هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

امشب

امـشب ؛ اتـاق آبی خاطرات من ،

 

سـتاره باران حضـور توست ....

 

فا نوس احساس را در دست می گیرم

 

و در جستـجوی د لتنـگی، سـرگردانم .

 

باران نگاهت ، گونـه هایم را خیس کرده

 

و لرزش صـدایت ، تارهای احساسـم را می نوازد .

 

من از چشـمان شبنم زده مهـتاب آمده ام .

 

از کنار جوانه های عشق و طنین قلب عاشقم

 

و چشمان باران خورده ام .

 

آمده ام تا دوباره در آغوشت بگیرم

 

و برایت از تنها یی شبهای غربت بگویم .

 

از احساس باران ، هنگام لمس زمین ...

 

ای کـاش می شد بیشتر مهربان بود

 

و عاشقانه یکدیگر را دوست داشت.

 

ای کاش می شد دل را با محبت

 

و آرامش را با قلب پیوند زد...

 

کاش وقتی به او می اندیشم،

 

قطرات اشک اجازه دهد تا او را در خیا لم خوب نظاره کنم .

 

کاش زبانم و دلم یاریم می دادند تا

 

با تکرار نام او ،آتش وجودم را برای لحظاتی خاموش کنم

 

و حتی اگر شده برای لحظه ای به آرامش برسم ...

 

دوباره پاییز آمده و نفسهای عاشقانه ام را به شماره انداخته .

 

هنوز نیامده ، هوای دقایقـم را بارانی کرده ...

 

چشمـانم را می بندم

 

و دستان غبار گرفته ام را زیر بارانهای پر صدای شبانه می گیرم

 

تا پر از احساس شوم و "عاشق ماندن" را بهتر تجربه کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد