هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

عنوان کتاب:خاله خانم اثر: توحید عزیزی

خاله خانم اثر: توحید عزیزی

یادم نیست در آن صبح بهاری که ما بچه‌ها در صندلی عقب ماشین از انتظار خسته شده بودیم و از سر و کول همدیگر بالا می‌رفتیم، از مادر پرسیدم که آن پیرزن چه نسبتی با ما داشت یا نه. به هر حال ـ اگر هم پرسیده باشم ـ هیچ وقت نفهمیدم نسبت او دقیقاً با ما چیست. از آن صبح بهاری و از آن پیرزن فقط خاطراتی مه‌آلود در ذهنم مانده است و جز تنها خاطره‌ی تلخی که مانند فصل‌های سال مدام برایم تکرار می‌شود، در واقعیت و زمان وقوع هیچ کدام از ماجراهایی که به آن پیرزن مربوط می‌شود، مطمئن نیستم، حتا همان صبح که نمی‌دانم چند بهار از آن گذشته است. گمان کنم تا پدر کلید خانه را به دست همسایه سپرد و خداحافظی کرد، یک کامیونت ـ که آن روز محمد می‌گفت بچه کامیون است ـ از ته کوچه پیدا شد و مادر و پدر به استقبال آن رفتند.

ادامه...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد