هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

پاییز وبهار

پاییز

 

آسودگی است

 

سکوت بر تواضع توانمندی است

 

به رنگ گل ها شدن است

 

بی خاری

 

و رها شدن است

 

آزادی.

 

 

ای شاخ خشک هنوز بر جای

 

با بهار سبز بگو:

 

آنچه تو را شور می دهد

 

آنچه تو را سبز می دارد

 

از من است

 

بگو که سکوت من

 

از بسیاری نا گفته هاست.

 

رازهای سربه مهر را

 

یکی یکی

 

به دست نسیم می دهم

 

تا در محفل انس و پیوند

 

با تو به آغاز برسند.

 

 

این پاییز منم

 

آنچه است که می نگارم

 

شاید بهاری بیاید

 

روزی به محفلی راه یابم

 

شاید دوباره آغاز شوم.

 

 

ولی شاخه ها

 

مانده اند بر جراحت برگ ها

 

و

 

برگ ها

 

افتاده اند جدا بر خاک

 

هنوز بارانی نباریده است

 

بارانی نباریده است

 

رخ خورشید را لکه ای نپوشانیده است

 

هنوز من منتظرم.

شاخه ها

 

مانده بر جراحت برگ ها

 

برجای مانده زخم بن برها

 

درد می کشند.

 

 

برگ ها

 

مانده بر خاک

 

جداافتاده ؛ تنها

 

ضجه می زنند.

 

 

بارانی نباریده است

 

ابری چهره خورشید نپوشانیده است

 

نگاهی از پس نگاهی رها نگردیده است

 

بارانی نباریده است.

 

 

پاییز من

 

بیا

 

بیا که دیگر تاب نزدیکی خورشید ندارم

 

بیا که می خواهم آسوده بخوابم

 

بیا که تنم نوازش نسیم تو را می طلبد

 

بیا که می خواهم سبک شوم

 

رها شوم

 

بودنی دگرگونه تجربه می خواهم

 

بیا

 

بیا که پاییز نیکوتر از بهار من است

 

به ثمر نشستن

 

و رها شدن

 

زیباتر از جنون بارور شدن است

 

بیا.

 

 

پاییز من

 

نزدیک می شود

 

برگ برگ.

 

 

رویاها آرزوها

 

بر بستر حقیقت دفن می شوند

 

یکی یکی.

 

 

رنگینه ها با زوزه باد

 

بر خاک می افتند

 

دانه دانه.

 

 

برگ هایی که در رویای خورشید تن می سوختند

 

به شوق رهایی

 

متهورانه در فضا می رقصند

 

به پرواز در می آیند

 

ولی

 

به خاک می پیوندند.

 

 

شاخه ها

 

باریخته

 

سبک

 

سر بر می افرازند

 

لخت

 

و آماده خم شدن

 

با شکوه سرمای سفید.

 

حتی آنکه بی بار بود

 

و تواضع نمی شناخت

 

می داند

 

از خمیدن ناگزیر است.

 

 

زمان تو را می ساید

 

و فراز تو را فرو می آرد

 

فرو

 

فروتر

 

تا که دیگر فراز نیست

 

همه چیز به یکی شدن می انجامد

 

به اجتماع

 

همه چیز با زمان پیوند می خورد

 

در دورنما دیگر تمایزی نیست

 

پیوند با روزگار

 

همراه فاصله شدن است.

 

غزل

غزل

دلا در عشق تو صد دفترستم

که صد دفتر ز کونین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته

که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربریجه

جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان

که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون

بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن

بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم

نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم

ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت

که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان

دلی لبریز خون اندر برستم

 

شیخ سمعان


شیخ سمعان


شیخ سمعان پیر عهد خویش بود در کمال از هر چه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان بود ای عجب می نیاسود از ریاضت روز و شب
پیشوایانی که در پیش آمدند پیش او از خویش بی خویش آمدند
هر که بیماری و سستی یافتی از دم او تندرستی یافتی
از قضا را بود عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت در ره روح اللهش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج کمال آفتابی بود اما بی زوال
هر که دل در زلف او دلدار بست از خیال زلف او زنار بست
هر که جان بر لعل آن دلبر نهاد پای در ره نانهاده سر نهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنه عشاق بود هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار بود آتش پاره ای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت نرگس مستش هزاران دشنه داشت
چاه سیمین در زنخدان داشت او همچو عیسی در سخن آن داشت او
گوهری خورشید فش در موی داشت برقعی شعر سیه بر موی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت بند بند شیخ آتش در گرفت
گر چه شیخ آنجا نظر در بیش کرد عشق آن بت روی کار خویش کرد
شد بکل از دست و در پای او فتاد جای آتش بود و بر جای او فتاد
هر چه بودش سر بسر نابود شد زا آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسائی خرید عافیت بفروخت و رسوائی خرید
هر که پندش داد فرمان می نبرد زانکه دردش هیچ درمان می نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز چشم بر منظر دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه شد نهان چون کفر در زیر گناه
عشق او آنشب یکی صد بیش شد لاجرم یکبارگی بی خویش شد
هر چراغی کان شب اختر در گرفت از دل آن پیر غمخور در گرفت
هر کرا یکشب چنین روزی بود روز و شب کارش جگر سوزی بود
کار من روزی که میپرداختند از برای این شبم میساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز شمع گردون را نخواهد بود سوز
جمله یاران بدلداری او جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار خیز این وسواس را غسلی بر آر
گفت کس نبود پشیمان بیش از این تا چرا عاشق نبودم پیش از این
عاشقی را چه جوان چه پیر مرد عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد
شیخ را بردند تا پیر مغان آمدند آنجا مریدان در فغان
ذره ای عقلش نماند و هوش هم در کشید آنجایگه خاموش هم
باده ای دیگر بخواست و نوش کرد حلقه ای از زلف یار در گوش کرد


دخترک گفت ای تو مرد کار نه مدعی در عشق معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم داریئی مذهب این زلف پر خم داریئی
همچو زلفم ده قدم در کافری زانکه نبود عشق کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار عاشقی را کفر سازد یاد دار
اقتدا گر تو بکفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو اینک عصا و اینک ردا
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آنزمان کاندر سرش مستی نبود یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست او فتاد از پا کلی شد ز دست
بر نیامد با خود و رسوا شد او می نترسید از کس و ترسا شد او
بسکه یاران از غمش بگریستند گه ز دردش مرده گه میزیستند


پوستین کهنه

پوستینی کهنه دارم من،

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود.

سالخوردی جاودان مانند.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من؟

کز نیاکانم سخن گفتم؟

نزد آن قومی که ذرات شرف

در خانه خونشان

کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ،

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.

 جز پدرم آری

من نیای دیگری نشناختم هرگز.

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم، کاندر اخم جنگلی، خمیازه کوهی

روز و شب می گشت، یا می خفت.  

این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،

تا مُذَهَّب دفترش را گاهگه می

خواست

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،

رعشه می افتادش اندر دست.

در بنان در فشانش کلک شیرین سلک می لرزید،

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست:

هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.

ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.

مادیان سرخ یال ما سه کرَّت تا سحر زایید.

در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس

لیک هیچت غم مباد از این،

ای عموی مهربان، تاریخ!

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

از نیاکانم برایم داستان، تاریخ

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.

پوستینی کهنه دارم من،

سالخوردی جاودان مانند.

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند.

 

 

 

خسته ام

خسته ام

خسته‌ام ، خسته از این دنیا‌ی سیاه و سفیدِ

قلبم و مردمانی که خاکستری را نمی‌شناسند ،

آبی آسمان را نمی‌بینند

و بر سبز سبزه‌ها می‌خندد

از دل‌بسته ‌گی‌هایی با رنگ عشق

با نام عشق و با هر چه دروغین است از عشق

از این چشم‌های پر دروغ که پیشه‌ ِ‌شان فریب است

و رسمشان نیرنگ خسته‌ام

خسته از انتظار بیهوده

خسته از نیامدن‌ها و رفتن‌ها و حتی از ماندن‌ها

مثل همیشه آخر حرفِ، حرف آخرم را با بغض میخوانم

عمریست لبخندهای لاغر خود را...

در دل ذخیره میکنم

باشد برای روز مبادا

اما درصفحه تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

نمی خواهم

آخرین ورق دفتر خاطرات تو باشم

که پاره میشوم

پاییز که بیاید و

تو نباشی سوار بر بادها

سرگردان در کوچه ها

باید

به دنبال کدام

خانه خود باشم ....

پشیمان نیستم ...

پشیمان نیستم ...

من به این تسلیم می اندیشم

این تسلیم دردآلود

من صلیب سرنوشتم را

بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم

گوش کن

به صدای دوردست من

در مه سنگین سحرگاهی

و مرا در سکوت آینه ها بنگر

که چگونه باز با ته مانده های دستهایم

عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم

و دلم را خالکوبی می کنم

چون لکه ای خونین

بر سعادتهای معصومانه هستی

من پشیمان نیستم

من پشیمان نیستم

تو سکوت می کنی و من از تکرار مداوم

واژه ی سکوت سردم می شود!

 و صدای سوزناک باد را بر صحرای برهوت دلم میشنوم

می گویند : ((سکوت نشانِ رضاست )) ...

خوب میدانم که سکوت تو از رضای دلت نیست

می دانم ؛ عادت می کنم ،

به سکوت سرد تو هم عادت می کنم

نمی دانم خوب است یا بد؟!

زود عادت کردنم را می گویم !

یکی می گفت:

(( تو وانمود میکنی که زودتر از آنچه که باید عادت کرده ای ))

میبینی؟!

چه روزگار عجیبی شده !

فکر میکنند که تو را بهتر از خودت میشناسند !

چه اهمیت دارد؟

بگذار هر جور که دلشان می خواهد فکر کنند ...

بگذار گنگ و گیجم بدانند و گمان کنند که عاشق شده ام

بگذار هی پند و اندرز به هم ببافنند و برایم نسخه بپیچند

من هم این کنار ایستاده ام و آرام می خندم

و در جواب تمام حرفهایشان سر تایید تکان می دهم

می بینی؟ چه روزگار عجیبی شده !
دلم می خواهد نامه بنویسم

دلم می خواهد برای مسافر جاده های دور نامه بنویسم .

با اینکه خوب می دانم دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد

اما باز دلم می خواهد بنویسم

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ...

دلم می خواد بنویسم ، حال همه ی ما خوب است

و بدانم که مسافر من باور نمی کند ...

ای مسافر جاده های دور

می خواستم که دیگر هیچگاه از تو ننویسم ...

می خواستم در تو در توی ذهنم گمت کنم

آنچنان که هیچگاه پیدا نشوی .

گمان کنم شاهراهی از ذهنم به دلم کشیده شده

که تو هر وقت بخواهی حوالی دلم  اتراق می کنی

دیروز کسی میگفت ،صدایم غم دارد

میگفت: صدایم هم مثل دستانم میلرزد

میگفت: احساسش به او گفته که حال این روزهای من خوب نیست

میگفت : احساسش دروغگو نیست

احساس!

چه واژه ی لطیفی ...

ببینم؟

مگر راهی هست از دل من به دل دیگران ؟

نه گمان نمیکنم

این دروغ است که گویند به دل ره است دل را

دل من ز غصه خون شد ، دل تو خبر ندارد

. یادت می آید گفته بودم که می خواهم به ساز دلم برقصم ؟

گفته بودم که صندوقچه ی قدیمی را باز می کنم

گفتم که می خواهم

و پیشتر شنیده بودم که خواستن توانستن است

هنوز هم می خواهم...

و بعدِ همین خواستن بود که چشم باز کردم

من که تا قبل از امروز هیچ جاده ی نا آشنایی را پیش رو نداشتم

و دچار روزمره گی های هر روزه ام بودم

و جز یک دو بن بست خلوت راه به جایی نداشتم

امروز اما چند راه نا آشنا

پیش رویم میبینم و امید ...

امید به بودن

امید به خوب بودن

امید به اینکه یکی از این راهها را بر میگزینم

و به دنبال کورسویی که از دور دستها پیداست

مقصد نهایی را می یابم

اما نمیدانم از چه حال کودکی را دارم

که راه رفتن را تازه آموخته است

و نمیداند که باید به کدام راه قدم بگذارد

که صدایی از پشت سر نگویدش ...نه!

خدا را چه دیده ای مسافر جاده های دور !

شاید میان راه جایی حوالی

شقایق های کوهپایه های دور

در کنار بید مجنون نشستیم و

خستگی راه را از تن بدر بردیم

به کنار بید مجنون که برسیم دیگر تنها نیستیم ...

گفتگوی میان راه بهتر است از تماشای باران

توی راه از پوزش پروانه سخن می گوییم

توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ی دور تعریف میکنیم

باران هم که بیاید

هی خیس از خنده های دور از آدمی، میخندیم،

بعد هم به راهی میرویم که سهم ترانه و تبسم است.

مشکلی پیش نمی آید

مشکلی پیش نمی آید

نشان عشق

ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست


آن که دائم هوس سوختن ما می کرد کاش بود واز دور تماشا می کرد


هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره به غم نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم


زندگی با تلخ وشیرینش گذشت با علی خان وولی خانش گذشت
زندگی ان قدرهم بد نبود زندگی با بالا و پایینش گذشت


رفاقت قصه ی تلخیست که پایانش غم انگیز است

شعری درباره ی اوضای کنونی جامعه

سلام دوستان به وبلاگ خودتون خوش امدین امیدوارم ساعات خوشی رو با هم سپری کنیم
این اولین روز این وبلاگ امیدوارم با حمایت شما دوستان خوب بتونیم این وبلاگ رو سر زنده نگه داریم .خواهشا پیشنهادهای سازنده ی خودتون رو برام بفرستید.
حالا یک شعر از اوضاع کنونی جامعه ی خودمون
اینها همش حقیقت داره پس با چشم حقیقت بخو نید
بیا گویم برایت داستانی که تا تأثیر چادر را بدانی
در ایامی که صاف و ساده بودم دم کریاسِ در استاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خش و فش مرا عرق النسا آمد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه ابر سیه فام کند یک قطعه از مّه عرض اندام
شدم نزد وی و کردم سلامی که دارم با تو از جایی پیامی
پری رو زین سخن قدری دو دل زیست که پیغام آور و پیغامده کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام مناسب نیست شرح و بسط پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه به رقص آر از شعف بنیان خانه
پریوش رفت تا گوید چه و چون منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اصرار کردم بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویز آن پیغام واهی به دالان بردمش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود
نشست آنجا به صد ناز و چم و خم گرفته روی خود را سخت و محکم
شگفت افسانه ای آغاز کردم در صحبت به رویش باز کردم
گهی از زن سخن کردم، گه از مرد گهی کان زن به مرد خود چه‌ها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین گهی از بی‌وفایی‌های شیرین
گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوای جستن کام پریرو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش کای یار دمساز بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی مگر من گربه می باشم تو موشی؟
من و تو هر دو انسانیم آخر به خلقت هر دو یکسانیم آخر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا کان روی زیبا آفریدند برای دیده‌ی ما آفریدند
به باغ جان ریاحینند نسوان به جای ورد و نسرینند نسوان
چه کم گردد ز لطف عارض گل که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شکر شود دور پرد گر دور او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتو شمع که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانه‌ای بر گل نشیند گل از پروانه آسیبی نبیند
پریرو زین سخن بی حد برآشفت زجا برجست و با تندی به من گفت
که من صورت به نامحرم کنم باز؟ برو این حرف ها را دور انداز
چه لوطی ها در این شهرند، واه واه خدایا دور کن، الله الله
به من گوید که چادر واکن از سر چه پرروییست این، الله اکبر
جهنم شو مگر من جنده باشم که پیش غیر بی روبنده باشم
از ین بازی همین بود آرزویت که روی من ببینی؟ تف به رویت
الهی من نبینم خیر شوهر اگر رو واکنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بی‌‌چشم و رویی چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهر من آرزو داشت که رویم را ببیند، شوم نگذاشت
من از زنهای تهرانی نباشم از آنهایی که می‌دانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عنقا را بلند است آشیانه قناعت کن به تخم مرغ خانه
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست؟ به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟
چه می‌گویی مگر دیوانه هستی؟ گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز به چنگ الپری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه نمانده از مسلمانی نشانه
نمی‌دانی نظر بازی گناهست ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟
تو می‌گویی قیامت هم شلوغ است؟ تمام حرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهد‌ها حرف مفتند؟ همه بی‌غیرت و گردن کلفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر مسائل بشنو از ملای منبر
شب اول که ماتحتت درآید سر قبرت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد که می‌رینی به سنگ روی مرقد
غرض، آنقدر گفت از دین و ایمان که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرض بی‌گناهی نمودم از خطاها عذر خواهی
مکرر گفتمش با مد و تشدید که گه خوردم، غلط کردم، ببخشید
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارم اینبار بغرد همچو شیر ماده در غار
جهد بر روی و منکوبم نماید به زیر خویش کُس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچد خایه‌ام را لب بام آورد همسایه‌ام را
سر و کارم دگر با لنگه کفش است تنم از لنگه کفش اینک بنفش است
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار تحاشی می‌کند، اما نه بسیار
تغییر می‌کند اما به گرمی تشدد می‌کند لیکن به نرمی
از آن جوش و تغییر‌ها که دیدم به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنام‌های سخت و سنگین مبدل بر « جوان آرام بنشین»
چو دیدم خیر، بند لیفه سست است به دل گفتم که کار ما درست است
گشادم دست بر آن یار زیبا چو ملا بر پلو مومن به حلوا
چو گل افکندمش بر روی قالی دویدم زی اسافل از اعالی
چنان از حول گشتم دستپاچه که دستم رفت از پاجین به پاچه
ازو جفتک زدن از من تپیدن ازو پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش بود دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر که من صورت دهم کار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا نمودم در رحمت بروی خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نوشکفته گلی چون نرگس اما نیمه خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز درون خرمای شهد آلود اهواز
کُسی بشاش تر از روی مؤمن منزه تر ز خلق و خوی مؤمن
کُسی هرگز ندیده روی نوره دهن پر آب کن مانند غوره
کُسی برعکس کُس های دگر تنگ که با کیرم ز تنگی می کند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم جماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت، خانم تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیر است و چیز خوش خوراکست ز عشق اوست کاین کُس سینه چاکست
ولی چون عصمت اندر چهره‌اش بود از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم که چیزی ناید از مستوریش کم
چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه « حرامت باد» گفت و زد به کوچه
حجاب زن که نادان شد چنین است زن مستوره‌ی محجوبه این است
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت که با روگیری الفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چشم باشد چو بستی چشم باقی پشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس زند بی‌پرده بر بام فلک کوس
به مستوری اگر بی‌پرده باشد همان بهتر که خود بی‌پرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند به تهذیب خصال خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت رواق جان به نور بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت برنگردد به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خور بر عالمی پرتو فشاند ولی خود از تعرض دور ماند
زن رفته « کولژ» دیده « فاکولته» اگر آید به پیش تو « دکولته »
چو در وی عفت و آزرم بینی تو هم در وی به چشم شرم بینی
تمنای غلط از وی محال است خیال بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکر زندگی کن نه ای خر، ترک این خربندگی کن
برون کن از سر نحست خرافات بجنب از جا، فی التأخیر آفات
گرفتم من که این دنیا بهشت است بهشتی حور در لفافه زشت است
اگر زن نیست عشق اندر میان نیست جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟ که توی بقچه و چادر نمازی؟
تو مرآت جمال ذوال چرا مانند شلغم در جوالی؟
سر و ته بسته چون در کوچه آیی تو خانم جان نه، بادمجان مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن که باید زن شود غول بیابان
کدامست آن حدیث و آن خبر کو که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری زنی آتش به جان، آتش نگیری
به پا پوتین و در سر چادر فاق نمایی طاقت بی‌طاقتان تاق
بیندازی گل و گلزار بیرون ز کیف و دستکش دل ها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته تعالی الله از آن رو کو گرفته
پیمبر آنچه فرمودست آن کن نه زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجاب دست و صورت خود یقین است که ضد نص قرآن مبین است
به عصمت نیست مربوط این طریقه چه ربطی گوز دارد با شقیقه
مگر نه در دهات و بین ایلات همه روباز باشند این جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟ رواج عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهر‌ها چادر نشینند ولی چادر نشینان غیر اینند
در اقطار دگر زن یار مرد است در این محنت سرا سربار مرد است
به هر جا زن بود هم پیشه با مرد در اینجا مرد باید جان کند فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ نمی‌گردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخر غنچه در سیر تکامل شود از پرده بیرون تا شود گل
تو هم دستی بزن این پرده بردار کمال خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رخ دور می‌کن در و دیوار را پر نور می کن
فدای آن سر و آن سینه باز که هم عصمت درو جمعست هم ناز



شعری درباره ی اوضای کنونی جامعه

بیا گویم برایت داستانی                  که تا تأثیر چادر را بدانی
در ایامی که صاف و ساده بودم          دم کریاسِ در استاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خش و فش     مرا عرق النسا آمد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را                 کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه ابر سیه فام               کند یک قطعه از مّه عرض اندام
شدم نزد وی و کردم سلامی              که دارم با تو از جایی پیامی
پری رو زین سخن قدری دو دل زیست  که پیغام آور و پیغامده کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام               مناسب نیست شرح و بسط پیغام

تو دانی هر مقالی را مقامیست         برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه                    به رقص آر از شعف بنیان خانه
پریوش رفت تا گوید چه و چون           منش بستم زبان با مکر و افسون

سماجت کردم و اصرار کردم              بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویز آن پیغام واهی               به دالان بردمش خواهی نخواهی

چو در دالان هم آمد شد فزون بود      اتاق جنب دالان بردمش زود

نشست آنجا به صد ناز و چم و خم    گرفته روی خود را سخت و محکم
شگفت افسانه ای آغاز کردم            در صحبت به رویش باز کردم
گهی از زن سخن کردم، گه از مرد      گهی کان زن به مرد خود چه‌ها کرد

سخن را گه ز خسرو دادم آیین          گهی از بی‌وفایی‌های شیرین
گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم      ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوای جستن کام              پریرو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش کای یار دمساز       بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی             مگر من گربه می باشم تو موشی؟

من و تو هر دو انسانیم آخر                به خلقت هر دو یکسانیم آخر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین        تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا کان روی زیبا آفریدند                     برای دیده‌ی ما آفریدند
به باغ جان ریاحینند نسوان               به جای ورد و نسرینند نسوان
چه کم گردد ز لطف عارض گل             که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شکر شود دور            پرد گر دور او صد بار زنبور

چه بیش و کم شود از پرتو شمع       که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانه‌ای بر گل نشیند                    گل از پروانه آسیبی نبیند
پریرو زین سخن بی حد برآشفت          زجا برجست و با تندی به من گفت
که من صورت به نامحرم کنم باز؟          برو این حرف ها را دور انداز
چه لوطی ها در این شهرند، واه واه        خدایا دور کن، الله الله

به من گوید که چادر واکن از سر             چه پرروییست این، الله اکبر
جهنم شو مگر من جنده باشم             که پیش غیر بی روبنده باشم

از ین بازی همین بود آرزویت                 که روی من ببینی؟ تف به رویت
الهی من نبینم خیر شوهر                   اگر رو واکنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بی‌‌چشم و رویی        چه رو داری که با من همچو گویی

برادر شوهر من آرزو داشت                  که رویم را ببیند، شوم نگذاشت

من از زنهای تهرانی نباشم                  از آنهایی که می‌دانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه                      نصیحت را به مادر خواهرت ده

چو عنقا را بلند است آشیانه                قناعت کن به تخم مرغ خانه
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند              نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست؟       به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟
چه می‌گویی مگر دیوانه هستی؟           گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز                    به چنگ الپری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه                     نمانده از مسلمانی نشانه
نمی‌دانی نظر بازی گناهست                 ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟
تو می‌گویی قیامت هم شلوغ است؟         تمام حرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهد‌ها حرف مفتند؟                    همه بی‌غیرت و گردن کلفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر                      مسائل بشنو از ملای منبر
شب اول که ماتحتت درآید                        سر قبرت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد                  که می‌رینی به سنگ روی مرقد
غرض، آنقدر گفت از دین و ایمان               که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم                 نشاندم باز و پهلویش نشستم

گشودم لب به عرض بی‌گناهی                 نمودم از خطاها عذر خواهی
مکرر گفتمش با مد و تشدید                 که گه خوردم، غلط کردم، ببخشید
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار                 خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم                          سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم                        ولی آهسته بازویش فشردم

یقینم بود کز رفتارم اینبار                           بغرد همچو شیر ماده در غار
جهد بر روی و منکوبم نماید                      به زیر خویش کُس کوبم نماید

بگیرد سخت و پیچد خایه‌ام را                  لب بام آورد همسایه‌ام را
سر و کارم دگر با لنگه کفش است          تنم از لنگه کفش اینک بنفش است
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار                 تحاشی می‌کند، اما نه بسیار
تغییر می‌کند اما به گرمی                             تشدد می‌کند لیکن به نرمی
از آن جوش و تغییر‌ها که دیدم           به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنام‌های سخت و سنگین               مبدل بر « جوان آرام بنشین»
چو دیدم خیر، بند لیفه سست است           به دل گفتم که کار ما درست است

گشادم دست بر آن یار زیبا                          چو ملا بر پلو مومن به حلوا
چو گل افکندمش بر روی قالی
                      دویدم زی اسافل از اعالی

چنان از حول گشتم دستپاچه                    که دستم رفت از پاجین به پاچه
ازو جفتک زدن از من تپیدن                       ازو پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش بود             دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر             که من صورت دهم کار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا نمودم                  در رحمت بروی خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نوشکفته                  گلی چون نرگس اما نیمه خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز                 درون خرمای شهد آلود اهواز
کُسی بشاش تر از روی مؤمن                     منزه تر ز خلق و خوی مؤمن
کُسی هرگز ندیده روی نوره                           دهن پر آب کن مانند غوره
کُسی برعکس کُس های دگر تنگ              که با کیرم ز تنگی می کند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم                  جماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت، خانم                         تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیر است و چیز خوش خوراکست  ز عشق اوست کاین کُس سینه چاکست

ولی چون عصمت اندر چهره‌اش بود            از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم            که چیزی ناید از مستوریش کم
چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه      « حرامت باد»  گفت و زد به کوچه
حجاب زن که نادان شد چنین است             زن مستوره‌ی محجوبه این است
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت                که با روگیری الفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چشم باشد                     چو بستی چشم باقی پشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس                         زند بی‌پرده بر بام فلک کوس
به مستوری اگر بی‌پرده باشد                  همان بهتر که خود بی‌پرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند                     به تهذیب خصال خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت              رواق جان به نور بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت برنگردد                    به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خور بر عالمی پرتو فشاند                      ولی خود از تعرض دور ماند
زن رفته « کولژ» دیده « فاکولته»             اگر آید به پیش تو « دکولته »

چو در وی عفت و آزرم بینی                   تو هم در وی به چشم شرم بینی

تمنای غلط از وی محال است                     خیال بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکر زندگی کن                    نه ای خر، ترک این خربندگی کن
برون کن از سر نحست خرافات                    بجنب از جا، فی التأخیر آفات
گرفتم من که این دنیا بهشت است              بهشتی حور در لفافه زشت است
اگر زن نیست عشق اندر میان نیست    جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟                    که توی بقچه و چادر نمازی؟
تو مرآت جمال ذوال                                    چرا مانند شلغم در جوالی؟
سر و ته بسته چون در کوچه آیی               تو خانم جان نه، بادمجان مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی                 به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن                          که باید زن شود غول بیابان
کدامست آن حدیث و آن خبر کو                 که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی                    نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری                   زنی آتش به جان، آتش نگیری
به پا پوتین و در سر چادر فاق                        نمایی طاقت بی‌طاقتان تاق
بیندازی گل و گلزار بیرون                   ز کیف و دستکش دل ها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته                      تعالی الله از آن رو کو گرفته
پیمبر آنچه فرمودست آن کن               نه زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجاب دست و صورت خود یقین است            که ضد نص قرآن مبین است
به عصمت نیست مربوط این طریقه                چه ربطی گوز دارد با شقیقه
مگر نه در دهات و بین ایلات                      همه روباز باشند این جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟           رواج عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهر‌ها چادر نشینند                         ولی چادر نشینان غیر اینند
در اقطار دگر زن یار مرد است              در این محنت سرا سربار مرد است
به هر جا زن بود هم پیشه با مرد                 در اینجا مرد باید جان کند فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ     نمی‌گردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخر غنچه در سیر تکامل                      شود از پرده بیرون تا شود گل
تو هم دستی بزن این پرده بردار                   کمال خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رخ دور می‌کن                  در و دیوار را پر نور می کن
فدای آن سر و آن سینه باز                  که هم عصمت درو جمعست هم ناز