هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

شیخ سمعان


شیخ سمعان


شیخ سمعان پیر عهد خویش بود در کمال از هر چه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان بود ای عجب می نیاسود از ریاضت روز و شب
پیشوایانی که در پیش آمدند پیش او از خویش بی خویش آمدند
هر که بیماری و سستی یافتی از دم او تندرستی یافتی
از قضا را بود عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت در ره روح اللهش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج کمال آفتابی بود اما بی زوال
هر که دل در زلف او دلدار بست از خیال زلف او زنار بست
هر که جان بر لعل آن دلبر نهاد پای در ره نانهاده سر نهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنه عشاق بود هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار بود آتش پاره ای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت نرگس مستش هزاران دشنه داشت
چاه سیمین در زنخدان داشت او همچو عیسی در سخن آن داشت او
گوهری خورشید فش در موی داشت برقعی شعر سیه بر موی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت بند بند شیخ آتش در گرفت
گر چه شیخ آنجا نظر در بیش کرد عشق آن بت روی کار خویش کرد
شد بکل از دست و در پای او فتاد جای آتش بود و بر جای او فتاد
هر چه بودش سر بسر نابود شد زا آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسائی خرید عافیت بفروخت و رسوائی خرید
هر که پندش داد فرمان می نبرد زانکه دردش هیچ درمان می نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز چشم بر منظر دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه شد نهان چون کفر در زیر گناه
عشق او آنشب یکی صد بیش شد لاجرم یکبارگی بی خویش شد
هر چراغی کان شب اختر در گرفت از دل آن پیر غمخور در گرفت
هر کرا یکشب چنین روزی بود روز و شب کارش جگر سوزی بود
کار من روزی که میپرداختند از برای این شبم میساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز شمع گردون را نخواهد بود سوز
جمله یاران بدلداری او جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار خیز این وسواس را غسلی بر آر
گفت کس نبود پشیمان بیش از این تا چرا عاشق نبودم پیش از این
عاشقی را چه جوان چه پیر مرد عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد
شیخ را بردند تا پیر مغان آمدند آنجا مریدان در فغان
ذره ای عقلش نماند و هوش هم در کشید آنجایگه خاموش هم
باده ای دیگر بخواست و نوش کرد حلقه ای از زلف یار در گوش کرد


دخترک گفت ای تو مرد کار نه مدعی در عشق معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم داریئی مذهب این زلف پر خم داریئی
همچو زلفم ده قدم در کافری زانکه نبود عشق کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار عاشقی را کفر سازد یاد دار
اقتدا گر تو بکفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو اینک عصا و اینک ردا
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آنزمان کاندر سرش مستی نبود یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست او فتاد از پا کلی شد ز دست
بر نیامد با خود و رسوا شد او می نترسید از کس و ترسا شد او
بسکه یاران از غمش بگریستند گه ز دردش مرده گه میزیستند


نظرات 1 + ارسال نظر
م ی ث م 1386/05/27 ساعت 03:29 ق.ظ http://mrblue.blogsky.com

از لینگ ممنون ! چقدرم لوگوت گندست !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد