بسماللهالرحمنالرحیم
و لقد کتبنا فیالزبور من بعدالذکر انالارض یرثها عبادی الصالحون
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
بنفسی انت من مغیب لم یخل منا
جانم فدای تو باد که از ما غایبی ولی ما از تو غایب نیستیم و بر ما و بر اعمال ما شاهدی.
موضوع مهدویت و مسئله حکومت جهانی آن حضرت که مأموریت بسط عدل در سراسر کره زمین را دارد از موضوعات و مباحث دلانگیز برای بشریت امروز میباشد. خصوصاً پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران و و رنسانس دوباره اسلام در عرصه سیاست جهانی بشر امروز در زمانی زیست میکند که انواع ظلمها و ستمها را تحمل کرده و لی با تبلیغ مخالف آن مورد هجوم واقع میشود نوع نگرش امریکا و دیگر قدرتهای جهان تصرف منابع و به تاراج بردن سرمایههای دیگر کشورها و ملل است ولی با شعار اعطاء آزادی به دیگر کشورها هجوم میبرند بنابراین بشریت امروز ظلمی را متحمل میشود که شعار ظلمه بسط دمکراسی و آزادی انسان در آن سرزمینهاست. میتوان گفت بهدلیل ظلم مضاعف زورمداران و اربابان ثروت در جهان امروز سبب گرایش بیشتر مردم به مباحث مهدویت و ظهور منجی عالم شده است. در نقطه مقابل هم گرایش به منجی موعود در میان بشریت برای صاحبان قدرت و سلطه جهانی بسیار مخاطرهانگیز و ترسآلود است برهمین اساس با این تفکر از تمام جوانب به مخالفت برمیخیزند و درصدد تخیلی جلوه دادن آن هستند و حال آنکه قرآن کریم وعده حتمی خداوند متعال را چنین بیان میدارد:
یقیناً بدانید که ما در زبور «کتاب حضرت داود(علیهالسلام)» نوشتهایم پس از آنکه این مطلب را در تورات نیز نوشته بودیم: که حتماً بندگان صالح وارث زمین خواهند شد.
این آیة کریمه حکایتکننده این مطلب است که در کتابهای آسمانی زبور و تورات و قرآن موضوع حکومت انسانهای شایسته بر سراسر زمین امری حتمیالوقوع است زیرا وعده خداوند متعال(حق) است. روزی خواهد آمد که بندگان صالح که از نظر قرآن مسلمین راستین هستند حکومت واحد صالحان را بر همه نقاط زمین برقرار میسازند.
با توجه به آیه فوق و آیات دیگر از قبیل آیة 55 سوره نور میتوان دریافت که خداوند حکومت واحد بر سراسر زمین را به مؤمنان و صالحان وعده داده است و این وعده درصورتی تحقق خواهد شد که امام آن صالحان و مؤمنان نیز ظهور کند و رهبری آن جامعه با شعار توحید و یکتاپرستی را برعهده گیرد همچنانکه در حدیثی از پیامبر اکرم (صلیاللهوعلیهوآله) نقل شده است که حضرت فرمودند: حکومت آنها بر سراسر زمین براساس توحید و پرستش خدای یکتا و نفی هرگونه شرک است: فلا یبقی علی وجهالارض احد الاقال لاالهالاالله. با توجه به اوضاع جهانی و ظلم مستمر بر بشریت امروز و از طرفی وظیفه سنگین مسلمانان در عصر حاضر بهنظر میرسد مسلمانان باید بر عهد خود با امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) باقی مانده و بر آن اصرار ورزند تا مقدمات ظهور تکمیل شود و جامعه بشری لایق دیدن آن جمال بیمثال شود. تذکر این نکته بسیار ضروری است که کسانی میتوانند در عصر ظهور به تکلیف و وظائف خویش عمل نمایند که در عصر غیبت به عهد و پیمانهای خود با امام (علیهالسلام) عمل کرده باشند. اهم وظائف در زمان حاضر را میتوان چنین برشمرد:
1. افزایش و تحکیم معرفت بیشتر و عمیقتر نسبت به امام(علیهالسلام):
یوم ندعوا کل اناس بامامهم
اعرف امامک قانک اذا عرفت لم یضرک تقدم هذاالامر او تأخر
2. بازکاوی و شناسائی وظائف و تکالیف خود نسبت به حضرت ولیعصر(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
3. یـاد حضـرت «ولا تنسنا ذکره» و حضـور در مجـالـس و مکـانهـائـی که توسل به حضرت میشود
4. دعا برای فرج حضرت: اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فان ذلک فرجکم
5. تنها ولایت و سرپرستی او را پذیرفتن و دل و سر به او سپردن
6. دوری از گناهان و انجام فرائض و آراستگی به اخلاق نیکو
مـن سـره ان یـکون مـن اصـحاب القـائم، فلینتظـر ولیعمـل بـالـورع و محـاسن الاخلاق و هو منتظر
7. به مفهوم واقعی انتظار فرج داشتن
افضل اعمال امتی انتظار الفرج منالله عزوجل
انتظار، آمادهباش و تحصیل آمادگیهای لازم برای رسیدن به اهداف و خواستههای موردنظر است. انتظار یک حالت روحی صرف نیست بلکه با توجه به روایاتی که آن را افضلالاعمال یا احبالاعمال میداند یک حالت روحی جاری و ساری است که از معرفت برخاسته و به اقدام و عمل میانجامد که بدون جزء اخیر آن حقیقت آن تحقق نمییابد برهمین اساس است که گفته میشود: انتظار آمادگی آدمی در سه بعد شناخت، عاطفه و رفتار و تحول در سه حوزه وجودی بینشی و گرایش و عمل انسان است.
طوبی لمن ادرک قائم اهلبیتی و مقتد به قبل قیامه...
خوشا بهحال کسی که قائم از اهلبیت را درک کند و قبل از قیامش به او اقتدا و تأسی نماید. باید انسان زندگی خود را بر مدار رضایتمندی حضرت تنظیم نماید، باید مهدیزیست بود و از عدالتخواهی و بسط و گسترش آن گرفته تا خوراک و پوشاک و زندگی فردی و اجتماعی و جای جای زندگی به او تأسی نمود تا بتوان منتظر واقعی بود.
8. پیروی از ولیفقیه زمان:
اما الحوادث الواقعه فارجعوا فیها الی رواة حدیثنا فانهم حجتی علیکم و انا حجةالله علیهم.
در زمان حاضر بیشتر حملات دشمن برعلیه رکن رکین قابل اتکاء در زمان غیبت امام عصر(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) که همان ولایت فقیه و التزام عمل داشتن به زمان او میباشد. بر منتظران واقعی فرض است که از دستور امام عصر(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) در پیروی از ولیفقیه زمان کوشا باشند.
نتیجه آنکه:
اطاعت امام یعنی زمینه ظهور حضرت را فراهم ساختن
اطاعت امام یعنی بسط عدالت و فرهنگ آن در جامعه
اطاعت امام یعنی تلاش در جهت اصلاح خود و جامعه
اطاعت امام یعنی حاکمیت ولایت معصوم(علیهالسلام) در فکر، اندیشه، عاطفه و احساس با اقدام و عمل براساس آن
اطاعت امام یعنی جلوه و تبلور عینی خواست امام(علیهالسلام) در سراسر زندگی فردی و اجتماعی
اطاعت امام یعنی برنامه ریزی راهبری نظام در جهت اهداف امام(علیهالسلام) و قرار گرفتن تمام نهادها و ارکان نظام در همین راستا.
در یک کلام اطاعت امام زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) یعنی تنظیـم حـرکـت انسـان و جـامعـه به غایت رسیدن به خدا براساس الگوی ارائه شده در قرآن و سنت.
دیشب گله زلفش با باد همی گفتم
صد باد صبا آنجا با سلسله میرقصند
گفتا گنهی بگذر زین فکرت سودائی
این است حریف ای دل تا باد نپیمائی
نگاهی به اعتیاد زنان
نگاهی به ریشههای اعتیاد زنان نشان میدهد که یکی از دلایل عمدهی روی آوردن زنان به اعتیاد٬ خشونت است.در بررسیهای انجام شده انواع خشونت شامل خشونتهای روانی، جسمی، جنسی، مالی و … از عوامل بسترساز اعتیاد زنان عنوان شده است.
نوشتهی زیر روایتی است از زندگی دختری ۱۳ ساله که خشونت یکی از دلایل اصلی در گرایش وی به مواد مخدر بودهاست.
۱۳ ساله بود و خشن. از در که وارد میشد فحش بود و ناسزا و صدای شکستن شیشههایی که قرار بود دستهای ظریف دخترانهاش را بشکافند تا خونی بریزد که گویا آرامش میکرد. همه میترسیدند، از اطرافش کنار میرفتند و تنهایش میگذاشتند با قدرتی که از ریختن خونش نصیبش شدهبود.
میگفتند کوچکتر که بوده در پارک محل زندگیشان مورد تجاوز قرار گرفته و از آن پس اینگونه تلخ و خشن شدهاست.
روسریاش را تا رستنگاه موهایش جلو میآورد. پدرش موهایش را از ته چیدهبود تا شاید مانعی باشد برای بیرون رفتنش از خانه٬ اما افاقه نکردهبود.
از تمام آدمها بیزار بود و کولهبارش پر بود از ناسزاهایی که مثل جیرهی روزانه حوالهی ما و اطرافیانش میکرد.
پدرش افغانی بود و میگفت که چشمها و دست راستش را در جنگهای مختلف از دست دادهاست.
سالها جنگیدهبود، گاهی برای طالبان و گاهی علیه طالبان. آنچه امروز برایش ماندهبود، چشمهایی بود که نمیدید و دستهایی که نه میتوانست نانآور خانهاش باشد و نه دستی برای کشیدن بر سر دختر ۱۳ سالهاش که این روزها بدجور تلخ شدهبود. گویا این دستها فقط قرار بود جان آدمها را بگیرند. گاهی در جنگ و گاهی ذره ذره در خانه.
آن روز صبح از در که وارد شد حال خوشی نداشت. لحنش آنقدر میگزید که تمام قلبت را میسوزاند.
مثل هر روز شروع کرد به ناسزا گفتن و مثل هر روز شیشهای شکست تا دستهایش را بشکافد.اما اینبار پیش از ریختن خونش از حال رفت.
به سمتش که رفتم، دستهایش یخ کردهبود و چهرهی سبزهاش سفید شدهبود. لبهایش حتی تیرگیاش را از دست دادهبود. هر چه صدایش کردیم بههوش نیامد. او را در آغوش کشیدیم و به سمت بیمارستانی رفتیم که شاید او را درمانی موقتی کنند، دردی را که میدانستیم برای ندا درمانی نداشت. جلوی در بیمارستان، نگاه نگران نگهبان به چشمانمان دوختهشد که میگفت: “دیشب آمدهبود. میگفت که قرص خوردهاست، اما به خدا قسم ما اینجا مسمومیتهای دارویی را قبول نمیکنیم. از دیشب همینطور ماندهاست؟“
دستهایم میلرزیدند و لبهایم هم. گفتم:”دیشب آمدهبود؟ قرص خوردهبود؟“
سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
فقط آرام گفتم:” چه کردهاید با او؟“
مضطرب شد و گفت: “نمیتوانستم راهش بدهم. به ما گفتهاند که مسمومیتهای دارویی را به بیمارستان لقمان معرفی کنیم، به خدا گفتم که میتواند به آنجا برود اما فقط ناسزا میگفت.”
یک لحظه فکر کردم ناسزا؟ هر چه گفته حتما سزا بودهاست. مضطربتر از قبل به سمت لقمان به راه افتادیم، هنوز بیحال روی دستم افتادهبود. وارد که شدیم مستقیم رفتیم به اتاقی که باید معدهاش را شستشو میدادند. دکتر پرسید:”چه دارویی خورده؟” و من هاجوواج نگاهش کردم. زیر لب گفت:” به شما هم میشود گفت خانواده؟“
لولهها را که رد کردند٬ شروع کرد به بالا آوردن. بالا میآورد، نه فقط قرصهایی را که خوردهبود بلکه همهی آنچه که از این زندگی خورده بود و تحملش را نداشت و میخواست بالا بیاوردشان تا شاید رها شود.
پدرش که به بیمارستان رسید سراسیمه گفت:”به خدا من در خانه زنجیرش کردم تا از خانه بیرون نرود. من که چشمی ندارم که دنبالش راه بیفتم و مراقبش باشم. اما همسایهها میگویند معتاد شده. دیدهاند که با پسری در پارک حشیش میکشد. با زنجیر خودش را به یخچال رسانده و قرصهای مادرش را خوردهاست. دیشب دیدم که بالا میآورد، بازش کردم و او فرار کرد.”
هیچ نمیگفتم و تنها نگاهش میکردم که حقیقتا احساس میکند بهترین کار دنیا را کردهاست. دلم میخواست میتوانستم بالا بیاورم و یا شاید ناسزا بگویم یا …
یک ساعت گذشتهبود و ندا بیحال روی تخت بود. بغلش کردم و به سمت خانهشان رفتیم. وقتی در خانه روی رختخواب گذاشتمش دیدم که زنجیری از میلههای پنجره آویزان است. نمیتوانستم نفرت را از چشمانم بگیرم. رو به پدرش گفتم:”زنجیرش کردی؟” و او سری به نشانهی تایید نشان داد. گفت:”میخواستم مراقبش باشم.”
داد زدم:”اگر یک بار دیگر، حتی یک بار دیگر بشنوم که این کار را کردهای شکایت میکنم ندا را ازت میگیرند ( تهدیدم برایش بیشتر شبیه یک پیشنهاد اکازیون بود و این را خوب میدانستم. ادامه دادم) البته به همینجا ختم نمیشود. تو را میاندازند زندان.( هر چند که خوب میدانستم بلوف میزنم.)
در طول یک هفته ندا 4 بار دیگر اقدام به خودکشی کرد.فهمیدهبود که اگر چند قرص بخورد تنها دچار تهوع میشود و این تنها راهی بود که راحت میشد از زنجیرهای دست و پایش.
پس از بارها مراجعه به بیمارستان لقمان سرانجام تصمیم گرفتیم که وی را به یک بیمارستان روانی ببریم که قطعا برایش جای بهتری بود. اما نپذیرفتندش. میگفتند باید یک دورهی کامل دارویی را طی کند و اگر دارو جواب نداد بستریاش خواهند کرد و درخواست مصرف داروی به موقع از ندا چیزی بود شبیه درخواست دکتر شدن از یک کودک خیابانی. دور مینمود و بعید.
چند روز بعد ندا با یک ماشین الگانس پلیس نزد ما آمد. لبخند به لب داشت و حتی ناسزا هم نمیگفت. گفتند شب قبل او را با یک پسر در حالیکه مقداری حشیش با خود داشتهاند دستگیر کردهاند و او نشانی ما را دادهاست. به طرف ماشین که رفتم آرام گفت:”اینطوری بهتر شد، خلاص شدم. فقط اگر میشود الناز را هم بیاور.” (الناز دوست صمیمیاش بود که او هم توسط پدر در خانه محبوس شدهبود.)
سه ماهی را در کانون اصلاح و تربیت گذراند در حالی که کاملا آرام به نظر میرسید. لبخند میزد، نقاشی میکشید و با دیگران آرام گفتگو میکرد.1
بعد از سه ماه ندا آزاد شد، برگشت به همان خانه و خانواده و محلهای که کابوسش بود.
ندا فرار کرد و دیگر هرگز کسی او را ندید. پدرش میگفت کاش مردهباشد و من فکر میکردم کاش فراموش کردهباشد آنچه را که بر سرش آوردهاند هر چند که میدانستم محال است.
اعتیاد ندا فرار کوتاهی بود از سرنوشتی که برایش رقم خوردهبود و میپنداشت تغییری نیز نخواهد کرد. سر نوشتی که تنها از آن ندا نیست، شاید امروز از آن الناز نیز باشد و شاید از آن بسیاری دیگر که ندیده و نمیشناسمشان.
1. نه اینکه کانون جای خوبی بود٬ نه! ولی برای ندا از خانهای که زنجیرش میکردند و از پارکهایی که در آنها مورد تجاوز قرار گرفتهبود امنتر بود.
سرنوشتی که نمی شد عوضش کرد
روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.»
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید.»
و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسید و تنگ غروب آهو از نظرش ناپدید شد.
شاه, گشنه و تشنه از اسب پیاده شد. به دور و برش نظر انداخت دید تا چشم کار می کند بیابان است و نه از سبزه خبری هست و نه از آب و آبادی. با خودش گفت «خدایا! این تنگ غروبی در این بیابان چه کنم و از کدام طرف برم که برسم به آبادی و از تشنگی هلاک نشوم؟»
در این موقع دید آن دور دورها چوپانی یک گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتی می رود. خودش را به چوپان رسساند و پرسید «ای فرزند! کجا می روی؟»
چوپان با احترام جواب داد «قربان! می روم به ده گوسفندهای مردم را برسانم دستشان.»
شاه گفت «می شود من هم همراهت بیایم؟»
چوپان گفت «چه فرمایشی می فرمایید قربان! شما قدم رنجه بفرمایید.»
شاه و چوپان صحبت کنان آمدند تا رسیدند به آبادی.»
اهل آبادی دیدند سواری با چوپان دارد می آید. کدخدای ده رفت جلو و از چوپان پرسید «این تازه وارد چه کسی است و اینجا چه کار دارد؟»
چوپان جواب داد «خدا می داند! تو بیابان بود. غلط نکنم راه را گم کرده.»
کدخدا با یک نظر از سر و وضع سوار و یراق طلای اسبش فهمید این شخص باید شخص بزرگی باشد. رفت جلو از او پرسید «قربان! شما کی هستید؟»
شاه گفت «عجالتاً یک نفر غریبم. امشب به من راه بدهید, فردا معلوم می شود کی هستم.»
کدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرمایید منزل.»
و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزایی براش ترتیب داد و بعد از شام جای مرتبی براش انداخت و شاه گرفت خوابید.
نصف شب, شاه از خواب بیدار شد و آمد بیرون دستی به آب برساند. دید یکی که سر تا پا سفید پوشیده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانة کدخدا. خوب است برم او را بگیرم و محبتی را که کدخدا در حقم کرده تلافی کنم.»
و از پله ها بی سر و صدا رفت بالا و یک دفعه مچ مرد سفید پوش را گرفت و گفت «خجالت نمی کشی آمده ای دزدی؟»
مرد سفید پوش گفت «من دزد نیستم؛ تو را هم می شناسم.»
شاه گفت «من کی هستم؟»
مرد سفید پوش گفت «تو پادشاه همین ولایت هستی.»
شاه گفت «خوب. حالا تو بگو کی هستی؟»
مرد سفید پوش گفت «من ملکی هستم که از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدایی را که می آید به دنیا رو پیشانیش بنویسم.»
شاه پرسید «خوب! مگر اینجا کسی می خواهد به دنیا بیاید؟»
ملک جواب داد «بله! امشب خداوند پسری به کدخدا داده که خیلی خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هیجده سالگی در شب زفاف گرگ او را پاره می کند.»
شاه گفت «من نمی گذارم چنین اتفاقی بیفتد.»
ملک گفت «ما تقدیر را نوشتیم؛ شما بروید تدبیر کنید و نگذارید.»
و از نظر شاه ناپدید شد.
شاه از پشت بام آمد پایین و رفت گرفت خوابید.
فردا صبح, کدخدا برای شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما برای ما مبارک بود و دیشب خداوند غلامزاده ای به ما کرامت کرد.»
در این موقع سر و صدا بلند شد. کدخدا پاشد آمد بیرون و دید سوارهای شاه خانه اش را محاصره کرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حیاط. چیزی نمانده بود که کدخدا از ترس زبانش بند بیاید. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتیم و رسیدیم به خانة تو. زود بگو پادشاه کجاست؟»
کدخدا گفت «خدا را شکر صحیح و سالم است.»
بعد, برگشت پیش شاه؛ افتاد به پای او و گفت «ای شاه! سوارهایت آمده اند دنبال شما.»
شاه گفت «حالا که من را شناختی برو پسری را که دیشب خدا داده به تو بیار ببینم.»
کدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه دید بچة قشنگی است. به کدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسری نداده؛ هزار تومان به تو می دهم این بچه را بده به من.»
کدخدا گفت «اطاعت!»
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقدیم کرد. شاه قنداق پسر را بغل کرد و با خودش گفت «اینکه آهو یک دفعه غیب شد, مصلحت این بود که عبورمان بیفتد به این ده و به جای آهو یک پسر شکار کنیم.»
بعد, از کدخدا خداحافظی کرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دایه.
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگی رسید. پادشاه یادش افتاد به حرف ملک که گفته بود این پسر را گرگ در هیجده سالگی و در شب زفاف پاره می کند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به یک یک آن ها در فولادی گذاشتند و در اتاق وسطی حجله بستند.
یک سال بعد, همین که پسر به هیجده سالگی رسید, شاه امر کرد شهر را آیین بستند و دخترش را برای پسر عقد کرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد یک لشگر سوار نیزه به دست قصر را محاصره کردند و صد مرد کمان به دست دور تا دور اتاق هفت تو حلقه زدند.
شاه به همة نگهبان ها سفارش کرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده ای به اتاق هفت تو نزدیک شد آن را با تیر بزنید.
همین که عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه ای از روی دختر برداشت؛ اما کنار او ننشست. گفت «ای شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»
دختر گفت «هر طور میل شماست.»
پسر ایستاد به نماز و آن قدر طولش داد که حوصلة دختر سر رفت. دست کرد تو جیبش دید خیاط تکه مومش را تو جیب او جا گذاشته. دختر تکه موم را ورداشت و برای اینکه خودش را سرگرم کند سروع کرد با آن مجسمه درست کردن. اول یک موش ساخت. بعد آن را خراب کرد و یک گربه دست کرد. آخر سر گرگی ساخت و جون از آن خوشش آمد دیگر خرابش نکرد؛ گذاشتش کنار شمعدان و تماشایش کرد. یک دفعه دید دارد تکان می خورد. دختر گفت «سبحان الله» و رو چشم هاش دست کشید و خوب نگاه کرد. دید بله, شد قد یک موش. دختر خودش را عقب کشید و زل زد به مجسمة گرگ. مجسمه کم کم به اندازةیک گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و یک دفعه شد یک گرگ راست راستکی و بد هیبت و خیره خیره به دختر نگاه کرد. بعد زوزه ای کشید و خیز ورداشت رو پسر که نشسته بود وسط اتاق و دعا می خواند. شکمش را درید و با سر زد در فولادی را شکست و از حجله بیرون دوید.
در این موقع هیاهوی غریبی به راه افتاد. شاه از خواب پرید و سراسیمه آمد بیرون. دید لاشة گرگ بدهیبتی افتاده تو حیاط قصر. شاه تا لاشة گرگ را دید, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجلة عروس و داماد و دید پسر دارد تو خونش غوطه می خورد.
شاه برگشت پیش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده ای را که دیدید بی معطلی با تیر بزنید. پس شما چه کار می کردید که گرگ به این بزرگی را ندیدید؟»
نگهبان ها گفتند «ای پادشاه! این گرگ از بیرون نرفت تو, از تو آمد بیرون.»
شاه برگشت پیش دختر و به او گفت «بگو ببینم این گرگ از کجا به اینجا آمد؟ اگر راستش را نگویی تو را می کشم.»
دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو برای پدرش تعریف کرد. شاه وقتی حرف های دخترش را شنید با حسرت سری جنباند و گفت «حقا که تقدیر تدبیر نمی شود. همة زحمت ما هدر رفت.»
بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بیرون و گفت «خدا هر کاری را که بخواهد بکند می کند و هیچ کس جلودارش نیست.»
راه و بی راه
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند.
راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجیب و خورجین را بست ترک اسب و از دروازة شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.
یک میدان آن طرفتر دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که همسفری پیدا کرده و سختی راه براش آسان می شود. کمی که رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسید «اسم شریفت چیست؟»
مرد جواب داد «بی راه.»
راه گفت «این دیگر چه جور اسمی است؟»
مرد گفت «من چه کار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه ام روم گذاشته اند.»
راه خیلی تعجب کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت.
بی راه گفت «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟»
راه گفت «اسم من راه است.»
راه و بی راه همین طور رفتند تا رسیدند به چشمه ای که درخت پر سایه ای کنارش بود. نگاه کردند دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت «اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم.»
بی راه گفت «چه عیبی دارد!»
بعد, پیاده شدند.
بی راه گفت «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره ات را واکن, هر چه هست با هم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.»
راه گفت «خیلی هم خوب است. ما که با هم این حرف ها را نداریم.»
و سفرة نانش را واکرد و قمقمة آبش را گذاشت وسط.
چند روزی که گذشت ته و توی سفرة راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که مرد و مردانه سفره اش را جلو رفیق راهش واکند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بی راه این کار را نکرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه ای, پشتش را کرد به او و غذاش را خورد.
راه دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی بی طاقت شد. گفت «رفیق! قرارمان این نبود.»
بی راه گفت «هر چه حسابش را کردم, دیدم اگر تو را شریک آب و نان خودم بکنم, آذوقه ام زودتر تمام می شود و گرسنه می مانم.»
راه دلتنگ شد. گفت «حالا که این جور است, من دیگر آبم با تو به یک جو نمی رود.»
و راهش را کج کرد به یک طرف دیگر و از بی راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب, که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این طرف آن طرف نگاه کرد و دید گوشة آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته سنگی گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید.
نصفه های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل, یک شیر, یک پلنگ, یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت «رفقا! بوی آدمی زاد می آید.»
پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمی زاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا.»
گرگ گفت «آمدن به این جور جاها دل می خواهد.»
روباه گفت «آدمی زاد عقل دارد؛ جایی نمی خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می توانیم راحت حرف هایمان را بزنیم.»
شیر گفت «رفقا! هر کس چیز تازه ای می داند, تعریف کند.»
پلنگ گفت «رو پشت بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانة آن ها پر است از اشرفی. شب ها وقتی هوا خوب تاریک می شود, اشرفی ها را از تو لانه شان در می آورند, پهن می کنند رو زمین و تا کلة سحر رو آن ها غلت می زنند. بعد, آن ها را می برند تو لانه شان.»
گرگ گفت «دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند, نصف دارایی و دخترش را می دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند.»
شیر پرسید «دوای دردش چیست؟»
گرگ جواب داد «نیم فرسخ بالاتر از اینجا چوپانی زندگی می کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است.»
حرف گرگ که تمام شد, روباه گفت «در یک فرسخی این آسیاب خرابه ای هست که یک موقع عصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم خسروی طلا و جواهر زیر خاک است و کسی از وجود آن خبر ندارد.»
حرف هاشان که تمام شد کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند.
راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بیرون؛ رفت رو پشت بام آسیاب و دید, بله, موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آن ها غلت می زنند.
راه, سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش ها, آن ها را فراری داد و همة اشرفی ها را جمع کرد, ریختت تو خورجین و صبح زود رفت سر وقت چوپان.
نیم فرسخی که راه رفت, همان طور که گرگ گفته بود, دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله اش مواظبت می کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت «عموجان! این سگ را می فروشی؟»
چوپان گفت «نه!»
راه پرسید «چرا؟»
چوپان جواب داد «این سگ رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می کند؛ مگر عقلم را از دست داده ام که آن را بفروشم.»
راه گفت «بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می دهم که هر کاری می توانی با آن بکنی.»
چوپان اسم پول را که شنید دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر می خواهی بدهی؟»
راه گفت «خودت بگو.»
چوپان گفت «پنجاه اشرفی.»
راه گفت «دادم.»
و چوپان گفت «فروختم.»
راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلادة سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر.
وقتی رسید به شهر, دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید «چرا اینجا همه رفته اند تو لاک خودشان و این قدر سر در گریبان اند.»
مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه دار بشوند.»
راه پرسید «چرا براش حکیم نمی آورند؟»
مرد جواب داد «خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی شود.»
راه گفت «چطور؟»
مرد جواب داد «برای اینکه دانه به دانه حکیم ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند, پادشاه داد سرشان را بریدند.»
راه گفت «خانة پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان کنم.»
مرد گفت «به نظرم می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی.»
راه گفت «به این کارها چه کار داری. نشانی خانة پادشاه را بده.»
مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حکیمی که می تواند دخترت را درمان کند, آمده.»
دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان کنی, دختر و نصف داراییم مال تو, اگر نه, جانت مال من.»
راه گفت «حکم قبلة عالم را قبول دارم.»
و رفت دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را کشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاتی کرد و مالید به سر دختر.
هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش یواش حالش جا آمد و گفت «ای وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه کار می کند.»
راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد.»
پادشاه, خوشحال شد و حکم کرد بساط عروسی راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشین خودش کرد.
فردای آن روز راه رفت سراغ گنج هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن ها را از زیر خاک درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را کرد شکارگاه خودش.
یک روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می آید به طرفش. خوب که نگاه کرد, دید رفیقش بی راه است.
وقتی به هم رسیدند, بی راه خیلی تعجب کرد. دید حال و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده. خیلی سرحال آمده؛ بر اسب زین و برگ طلایی نشسته؛ لباس زربفت پوشیده؛ چکمة ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او ده غلام زرین کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.
بی راه گفت «رفیق, بد نگذرد! این دم و دستگاه را از کجا به هم زدی؟»
راه به تفصیل همه چیز را برای او تعریف کرد. بی راه این حرف ها را که شنید, نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظیی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یکراست رفت تو همان جایی که راه قبلاً خوابیده بود, پناه گرفت.
از قضا, آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و با هم صحبت کنند.
نصفه های شب, بی راه دید, بله, سر و کلة شیر, پلنگ, گرگ, و روباه پیدا شد.
شیر تا پاش راگذاشت تو آسیاب, گفت «رفقا! باز هم بوی آدمی زاد می آید.»
پلنگ گفت «نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت بام این آسیاب لانه دارند. حال و روزشان خیلی بد بود. خوب که پرس و جو کردم, معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته.»
گرگ گفت «خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده.»
روباه گفت «حالا این را بشنوید! آن خرابه ای را که گفتم هفت تا خم خسروی طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته اند به چه قشنگی.»
شیر گفت «معلوم می شود آدمی زادی اینجا بوده و حرف های ما را شنیده. الان هم بوی آدمی زاد می آید.»
روباه پاشد, این ور آن ور سرکشید و داد زد «رفقا! پیداش کردم.»
و بی راه را که داشت از ترس قبض روح می شد, از پشت تخته سنگ کشید بیرون.
شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او, تکه پاره اش کردند و هر کدام یک تکه اش را خوردند.
این بود عاقبت بی راه و سرگذشت راه. قصة ما تمام شد. ان شاءالله غصة ما هم تمام بشود.
دلا در عشق تو صد دفترستم |
که صد دفتر ز کونین ازبرستم | |
منم آن بلبل گل ناشکفته |
که آذر در ته خاکسترستم | |
دلم سوجه ز غصه وربریجه |
جفای دوست را خواهان ترستم | |
مو آن عودم میان آتشستان |
که این نه آسمانها مجمرستم | |
شد از نیل غم و ماتم دلم خون |
بچهره خوشتر از نیلوفرستم | |
درین آلاله در کویش چو گلخن |
بداغ دل چو سوزان اخگرستم | |
نه زورستم که با دشمن ستیزم |
نه بهر دوستان سیم و زرستم | |
ز دوران گرچه پر بی جام عیشم |
ولی بی دوست خونین ساغرستم | |
چرم دایم درین مرز و درین کشت |
که مرغ خوگر باغ و برستم | |
منم طاهر که از عشق نکویان |
دلی لبریز خون اندر برستم |