هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

نشان عشق

ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست


آن که دائم هوس سوختن ما می کرد کاش بود واز دور تماشا می کرد


هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره به غم نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم


زندگی با تلخ وشیرینش گذشت با علی خان وولی خانش گذشت
زندگی ان قدرهم بد نبود زندگی با بالا و پایینش گذشت


رفاقت قصه ی تلخیست که پایانش غم انگیز است

ادبی

روی هر سیـــــنه ســـری گریه کند وقـت وداع / سـر ما وقـت وداع ، گــــوشـه ی دیـوار گریــسـت
شبی پرسید مش با بی قراری ... به غیر از من کسی را دوست داری ؟ به چشمش اشک شد از شرم جاری ... میان گریه هایش گفت : آری


زندگی کتابیست پر ماجرا. هیچگاه آنرا به خاطر یک ورقش دور مینداز

ناپلئون بناپارت : عشق گوهری است گرانبها ، اگر با عفت توام باشد


عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست/ تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست/ عاشقی مقدورهر عیاش نیست/ غم کشیدن صنعت نقاش نیست


ای همسفران باری اگر هست ببندید این ملک اقامتگه ما رهگذران نیست : به سراغ من اگر می آیی نرم و آهسته بیا مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من چقدر بده یکی بگه دوست دارم خیلی زیاد چقدر بده که آسمون رنگ صداقت نباشه تو کوچه‌های شهرمون عطر رفاقت نباشه چقدر بده ما آدما گاهی فراموش می‌کنیم همین دیروز اومدیم و دو روز دیگه بایدبریم...... یه جوری زندگی کن که وقتی مردی یک نفر پیدا بشه که برای رفتن تو گریه کنه نه برای تنها شدن خودش.......

 

چه خوب است

چه خوب است
چه خوب است که همیشه زبان انسان مشغول ذکر صلوات باشد وفضای جامعه ومحیط کار خود را معطر به صلوات نماید.
چه خوب است که انسان همیشه اهل صلوات با شد چرا که نیز پیامبر دائم الصلوات بوده است.
بایک صلوات غم وانده را از خود دور کنیم .
بایک صلوات نوری در بهشت برای خود بیا فرینیم.
بایک صلوات گنا هان خود را پاک وتولدی دیگر برای خود بوجود اوریم.
بایک صلوات پاداش هفتاد دو شهید را برای خود ثبت کنیم.
بایک صلوات ده حسنه برای خود ثبت کنیم.

فواید صلوات

دوستان عزیز شما دراین بخش با فواید صلوات آشنا می شوید
نا گفته نباشد نوشته های این بخش ازکتاب صلوات کلید حل مشکلات که نوشته یعلی خمسه ای قزوینی معروف به حکیم هندی است برگزیده شده ودر خدمت کاربران این بخش از وبلاگ قرار گرفته.
سخنی با خوانندگان
سلام خسته ودرمانده نباشی
نمی دانم کیستی؟
اهل کدام دیاری؟
اما از این تصمیم گرفتی برای شناخت فایده های صلوات قدم برداری شکر کذار خدای خودباش وامیدکهمطالب این وبلاگ راه گشای مشکلات دنیا واخرت شما باشد ونویسنده را به دعای خیر یاد فرمائید.


صلوات،بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان است.
صلوات،تحفه ای از بهشت است.
صلوات،روح را جلا می دهد.
صلوات،عطری است که دهان انسان را خوش بو میکند.
صلوات، نوری در بهشت است.
صلوات،نور پل صراط است.
صلوات،شفیع انسان است.
صلوات، ذکر الهی است.
صلوات،موجب کمال نماز می شود.
صلوات،موجب کمال دعا واستجابت ان می شود.
صلوات،موجب تقرب انسان می شود.
صلوات،رمز دیدن پیامبردرخواب است.
صلوات،سپری در مقابل اتش جهنم است.
صلوات،انیس انسان درعالم برزخ وقیامت است.
صلوات،جوازعبورانسان به بهشت است.
صلوات،انسان را درسه عالم بیمه می کند.
صلوات،از جانب خداوند رحمت استواز سوی فرشتگان پاک کردن گناهان واز طرف مردم دعا است.
صلوات،برترین عمل در روز قیامت است.
صلوات،سنگین ترین چیزی است که در قیامت بر میزان عرضه می شود.
صلوات،محبوب ترین عمل است.
صلوات،آتش جهنم را خاموش می کند.
صلوات،زینت نماز است.
صلوات،گناهان را از بین می برد.
صلوات،فقر ونفاق را از بین می برد.
صلوات، بهترین داروی معنوی است.

جک

حالا نوبتی هم که باشه نوبت لطیفه یا بقول خودمون جک
اگر تکراری بود به بزرگی خودتون ببخشید
یه روز یه رشتی میره سربازی وقتی بر می گرده باباش بهش میگه نبودی برات زن گرفتیم اینم بچته.
’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
شهرداری اعلام کرد به مناسبت روز زن تونل رسالت را افتتاح کردیم و به مناسبت روز مرد برج میلاد را افتتاح می کنیم
’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
توحیفی هیچکس قدر تورونمی دونه اگه بری هنداونجا تورو می پرستن !
‘’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
یه بار تو جهنم بمب میگذارند همه شهید میشن میرن تو بهشت.
’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
یک روز یک فیله وگنجیشکه می خاستن باهم دعواکنند گنجیشکه ادعاش می شده که توی این دعوابرنده می شه بعدکه دعوا شروع می شه فیل بایک ضربه ی خرطوم گنجشک رو نقش زمین می کنه فیله می گه:دیدی زورمن ازتوبیشتره!گنجیشکه که همه ی پرهاش ریخته بوده می گه:اقافیله تازه کجاش رودیدی من تازه کتم رودراوردم

’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
یه رشتیه به دوستش میگه یه جایی سراغ دارم اگه بریم شام میدن تریاک میدن بکشیم مشروب میدن بخوریم کلی هم حال میدن حموم مجانی داره و آخر سر هم 5000 تومن پول میدن دوستش میگه کجا ؟ رشتیه میگه من خودم نرفتم زنم رفته !!!!!!!
‘’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
اگر روزی از کنار گنجشکی رد شدی ودیدی نپرید فکر نکن دوستت داره تو رو آدم حساب نکرده
’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
یه روز یه لامپ میسوزه بهش پماد سوختگی می زنند
’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
یه بار سالم وجاسم دارن تو خیابون راه میرن جاسمه میافته تو یه چاهی بعد سالم فریاد میزه سالمی بعد جاسم میگه نه من جاسمم !!!!!
’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
یه مدت مردم به روحانیت پشت میکنن،‌ قزوینیا همه میرن روحانی میشن
’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
به یکی میگن سزارین چیه؟
میگه یعنی بچه بشرط چاقو
‘’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’’
یه روز یه لره میره آزمایشگاه آزمایش خون بده .پرستاره هر کاری میکنه نمی تونه از سره انگشت لره خون بگیره بعد پرستاره شروع میکنه به مالش سر انگشته لره در همین حین لره میگه ببخشید خانم پرستار شما آزمایش ادرار نمی گیرید.

شعری درباره ی اوضای کنونی جامعه

سلام دوستان به وبلاگ خودتون خوش امدین امیدوارم ساعات خوشی رو با هم سپری کنیم
این اولین روز این وبلاگ امیدوارم با حمایت شما دوستان خوب بتونیم این وبلاگ رو سر زنده نگه داریم .خواهشا پیشنهادهای سازنده ی خودتون رو برام بفرستید.
حالا یک شعر از اوضاع کنونی جامعه ی خودمون
اینها همش حقیقت داره پس با چشم حقیقت بخو نید
بیا گویم برایت داستانی که تا تأثیر چادر را بدانی
در ایامی که صاف و ساده بودم دم کریاسِ در استاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خش و فش مرا عرق النسا آمد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه ابر سیه فام کند یک قطعه از مّه عرض اندام
شدم نزد وی و کردم سلامی که دارم با تو از جایی پیامی
پری رو زین سخن قدری دو دل زیست که پیغام آور و پیغامده کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام مناسب نیست شرح و بسط پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه به رقص آر از شعف بنیان خانه
پریوش رفت تا گوید چه و چون منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اصرار کردم بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویز آن پیغام واهی به دالان بردمش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود
نشست آنجا به صد ناز و چم و خم گرفته روی خود را سخت و محکم
شگفت افسانه ای آغاز کردم در صحبت به رویش باز کردم
گهی از زن سخن کردم، گه از مرد گهی کان زن به مرد خود چه‌ها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین گهی از بی‌وفایی‌های شیرین
گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوای جستن کام پریرو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش کای یار دمساز بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی مگر من گربه می باشم تو موشی؟
من و تو هر دو انسانیم آخر به خلقت هر دو یکسانیم آخر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا کان روی زیبا آفریدند برای دیده‌ی ما آفریدند
به باغ جان ریاحینند نسوان به جای ورد و نسرینند نسوان
چه کم گردد ز لطف عارض گل که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شکر شود دور پرد گر دور او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتو شمع که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانه‌ای بر گل نشیند گل از پروانه آسیبی نبیند
پریرو زین سخن بی حد برآشفت زجا برجست و با تندی به من گفت
که من صورت به نامحرم کنم باز؟ برو این حرف ها را دور انداز
چه لوطی ها در این شهرند، واه واه خدایا دور کن، الله الله
به من گوید که چادر واکن از سر چه پرروییست این، الله اکبر
جهنم شو مگر من جنده باشم که پیش غیر بی روبنده باشم
از ین بازی همین بود آرزویت که روی من ببینی؟ تف به رویت
الهی من نبینم خیر شوهر اگر رو واکنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بی‌‌چشم و رویی چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهر من آرزو داشت که رویم را ببیند، شوم نگذاشت
من از زنهای تهرانی نباشم از آنهایی که می‌دانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عنقا را بلند است آشیانه قناعت کن به تخم مرغ خانه
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست؟ به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟
چه می‌گویی مگر دیوانه هستی؟ گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز به چنگ الپری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه نمانده از مسلمانی نشانه
نمی‌دانی نظر بازی گناهست ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟
تو می‌گویی قیامت هم شلوغ است؟ تمام حرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهد‌ها حرف مفتند؟ همه بی‌غیرت و گردن کلفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر مسائل بشنو از ملای منبر
شب اول که ماتحتت درآید سر قبرت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد که می‌رینی به سنگ روی مرقد
غرض، آنقدر گفت از دین و ایمان که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرض بی‌گناهی نمودم از خطاها عذر خواهی
مکرر گفتمش با مد و تشدید که گه خوردم، غلط کردم، ببخشید
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارم اینبار بغرد همچو شیر ماده در غار
جهد بر روی و منکوبم نماید به زیر خویش کُس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچد خایه‌ام را لب بام آورد همسایه‌ام را
سر و کارم دگر با لنگه کفش است تنم از لنگه کفش اینک بنفش است
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار تحاشی می‌کند، اما نه بسیار
تغییر می‌کند اما به گرمی تشدد می‌کند لیکن به نرمی
از آن جوش و تغییر‌ها که دیدم به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنام‌های سخت و سنگین مبدل بر « جوان آرام بنشین»
چو دیدم خیر، بند لیفه سست است به دل گفتم که کار ما درست است
گشادم دست بر آن یار زیبا چو ملا بر پلو مومن به حلوا
چو گل افکندمش بر روی قالی دویدم زی اسافل از اعالی
چنان از حول گشتم دستپاچه که دستم رفت از پاجین به پاچه
ازو جفتک زدن از من تپیدن ازو پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش بود دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر که من صورت دهم کار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا نمودم در رحمت بروی خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نوشکفته گلی چون نرگس اما نیمه خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز درون خرمای شهد آلود اهواز
کُسی بشاش تر از روی مؤمن منزه تر ز خلق و خوی مؤمن
کُسی هرگز ندیده روی نوره دهن پر آب کن مانند غوره
کُسی برعکس کُس های دگر تنگ که با کیرم ز تنگی می کند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم جماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت، خانم تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیر است و چیز خوش خوراکست ز عشق اوست کاین کُس سینه چاکست
ولی چون عصمت اندر چهره‌اش بود از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم که چیزی ناید از مستوریش کم
چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه « حرامت باد» گفت و زد به کوچه
حجاب زن که نادان شد چنین است زن مستوره‌ی محجوبه این است
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت که با روگیری الفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چشم باشد چو بستی چشم باقی پشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس زند بی‌پرده بر بام فلک کوس
به مستوری اگر بی‌پرده باشد همان بهتر که خود بی‌پرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند به تهذیب خصال خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت رواق جان به نور بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت برنگردد به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خور بر عالمی پرتو فشاند ولی خود از تعرض دور ماند
زن رفته « کولژ» دیده « فاکولته» اگر آید به پیش تو « دکولته »
چو در وی عفت و آزرم بینی تو هم در وی به چشم شرم بینی
تمنای غلط از وی محال است خیال بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکر زندگی کن نه ای خر، ترک این خربندگی کن
برون کن از سر نحست خرافات بجنب از جا، فی التأخیر آفات
گرفتم من که این دنیا بهشت است بهشتی حور در لفافه زشت است
اگر زن نیست عشق اندر میان نیست جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟ که توی بقچه و چادر نمازی؟
تو مرآت جمال ذوال چرا مانند شلغم در جوالی؟
سر و ته بسته چون در کوچه آیی تو خانم جان نه، بادمجان مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن که باید زن شود غول بیابان
کدامست آن حدیث و آن خبر کو که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری زنی آتش به جان، آتش نگیری
به پا پوتین و در سر چادر فاق نمایی طاقت بی‌طاقتان تاق
بیندازی گل و گلزار بیرون ز کیف و دستکش دل ها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته تعالی الله از آن رو کو گرفته
پیمبر آنچه فرمودست آن کن نه زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجاب دست و صورت خود یقین است که ضد نص قرآن مبین است
به عصمت نیست مربوط این طریقه چه ربطی گوز دارد با شقیقه
مگر نه در دهات و بین ایلات همه روباز باشند این جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟ رواج عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهر‌ها چادر نشینند ولی چادر نشینان غیر اینند
در اقطار دگر زن یار مرد است در این محنت سرا سربار مرد است
به هر جا زن بود هم پیشه با مرد در اینجا مرد باید جان کند فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ نمی‌گردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخر غنچه در سیر تکامل شود از پرده بیرون تا شود گل
تو هم دستی بزن این پرده بردار کمال خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رخ دور می‌کن در و دیوار را پر نور می کن
فدای آن سر و آن سینه باز که هم عصمت درو جمعست هم ناز



شعری درباره ی اوضای کنونی جامعه

بیا گویم برایت داستانی                  که تا تأثیر چادر را بدانی
در ایامی که صاف و ساده بودم          دم کریاسِ در استاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خش و فش     مرا عرق النسا آمد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را                 کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه ابر سیه فام               کند یک قطعه از مّه عرض اندام
شدم نزد وی و کردم سلامی              که دارم با تو از جایی پیامی
پری رو زین سخن قدری دو دل زیست  که پیغام آور و پیغامده کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام               مناسب نیست شرح و بسط پیغام

تو دانی هر مقالی را مقامیست         برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه                    به رقص آر از شعف بنیان خانه
پریوش رفت تا گوید چه و چون           منش بستم زبان با مکر و افسون

سماجت کردم و اصرار کردم              بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویز آن پیغام واهی               به دالان بردمش خواهی نخواهی

چو در دالان هم آمد شد فزون بود      اتاق جنب دالان بردمش زود

نشست آنجا به صد ناز و چم و خم    گرفته روی خود را سخت و محکم
شگفت افسانه ای آغاز کردم            در صحبت به رویش باز کردم
گهی از زن سخن کردم، گه از مرد      گهی کان زن به مرد خود چه‌ها کرد

سخن را گه ز خسرو دادم آیین          گهی از بی‌وفایی‌های شیرین
گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم      ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوای جستن کام              پریرو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش کای یار دمساز       بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی             مگر من گربه می باشم تو موشی؟

من و تو هر دو انسانیم آخر                به خلقت هر دو یکسانیم آخر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین        تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا کان روی زیبا آفریدند                     برای دیده‌ی ما آفریدند
به باغ جان ریاحینند نسوان               به جای ورد و نسرینند نسوان
چه کم گردد ز لطف عارض گل             که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شکر شود دور            پرد گر دور او صد بار زنبور

چه بیش و کم شود از پرتو شمع       که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانه‌ای بر گل نشیند                    گل از پروانه آسیبی نبیند
پریرو زین سخن بی حد برآشفت          زجا برجست و با تندی به من گفت
که من صورت به نامحرم کنم باز؟          برو این حرف ها را دور انداز
چه لوطی ها در این شهرند، واه واه        خدایا دور کن، الله الله

به من گوید که چادر واکن از سر             چه پرروییست این، الله اکبر
جهنم شو مگر من جنده باشم             که پیش غیر بی روبنده باشم

از ین بازی همین بود آرزویت                 که روی من ببینی؟ تف به رویت
الهی من نبینم خیر شوهر                   اگر رو واکنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بی‌‌چشم و رویی        چه رو داری که با من همچو گویی

برادر شوهر من آرزو داشت                  که رویم را ببیند، شوم نگذاشت

من از زنهای تهرانی نباشم                  از آنهایی که می‌دانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه                      نصیحت را به مادر خواهرت ده

چو عنقا را بلند است آشیانه                قناعت کن به تخم مرغ خانه
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند              نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست؟       به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟
چه می‌گویی مگر دیوانه هستی؟           گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز                    به چنگ الپری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه                     نمانده از مسلمانی نشانه
نمی‌دانی نظر بازی گناهست                 ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟
تو می‌گویی قیامت هم شلوغ است؟         تمام حرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهد‌ها حرف مفتند؟                    همه بی‌غیرت و گردن کلفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر                      مسائل بشنو از ملای منبر
شب اول که ماتحتت درآید                        سر قبرت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد                  که می‌رینی به سنگ روی مرقد
غرض، آنقدر گفت از دین و ایمان               که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم                 نشاندم باز و پهلویش نشستم

گشودم لب به عرض بی‌گناهی                 نمودم از خطاها عذر خواهی
مکرر گفتمش با مد و تشدید                 که گه خوردم، غلط کردم، ببخشید
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار                 خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم                          سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم                        ولی آهسته بازویش فشردم

یقینم بود کز رفتارم اینبار                           بغرد همچو شیر ماده در غار
جهد بر روی و منکوبم نماید                      به زیر خویش کُس کوبم نماید

بگیرد سخت و پیچد خایه‌ام را                  لب بام آورد همسایه‌ام را
سر و کارم دگر با لنگه کفش است          تنم از لنگه کفش اینک بنفش است
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار                 تحاشی می‌کند، اما نه بسیار
تغییر می‌کند اما به گرمی                             تشدد می‌کند لیکن به نرمی
از آن جوش و تغییر‌ها که دیدم           به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنام‌های سخت و سنگین               مبدل بر « جوان آرام بنشین»
چو دیدم خیر، بند لیفه سست است           به دل گفتم که کار ما درست است

گشادم دست بر آن یار زیبا                          چو ملا بر پلو مومن به حلوا
چو گل افکندمش بر روی قالی
                      دویدم زی اسافل از اعالی

چنان از حول گشتم دستپاچه                    که دستم رفت از پاجین به پاچه
ازو جفتک زدن از من تپیدن                       ازو پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش بود             دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر             که من صورت دهم کار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا نمودم                  در رحمت بروی خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نوشکفته                  گلی چون نرگس اما نیمه خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز                 درون خرمای شهد آلود اهواز
کُسی بشاش تر از روی مؤمن                     منزه تر ز خلق و خوی مؤمن
کُسی هرگز ندیده روی نوره                           دهن پر آب کن مانند غوره
کُسی برعکس کُس های دگر تنگ              که با کیرم ز تنگی می کند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم                  جماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت، خانم                         تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیر است و چیز خوش خوراکست  ز عشق اوست کاین کُس سینه چاکست

ولی چون عصمت اندر چهره‌اش بود            از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم            که چیزی ناید از مستوریش کم
چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه      « حرامت باد»  گفت و زد به کوچه
حجاب زن که نادان شد چنین است             زن مستوره‌ی محجوبه این است
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت                که با روگیری الفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چشم باشد                     چو بستی چشم باقی پشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس                         زند بی‌پرده بر بام فلک کوس
به مستوری اگر بی‌پرده باشد                  همان بهتر که خود بی‌پرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند                     به تهذیب خصال خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت              رواق جان به نور بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت برنگردد                    به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خور بر عالمی پرتو فشاند                      ولی خود از تعرض دور ماند
زن رفته « کولژ» دیده « فاکولته»             اگر آید به پیش تو « دکولته »

چو در وی عفت و آزرم بینی                   تو هم در وی به چشم شرم بینی

تمنای غلط از وی محال است                     خیال بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکر زندگی کن                    نه ای خر، ترک این خربندگی کن
برون کن از سر نحست خرافات                    بجنب از جا، فی التأخیر آفات
گرفتم من که این دنیا بهشت است              بهشتی حور در لفافه زشت است
اگر زن نیست عشق اندر میان نیست    جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟                    که توی بقچه و چادر نمازی؟
تو مرآت جمال ذوال                                    چرا مانند شلغم در جوالی؟
سر و ته بسته چون در کوچه آیی               تو خانم جان نه، بادمجان مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی                 به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن                          که باید زن شود غول بیابان
کدامست آن حدیث و آن خبر کو                 که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی                    نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری                   زنی آتش به جان، آتش نگیری
به پا پوتین و در سر چادر فاق                        نمایی طاقت بی‌طاقتان تاق
بیندازی گل و گلزار بیرون                   ز کیف و دستکش دل ها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته                      تعالی الله از آن رو کو گرفته
پیمبر آنچه فرمودست آن کن               نه زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجاب دست و صورت خود یقین است            که ضد نص قرآن مبین است
به عصمت نیست مربوط این طریقه                چه ربطی گوز دارد با شقیقه
مگر نه در دهات و بین ایلات                      همه روباز باشند این جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟           رواج عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهر‌ها چادر نشینند                         ولی چادر نشینان غیر اینند
در اقطار دگر زن یار مرد است              در این محنت سرا سربار مرد است
به هر جا زن بود هم پیشه با مرد                 در اینجا مرد باید جان کند فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ     نمی‌گردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخر غنچه در سیر تکامل                      شود از پرده بیرون تا شود گل
تو هم دستی بزن این پرده بردار                   کمال خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رخ دور می‌کن                  در و دیوار را پر نور می کن
فدای آن سر و آن سینه باز                  که هم عصمت درو جمعست هم ناز