون بر مسأله ی حق و عدالت به مسأله ی احسان نیز توجه شده است. احسان امری فراتر از عدالت است؛ زیرا محسن کسی است که در حوزه ی هنجاری و اعمال نیک و صالح فراتر از وظیفه گام نهد و با عنایت ویژه یی به دیگران کمک می رساند. از مصادیق احسان می توان به عفو و گذشت و ایثار و از خود گذشتگی اشاره کرد. در زندگی خانوادگی هر چند همانند دیگر حوزه های فردی و اجتماعی، اصالت با عدل و عدالت است و هر کسی می بایست حقوق طرف مقابل را بر پایه ی اصول عدالت رعایت کند، ولی زندگی خانوادگی به گونه یی پیچیده است که انسان بی اصل احسان نمی تواند زندگی کامل و موفقی داشته باشد. در بسیاری از موارد ضروری است که همسر از حق خویش بگذرد و کوتاه آید و به حکم احسان رفتار کند. از این رو گفته اند که اساس زندگی خانوادگی و همسرداری، عفو و گذشت و احسان است. نیکوکاری و احسان، خانواده را با عشق و محبت به سمت و سویی می برد که در اصطلاح آن را «خوشبختی» می نامند.

ملاک همسر آرمانی 

با توجه به مطالب ذکر شده، همسر خوب و آرمانی به مفهوم درست و واقعی همسری است که ملاک و معیار خود را در زندگی مشترک احسان و عفو و گذشت قرار دهد و با عاطفه و احساسات، زندگی درونی خانواده را مدیریت کند. این به آن معنا نیست که شخص، اصول عدالت و عقل و احکام آن را نادیده گیرد، بلکه از آن جایی که احسان امری فراتر و برتر از عدالت است کسی که احسان می کند به طریق اولی اهل عدالت است و همان گونه که از عاطفه و احسان برای مدیریت خانواده، بهره می گیرد، از عقل و عدالت برای ساماندهی آن نیز به بهترین شکل ممکن سود می برد.

اخلاق دخترها و پسرها

اخلاق دختر ها و پسر ها

 ۱-دختر ها خیلی دوست دارند جای پسر ها باشند اما پسر ها اصلاً دوست ندارند جای دختر ها باشند

2- اگر یه دختر یک مشکل غیر قابل حل داشته باشه از خونه فرار میکنه اما یه پسر اگر یک مشکل غیر قابل حل داشته باشه اعضای خانواده اش رو از خونه فراری میده!

3- یه دختر اگر دو تا مشکل غیر قابل حل داشته باشه خودکشی میکنه اما یه پسر اگر دو تا مشکل غیر قابل حل داشته باشه اعضای خانواده اش رو میکشه

4- یه پسر اگر 3 تا مشکل غیر قابل حل داشته یه هفته افسرده میشه بعد با 3 تا مشکل کنار میاد و زندگیش رو میکنه اما تا کنون دختری که 3 تا مشکل داشته باشه دیده نشده چون همشون در مرحله دو تا مشکل خودکشی میکنند و به سه تا نمیرسه مشکلاتشون!!!

5- دخترا از پسرا موهاشون کوتاهتره!

6- دخترا می خوان سر پسرا کلاس بزارن اما در نهایت سر خودشون کلاه میره ولی پسرا می خوان سر هر موجود زنده ای که میبینن کلاه بزارن و در نهایت موفق میشن

8- نقطه قوت پسرا چشماشونه اما نقطه قوت دخترا چشم و گوش ابرو و دماغ و دهن و .........هست.

9- دخترا با اینکه بیشتر از پسرا قوانین راهنمایی و رانندگی رو رعایت میکنن اما خیلی بیشتر از پسرا تصادف میکنن و در هر تصادف رد پای یک دختر به چشم می خوره.

10- دخترا فکر می کنن بهترین راه برای داشتن یک رابطه خوب و مداوم صداقت و راستگویی هستش ولی پسرا مطمئن هستند بهترین راه دروغگویی و گرفتن سوتی از طرف مقابله!

11- دختر ها از درس و مدرسه بیزارند ولی پسر ها از درس و مدرسه فراری هستند!

12- پسر ها به هم حسودی نمی کنن اما دخترا به هم حسودی می کنن.

13- اگر برادرتون دوست دختر داشته باشه شما سعی می کنید با اون دختر آشنا بشید ولی اگر خواهرتون دوست پسر داشته باشه شما قسم می خورید! که هم پسره و هم خواهرتون رو سر به نیست کنید.

14- دختر ها زیر بار حرف زور میرن اما پسر ها خودشون حرف زور میزنن

15- دخترا زندگی مشترک رو در عشق و صفا و صمیمیت می بینن ولی پسر ها در غذا

16- اگر یک دختر در یک جمع سوتی بده تا آخر دیگه هیچ حرفی نمیزنه اما پسر ها در یک چمع فقط سوتی میدن!

17- یک دختر اگر 24 ساعت با دوست پسرش صحبت نکنه افسرده میشه اما یک پسر اگر 24 ساعت با دوست دخترش صحبت نکنه با اون یکی دوست دخترش صحبت میکنه.

18- پسر ها میدونن جنبش فمنیسم چیه واسه همین ازش متنفرن ولی دختر ها نمیدونن جنبش فمنیسم چیه واسه همین طرفدارشن!

19- یک دختر اگر با دوست پسرش به هم بزنه دیگه با هیچ پسری دوست نمیشه اما یه پسر اگر با دوست دخترش به هم بزنه با 3-4 تا دختر دیگه دوست میشه!

20- یک دختر اگر توی خیابون پسری ازش بپرسه ساعت چنده میگه:ساعت 7.اما یه پسر اگر یه دختر ازش ساعت بپرسه میگه :ساعت 7 و 2 دقیقه و 24 ثانیه,اینم شماره تلفن من ..... سر ساعت 9 منتظر تماستم!

21- اگر یه دختر به یه پسر نگاه کنه , پسره فکر می کنه که خیلی خوش تیپه ولی اگر یه پسر به یه دختر نگاه کنه دختره فکر میکنه که پسره چقدر بی چشم و رو هستش!

22- دختر ترشیده میشه اما پسر بلعکس رسیده تر میشه نه!!!!

23- بعد از خوندن این مطلب پسرا اول 2 دقیقه فکر میکنن تا مفهوم مطلب رو بفهمند و چون بعد از دو دقیقه نمی فهمند می زنن زیر خنده و میگن خیلی باحال بود اما دخترا بعد از خوندن این مطلب 2 ساعت حرص می خورن و فکر میکنن به شخصیت دخترای ایرونی توهین شده و در نهایت چون مفهوم این مطلب رو نفهمیدن به نویسنده اش میل میزنن و فحش میدن!!!

(البته فحش دادن یکی دیگر از کارهای دختران است) بد وااااااا ...انجام ندید سو استفاده نشه هاااااا

زندگی نامه ی مرحوم ایت الله مجتهدی

   

مرحوم آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی در نهم مهرماه سال 1302 شمسی در تهران چشم به جهان گشود.
وی در خاندانی با تقوی و ورع و فضل و شرف پرورش یافت پدر ایشان مرحوم محمدباقر از کسبه‌های معروف و با تقوی و متدین تهران بوده و جد ایشان مرحوم میرزا احمد از تجار مشهور و از مؤمنین و متدینین عصر خود بود. بعد از این دو بزرگوار اجداد حضرت آیت ‌الله مجتهدی همگی در کسوت روحانیت و از علماء جلیل‌القدر و مبلغین اسلام و از ائمه جماعات مشهور کاشان بودند.
از جمله اجداد ایشان آیات و حجج اسلام، حاج ملا محمدعلی مجتهد و حاج ملامحمد باقر مجتهد و حاج ملا محمد کاظم مجتهد کاشانی بودند.
صاحب کتاب لبا‌ب‌الالقاب تالیف آیت الله مرحوم آخوند ملا حبیب الله شریف کاشانی متوفی 1340 قمری درباره یکی از اجداد ایشان یعنی حضرت آیت ‌الله حاج شیخ محمد‌علی مجتهد کاشانی می‌نویسد: «او فرزند حاج محمدباقر کاشانی است و آیت ‌الله حاج محمد‌علی مجتهد کاشانی عالمی فاضل و مدرسی بزرگوار در علوم شرعی و عقلی بود، به حدی که فضل و علم و زهدش بر دیگران مسلم و آشکار بود، و آن مرحوم فرزندی داشت به نام حاج ملا ابوالقاسم که او هم حکیم و منجمی زبردست بود و من آن فرزند را دیده بودم و او در تهران فوت کرد (و در اطراف چهار راه مولوی که در آن زمان قبرستان بود دفن گردید) و مرحوم آیت ‌الله حاج محمد‌علی از شاگردان فقیه عالیقدر حضرت آیت‌الله سیدمحمد تقی کاشانی بود و او از شاگردان عالم ربانی و معلم اخلاق حاج ملا احمد نراقی است و ملااحمد نراقی استاد شیخ مرتضی انصاری بود و وقتی که ملااحمد نراقی از رحلت آیت‌الله سید‌محمد تقی کاشانی باخبر شدند از شدت حزن و اندوه و با صدای رسا و بلند شدیدا گریه کردند و از فقدان آن عالم بزرگوار تاسف خوردند.»
آیت‌‌الله مجتهدی در سال 1362 قمری و در سن 19 سالگی به کسوت روحانیت درآمد و قبل از آن در بازار تهران مشغول به کار بود و پدر ایشان یعنی مرحوم محمد باقر راضی نبود که فرزندش طلبه شود ولی بر اثر عشق و علاقه زیادی که جناب استاد به علم و دانش داشت به سوی طلبگی روی آورد.
با توجه به مخالفت پدر، سال‌ها با عسرت و سختی زیادی، در لباس روحانیت به تحصیل علم پرداخت و بعد از سال‌ها نه تنها پدر راضی شد بلکه بر وجود چنین فرزندی در نزد خویشان و نزدیکان و در اجتماع افتخار می‌کرد.
وی پنج سال بعد یعنی در سال 1367 قمری و در سن 24 سالگی ازدواج کرد و در همین سال دروس رسائل و مکاسب را نزد آیات و حجج اسلام آقایان فاضل (پدر حضرت آیت‌الله العظمی فاضل لنکرانی) و سید‌حسین قاضی و آقا شیخ قاسم نحوی امتحان داد و با موفقیت به اتمام رساند. بعد از قریب دو سال در سن 26 سالگی و در سال 1369 قمری امتحان کفایه و قسمتی از درس خارج را با موفقیت گذراند.
آیت‌الله مجتهدی در ضمن تحصیل، به تدریس کتب حوزوی هم می‌پرداخت و وقتی که از قم به تهران آمد شب‌ها در مسجد‌ امین‌الدوله که مرحوم حاج شیخ محمد حسین زاهد در آنجا مشغول به تدرس و اقامه نماز بود، استاد هم، صبح و عصر به امر تدریس اشتغال داشت و چون مرحوم حاج شیخ محمد‌حسین زاهد در اواخر عمر و با وجود کهولت سن به سختی مشغول تعلیم و تربیت طلاب بود، لذا از آیت‌الله مجتهدی تقاضا کرد که علاوه بر تدریس، شب‌ها هم منبر برود و آیت‌الله مجتهدی در طول دو سال، شش جزء از اول قرآن را با استفاده از تفسیر‌ برهان که مبنای تفسیری ایشان بود برای مستمعین آیات قرآن را تفسیر می‌کرد.
آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی صبح‌ها در مسجد مرحوم حاج سید عزیزالله بازار جهت طلاب به تدریس کتب ادبیات و فقه مشغول بود و بعد از ظهر‌ها هم برای کسانی که روزها شاغل بودند و بعد از ظهرها درس می‌خواندند به تدریس کتب حوزوی از قبیل مطول، سیوطی، مغنی، منطق و غیره می‌پرداخت.
دو سال بعد یعنی در 21 محرم سال 1372 قمری، ثلمه‌ای در اسلام به وجود آمد و آن رحلت عارف زاهد و معلم اخلاق حاج شیخ محمدحسین زاهد رحمة‌الله علیه بود.
آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی پس از گذشت سه سال از رحلت آن عالم بزرگوار، همچنان به امر تدریس در مسجد مرحوم حاج سید‌ عزیز‌الله واقع در بازار تهران مشغول بود تا آنکه به درخواست عده‌ای از علماء و مردم متدین، از حضرت استاد تقاضا کردند که حوزه علمیه را به مسجد مرحوم حاج ملا جعفر منتقل کنند که در آن زمان مسجد، انبار خاک ذغال و خمره ترشی کسبه محل بود، و تجار و مردم متدین با علماء مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که آیه‌الله مجتهدی به دلایلی نسبت به علماء دیگر جهت ادامه راه مرحوم حاج شیخ محمد حسین زاهد ارجحیت دارد.
بنابراین با همت تجار و مردم متدین، آیت‌الله مجتهدی توانست حوزه علمیه فعلی را که در تهران خیابان 15 خرداد شرقی، کوچه شهید مرتضی کیانی، کوچه مسجد آقا واقع است تأسیس کند.
در این حوزه هر سال مراسم عمامه‌گذاری با حضور آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی برگزار می‌شد.

* استادان مرحوم آیت‌الله مجتهدی تهرانی

دروس ادبیات عرب: در تهران و نزد مرحوم آیت‌الله حاج شیخ علی‌اکبر برهان
کتاب مطول: نزد مرحوم آیت‌الله محمدجواد خندق‌آبادی و مرحوم آیت‌الله سیدمرتضی علوی فریدونی
منظومه حاج ملاهادی سبزواری: نزد مرحوم آیت‌الله علامه طباطبایی
کتاب لمعتین: نزد حضرات آیات و حجج اسلام شهید صدوقی، مرحوم محمدجواد خندق‌آبادی و مرحوم شیخ عبدالرزاق اصفهانی
رسائل: نزد مرحوم آیت‌الله شیخ محمدجواد خندق آبادی
مکاسب: نزد مرحوم آیت‌الله سیدمحمد صادق طباطبایی
کفایه جلد اول: نزد مرحوم حضرت آیت‌الله العظمی سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی
کفایه جلد دوم: نزد مرحوم آیت‌الله سیدصادق شریعمتداری
درس خارج به مدت یک سال: نزد مرحوم آیت‌الله العظمی حاج آقا حسین بروجردی
درس خارج به مدت یک سال: نزد مرحوم آیت الله العظمی سیدمحمدرضا گلپایگانی
درس خارج به مدت یک سال: نزد مرحوم آیت‌الله حاج شیخ عباسعلی شاهرودی
درس خارج به مدت دو سال: نزد مرحوم آیت‌الله العظمی شیخ محمدرضا تنکابنی
و درس خارج به مدت شش سال: در محضر مرحوم آیت‌الله العظمی سیداحمد خوانساری
درس اخلاق: نزد مرحوم حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(ره) در مدرسه فیضیه قم عصرهای جمعه و همچنین نزد عالم ربانی و معلم اخلاق حضرت حجت الاسلام و المسلمین مرحوم حاج سیدحسین فاطمی قمی بودند.
 

ایا می دانید

آیا می دانید : اولین مردمانی که سیستم اگو یا فاضلاب را جهت تخلیه آب شهری به بیرون از شهر اختراع کرد ایرانیان بودند

 آیا میدانید : اولین مردمانی که اسب را به جهان هدیه کردند ایرانیان بودند  

آیا میدانید : اولین مردمانی که حیوانات خانگی را تربیت کردند و جهت بهره مندی از آنان استفاده کردند ایرانیان بودند 

آیا میدانید : اولین مردمانی که مس را کشف کردند ایرانیان بودند .  

آیا میدانید : اولین مردمانی که آتش را در جهان کشف کردند ایرانیان بودند .  

آیا میدانید : اولین مردمانی که ذوب فلزات را آغاز کردند ایرانیان بودند در شهر سیلک در اطراف کاشان .