هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

راه و بی راه

راه و بی راه

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند.

راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجیب و خورجین را بست ترک اسب و از دروازة شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.

یک میدان آن طرفتر دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که همسفری پیدا کرده و سختی راه براش آسان می شود. کمی که رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسید «اسم شریفت چیست؟»

مرد جواب داد «بی راه.»

راه گفت «این دیگر چه جور اسمی است؟»

مرد گفت «من چه کار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه ام روم گذاشته اند.»

راه خیلی تعجب کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت.

بی راه گفت «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟»

راه گفت «اسم من راه است.»

راه و بی راه همین طور رفتند تا رسیدند به چشمه ای که درخت پر سایه ای کنارش بود. نگاه کردند دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت «اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم.»

بی راه گفت «چه عیبی دارد!»

بعد, پیاده شدند.

بی راه گفت «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره ات را واکن, هر چه هست با هم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.»

راه گفت «خیلی هم خوب است. ما که با هم این حرف ها را نداریم.»

و سفرة نانش را واکرد و قمقمة آبش را گذاشت وسط.

چند روزی که گذشت ته و توی سفرة راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که مرد و مردانه سفره اش را جلو رفیق راهش واکند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بی راه این کار را نکرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه ای, پشتش را کرد به او و غذاش را خورد.

راه دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی بی طاقت شد. گفت «رفیق! قرارمان این نبود.»

بی راه گفت «هر چه حسابش را کردم, دیدم اگر تو را شریک آب و نان خودم بکنم, آذوقه ام زودتر تمام می شود و گرسنه می مانم.»

راه دلتنگ شد. گفت «حالا که این جور است, من دیگر آبم با تو به یک جو نمی رود.»

و راهش را کج کرد به یک طرف دیگر و از بی راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب, که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این طرف آن طرف نگاه کرد و دید گوشة آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته سنگی گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید.

نصفه های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل, یک شیر, یک پلنگ, یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت «رفقا! بوی آدمی زاد می آید.»

پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمی زاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا.»

گرگ گفت «آمدن به این جور جاها دل می خواهد.»

روباه گفت «آدمی زاد عقل دارد؛ جایی نمی خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می توانیم راحت حرف هایمان را بزنیم.»

شیر گفت «رفقا! هر کس چیز تازه ای می داند, تعریف کند.»

پلنگ گفت «رو پشت بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانة آن ها پر است از اشرفی. شب ها وقتی هوا خوب تاریک می شود, اشرفی ها را از تو لانه شان در می آورند, پهن می کنند رو زمین و تا کلة سحر رو آن ها غلت می زنند. بعد, آن ها را می برند تو لانه شان.»

گرگ گفت «دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند, نصف دارایی و دخترش را می دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند.»

شیر پرسید «دوای دردش چیست؟»

گرگ جواب داد «نیم فرسخ بالاتر از اینجا چوپانی زندگی می کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است.»

حرف گرگ که تمام شد, روباه گفت «در یک فرسخی این آسیاب خرابه ای هست که یک موقع عصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم خسروی طلا و جواهر زیر خاک است و کسی از وجود آن خبر ندارد.»

حرف هاشان که تمام شد کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند.

راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بیرون؛ رفت رو پشت بام آسیاب و دید, بله, موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آن ها غلت می زنند.

راه, سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش ها, آن ها را فراری داد و همة اشرفی ها را جمع کرد, ریختت تو خورجین و صبح زود رفت سر وقت چوپان.

نیم فرسخی که راه رفت, همان طور که گرگ گفته بود, دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله اش مواظبت می کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت «عموجان! این سگ را می فروشی؟»

چوپان گفت «نه!»

راه پرسید «چرا؟»

چوپان جواب داد «این سگ رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می کند؛ مگر عقلم را از دست داده ام که آن را بفروشم.»

راه گفت «بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می دهم که هر کاری می توانی با آن بکنی.»

چوپان اسم پول را که شنید دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر می خواهی بدهی؟»

راه گفت «خودت بگو.»

چوپان گفت «پنجاه اشرفی.»

راه گفت «دادم.»

و چوپان گفت «فروختم.»

راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلادة سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر.

وقتی رسید به شهر, دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید «چرا اینجا همه رفته اند تو لاک خودشان و این قدر سر در گریبان اند.»

مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه دار بشوند.»

راه پرسید «چرا براش حکیم نمی آورند؟»

مرد جواب داد «خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی شود.»

راه گفت «چطور؟»

مرد جواب داد «برای اینکه دانه به دانه حکیم ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند, پادشاه داد سرشان را بریدند.»

راه گفت «خانة پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان کنم.»

مرد گفت «به نظرم می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی.»

راه گفت «به این کارها چه کار داری. نشانی خانة پادشاه را بده.»

مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حکیمی که می تواند دخترت را درمان کند, آمده.»

دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان کنی, دختر و نصف داراییم مال تو, اگر نه, جانت مال من.»

راه گفت «حکم قبلة عالم را قبول دارم.»

و رفت دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را کشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاتی کرد و مالید به سر دختر.

هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش یواش حالش جا آمد و گفت «ای وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه کار می کند.»

راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد.»

پادشاه, خوشحال شد و حکم کرد بساط عروسی راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشین خودش کرد.

فردای آن روز راه رفت سراغ گنج هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن ها را از زیر خاک درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را کرد شکارگاه خودش.

یک روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می آید به طرفش. خوب که نگاه کرد, دید رفیقش بی راه است.

وقتی به هم رسیدند, بی راه خیلی تعجب کرد. دید حال و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده. خیلی سرحال آمده؛ بر اسب زین و برگ طلایی نشسته؛ لباس زربفت پوشیده؛ چکمة ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او ده غلام زرین کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.

بی راه گفت «رفیق, بد نگذرد! این دم و دستگاه را از کجا به هم زدی؟»

راه به تفصیل همه چیز را برای او تعریف کرد. بی راه این حرف ها را که شنید, نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظیی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یکراست رفت تو همان جایی که راه قبلاً خوابیده بود, پناه گرفت.

از قضا, آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و با هم صحبت کنند.

نصفه های شب, بی راه دید, بله, سر و کلة شیر, پلنگ, گرگ, و روباه پیدا شد.

شیر تا پاش راگذاشت تو آسیاب, گفت «رفقا! باز هم بوی آدمی زاد می آید.»

پلنگ گفت «نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت بام این آسیاب لانه دارند. حال و روزشان خیلی بد بود. خوب که پرس و جو کردم, معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته.»

گرگ گفت «خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده.»

روباه گفت «حالا این را بشنوید! آن خرابه ای را که گفتم هفت تا خم خسروی طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته اند به چه قشنگی.»

شیر گفت «معلوم می شود آدمی زادی اینجا بوده و حرف های ما را شنیده. الان هم بوی آدمی زاد می آید.»

روباه پاشد, این ور آن ور سرکشید و داد زد «رفقا! پیداش کردم.»

و بی راه را که داشت از ترس قبض روح می شد, از پشت تخته سنگ کشید بیرون.

شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او, تکه پاره اش کردند و هر کدام یک تکه اش را خوردند.

این بود عاقبت بی راه و سرگذشت راه. قصة ما تمام شد. ان شاءالله غصة ما هم تمام بشود.

 

غزل

غزل

دلا در عشق تو صد دفترستم

که صد دفتر ز کونین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته

که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربریجه

جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان

که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون

بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن

بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم

نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم

ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت

که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان

دلی لبریز خون اندر برستم

 

ردپای دوست

رد پای دوست

وقتی یه دوست خوب پیدا

می کنیم دلمون می خواد

هیچ وقت از دستش ندیم

بهش میگیم که تا آخرش

هستیم و به هم قول میدیم که

 این دوستی ادامه داشته

باشه!

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی


وقتی با خدا دوست بشیم

همیشه رد پاش رو میشه یه

 گوشه ای از دل پیدا کرد ...

 اینجوری هست که همیشه

وقتی از همه خسته می شیم

، برمی گردیم پیش دوستی که هیچ وقت بی معرفتی نمی کنه.

یه چیز جالب تو این دوستی اینه که همیشه خودمون رو طلب کار می دونیم! ... چه پُر توقع!


من چـرا دل بـه تـو دادم  که دلـم مـی شـکنی
یـا چـه کـردم که نگه  بـاز به مـن مـی نـکنی
دل وجانم به تومشغول و نظردرچپ وراست
تـا  نگـوینـد رقـیبــان  که تـو مـنـظـور مـنی
دیگـران چـون برونـد از نظـر از دل بـروند
تـو چـنـان در دل من رفـته که جـان در بدنی
(سعدی)




اشک

اشک

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.

هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و

عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.

قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد

و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را

به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟

خدا گفت: هست.

قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.

آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌

کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک

قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌

از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌

در اشک‌ عاشق‌ است.

 

 

شیخ سمعان


شیخ سمعان


شیخ سمعان پیر عهد خویش بود در کمال از هر چه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان بود ای عجب می نیاسود از ریاضت روز و شب
پیشوایانی که در پیش آمدند پیش او از خویش بی خویش آمدند
هر که بیماری و سستی یافتی از دم او تندرستی یافتی
از قضا را بود عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت در ره روح اللهش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج کمال آفتابی بود اما بی زوال
هر که دل در زلف او دلدار بست از خیال زلف او زنار بست
هر که جان بر لعل آن دلبر نهاد پای در ره نانهاده سر نهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنه عشاق بود هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار بود آتش پاره ای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت نرگس مستش هزاران دشنه داشت
چاه سیمین در زنخدان داشت او همچو عیسی در سخن آن داشت او
گوهری خورشید فش در موی داشت برقعی شعر سیه بر موی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت بند بند شیخ آتش در گرفت
گر چه شیخ آنجا نظر در بیش کرد عشق آن بت روی کار خویش کرد
شد بکل از دست و در پای او فتاد جای آتش بود و بر جای او فتاد
هر چه بودش سر بسر نابود شد زا آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسائی خرید عافیت بفروخت و رسوائی خرید
هر که پندش داد فرمان می نبرد زانکه دردش هیچ درمان می نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز چشم بر منظر دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه شد نهان چون کفر در زیر گناه
عشق او آنشب یکی صد بیش شد لاجرم یکبارگی بی خویش شد
هر چراغی کان شب اختر در گرفت از دل آن پیر غمخور در گرفت
هر کرا یکشب چنین روزی بود روز و شب کارش جگر سوزی بود
کار من روزی که میپرداختند از برای این شبم میساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز شمع گردون را نخواهد بود سوز
جمله یاران بدلداری او جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار خیز این وسواس را غسلی بر آر
گفت کس نبود پشیمان بیش از این تا چرا عاشق نبودم پیش از این
عاشقی را چه جوان چه پیر مرد عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد
شیخ را بردند تا پیر مغان آمدند آنجا مریدان در فغان
ذره ای عقلش نماند و هوش هم در کشید آنجایگه خاموش هم
باده ای دیگر بخواست و نوش کرد حلقه ای از زلف یار در گوش کرد


دخترک گفت ای تو مرد کار نه مدعی در عشق معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم داریئی مذهب این زلف پر خم داریئی
همچو زلفم ده قدم در کافری زانکه نبود عشق کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار عاشقی را کفر سازد یاد دار
اقتدا گر تو بکفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو اینک عصا و اینک ردا
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آنزمان کاندر سرش مستی نبود یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست او فتاد از پا کلی شد ز دست
بر نیامد با خود و رسوا شد او می نترسید از کس و ترسا شد او
بسکه یاران از غمش بگریستند گه ز دردش مرده گه میزیستند


حالشو ببرید

فرشته را از آنرو مظهر عشق دانسته اند که در آسمان هم نگفت « نه ».

باز گفتن نکته ای آسان است ، اما قبولاندن آن کاریست که بسیاری در آن درمانده اند.

دنیای ما پر از آدمهای خوب و حرفهای خوب است ولی دلیلی وجود ندارد که حرفهای خوب را آدم های خوب زده باشند.

بوقلمون را هر وقت از آب بگیری مرده است.

عشق مرده

عشق مرده مثل یک گلیه که یک بار باز میشه ،پژمرده میشه،گلبرگاش میریزه ومیمیره...پس بیهوده تلاش نکن که زنده نگهش داری؛چون اون دیگه مرده ....یا میتونی اونو لای کتاب بذاری که برات بمونه یا میتونی مثله یک آشغال دور بریزی و فراموشش کنی ؛چون همون عشقه مرده میتونه دوست داشتنت رو نسبت به دیگران تحت تاثیرقرار بده و تبدیل به نفرت و کینه کنه. پس باهاش نجنگ،بندازش دور ؛چون فقط با دیدن اون ،روح،ذهن،فکر و درواقع خودتو اذیت میکنی...

 

مکر وحیله زنان

مکر و حلیه زن
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن.
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانة آن مرد را پیدا کرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟»
مرد جواب داد «دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند.»
زن گفت «ای مرد! تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتابی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟»
مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم.»
زن گفت «عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود.»
مرد گفت «این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد.»
زن گفت «خلاصه! از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن.»
مرد گفت «خیلی ممنون! حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد. معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پتة تان را بریزد رو آب.»
زن گفت «خیلی خوب!»
و برگشت خانه. خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد. رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد.
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش.
مرد با دستپاچگی پرسید «تو دختر کی هستی؟»
زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد «دختر قاضی شهر.»
مرد گفت «عروس شده ای یا نه؟»
زن گفت «نه!»
مرد گفت «چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟»
زن جواب داد «از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی آید شوهرم بدهد.»
مرد پرسید «چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن.»
زن جواب داد «هر وقت خواستگاری برام می آید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند.»
مرد گفت «ای دختر! زن من می شوی؟»
زن گفت «من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند.»
مرد گفت «دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟»
دختر گفت «اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد. تو بگو با همة عیب هاش قبول دارم. این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو.»
مرد گفت «بسیار خوب!»
و رفت پیش قاضی. گفت «ای قاضی! آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم.»
قاضی گفت «خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد.»
مرد گفت «دخترت را با همة عیب و نقصش قبول دارم.»
قاضی گفت «حالا که خودت می خواهی, مبارک است.»
و همة اهالی شهر را جمع کرد. عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد.
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد.
داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است.
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد. آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند.
این طور شد که بی خبر گذاشت از خانة قاضی رفت. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت.
مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی.
یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد. مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت «ای زن! تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟»
زن خندید و گفت «من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟»
مرد گفت «دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار.»
زن گفت «اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم.»
مرد گفت «کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار.»
زن گفت «اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد.»
مرد گفت «هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم.»
زن گفت «اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری.»
مرد گفت «قول می دهم.»
زن گفت «حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانة قاضی و در بزن. قاضی خودش می آید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.»
مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانة قاضی و در زد.
قاضی آمد در را واکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است. قاضی از دامادش پرسید «این همه مدت کجا بودی؟»
مرد جواب داد «ای پدر زن عزیزم! مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.»
بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت «این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه.»
کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانة قاضی. یکی می پرسید «جناب قاضی! سگم را کجا ببندم؟»
یکی می گفت «جناب قاضی! دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی.»
دیگری می گفت «خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده.»
یکی می گفت «اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود.»
دیگری می گفت «بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانة جناب قاضی.»
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند. این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت «تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو.»
مرد گفت «پدر زن عزیزم! من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریة دخترت چه می شود؟»
قاضی گفت «کی از تو مهریه خواست؟»
مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد. دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد.

پوستین کهنه

پوستینی کهنه دارم من،

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود.

سالخوردی جاودان مانند.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من؟

کز نیاکانم سخن گفتم؟

نزد آن قومی که ذرات شرف

در خانه خونشان

کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ،

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.

 جز پدرم آری

من نیای دیگری نشناختم هرگز.

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم، کاندر اخم جنگلی، خمیازه کوهی

روز و شب می گشت، یا می خفت.  

این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،

تا مُذَهَّب دفترش را گاهگه می

خواست

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،

رعشه می افتادش اندر دست.

در بنان در فشانش کلک شیرین سلک می لرزید،

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست:

هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.

ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.

مادیان سرخ یال ما سه کرَّت تا سحر زایید.

در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس

لیک هیچت غم مباد از این،

ای عموی مهربان، تاریخ!

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

از نیاکانم برایم داستان، تاریخ

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.

پوستینی کهنه دارم من،

سالخوردی جاودان مانند.

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند.

 

 

 

همسر دوم رضا خان

همسر دوم رضاخان تاج‌الملوک فرزند ” میرپنج تیمورخان آیرملو“ افسر مهاجر قفقاز بود که پس از انقلاب بلشویکی روسیه به ایران آمده بودند. رضاخان هنگام ازدواج با تاج‌الملوک در سال 1294 شمسی درجه یاوری (سرگردی) داشت و از او دارای چهار فرزند به نامهای شمس (1296ش)، محمدرضا و اشرف (1298ش) و علیرضا (1301ش) شد. تاج‌الملوک پس از فوت رضاشاه با غلامحسین صاحب دیوانی ازدواج کرد.

عکس دورن جوانی

صاحب دیوانی در واقع هم سن و سال پسر تاج‌الملوک بود و عضو یکی از شاخه‌های خانواده متنفذ قوام‌الملک شیرازی در استان فارس به شمار می‌آمد. غلامحسین خان صاحب دیوانی پس از این وصلت مدارج ترقی را طی نمود و خیلی زود به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب گردید.

تاج‌الملوک پس از وقایع شهریور سال 1320 به منظور کسب قدرت بیشتر گاه و بیگاه در سیاست دخالت می‌کرد و از هیچ نقشی برای مطرح کردن علیرضا کوچکترین فرزند خود در برابر محمدرضا پهلوی فروگذار نمی‌کرد. ” ارنست آر. اونی“ عضو مؤثر سازمان سیا که در سال 1976 میلادی گزارشی پیرامون ” نخبگان و توزیع قدرت در ایران“ تهیه کرده است، می‌نویسد: ” تاج‌الملوک زمانی درصدد اجرای توطئه‌ای علیه محمدرضا بوده تا فرزند دیگرش علیرضا را به جای وی بر تخت سلطنت بنشاند.“ (علیرضا پهلوی تنها برادر تنی محمدرضا شاه بود که در سال 1333 شمسی در یک سانحه مشکوک هوایی کشته شد).

مطلب و تصاویر این قسمت از سایت مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران گرفته شده است. آدرس سایت :

http://www.iichs.org/

 


زیبا

بیچا ره تر از عا لم و آد م هستیم ما تم زده ای هم چو محرم هستیم نه گند می و نه یا ر گند م گونی ما هم د لمان خوش است آ د م هستیم.

دور

زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند.