ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
امـشب ؛ اتـاق آبی خاطرات من ،
سـتاره باران حضـور توست ....
فا نوس احساس را در دست می گیرم
و در جستـجوی د لتنـگی، سـرگردانم .
باران نگاهت ، گونـه هایم را خیس کرده
و لرزش صـدایت ، تارهای احساسـم را می نوازد .
من از چشـمان شبنم زده مهـتاب آمده ام .
از کنار جوانه های عشق و طنین قلب عاشقم
و چشمان باران خورده ام .
آمده ام تا دوباره در آغوشت بگیرم
و برایت از تنها یی شبهای غربت بگویم .
از احساس باران ، هنگام لمس زمین ...
ای کـاش می شد بیشتر مهربان بود
و عاشقانه یکدیگر را دوست داشت.
ای کاش می شد دل را با محبت
و آرامش را با قلب پیوند زد...
کاش وقتی به او می اندیشم،
قطرات اشک اجازه دهد تا او را در خیا لم خوب نظاره کنم .
کاش زبانم و دلم یاریم می دادند تا
با تکرار نام او ،آتش وجودم را برای لحظاتی خاموش کنم
و حتی اگر شده برای لحظه ای به آرامش برسم ...
دوباره پاییز آمده و نفسهای عاشقانه ام را به شماره انداخته .
هنوز نیامده ، هوای دقایقـم را بارانی کرده ...
چشمـانم را می بندم
و دستان غبار گرفته ام را زیر بارانهای پر صدای شبانه می گیرم
تا پر از احساس شوم و "عاشق ماندن" را بهتر تجربه کنم...