هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

اس ام اس های خنده دار

بعضی وقتا مشکلات انقدر بزرگ میشن که "پدربزرگ" آدم درمیاد !

.

.

.

جوک و اس ام اس جدید

ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺦ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻢ ﮐﻪ ۵ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯿﮑﺎر ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

ﻣﻨﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺣﺎﻟﯿﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ

ﯾﺪﻓﻪ ﺧﺎﻟﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﯽ ﭘﯽ ﻫﺎﯼ ﻻﯼ ﺩﻧﺪﻭﻧﺸﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻩ!

ﺍﻭﻧﻢ ﮔفت اَه اَه ! ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ ﺑﺎﺯﯾﺶ :|

.

.

.

نگاه مثبت یک شمالی به زندگی :

خوبی ما شمالیا اینه که تعطیلات تا سر کوچه هم بریم رفتیم شمال !

.

.

.

اس ام اس خنده دار

گر نباشد چیزَکی یه سری باز زٍر زٍر میکنن !

.

.

.

به بعضیا باید گفت :

عزیزم تو از شعورت استفاده کن ، اگه تموم شد من بازم برات میخرم !

.

.

.

اعتراف میکنم

اون بچه مردمی که همیشه پدر مادرتون ازش تعریف میکنن

و بهتون سرکوفتشو میزنن، منم !

حلاااال کنید :))

.

.

.

پیامک خنده دار

یادم باشه حتماً وقتی خواستم ازدواج کنم

یکی از شرایط این باشه که همیشه کنترل تلوزیون دست من باشه !

.

.

.

خیلی وقته فکرم به این مشغول شده

که همه پرنده ها نر و ماده شون یه اسم داره

چرا مرغ و خروس دوتا اسم متفاوت دارن !؟

.

.

.

جوک کوتاه جدید

یارو داشت می مرد !

یکی گفت براش آب بیارن ، گفت : نه ... دوغ ... دوغ ... دوغ

.

.

.

به به چه تکى چه اسی عجب پیامى !

مسیج هایت همه خوب و قشنگ نیس بالاتر از پیام تو زنگ !

اینم از ورژن جدید روباه و زاغ فک کنم میخواد ازش شارژ بگیره !

.

.

.

اگه اونی که هست و نیست می بود

و اونی که نیست و هست نبود

حال من اینطوری که هست نبود

و اونطوری که نیست می بود ... :|

.

.

.

اس ام اس خنده دار

سالهای ساله دارم پیتزا می خورم

ولی هنوز فرق بین پیتزا مخلوط و با مخصوص نفهمیدم !

.

.

.

چرا بند ِ کفش ُ گره میزنی باز میشه ، هدفون ُ باز میذاری گره میخوره !؟

.

.

.

سن من بستگی به خواست مامانم داره

یه وقتا می گه

«تو دیگه بچه نیستی، این کارا چیه؟ از تو بعیده»

یه وقتا هم می گه

«تو هیچی حالیت نیست ... بچه ای هنوز، این چیزا رو نمی فهمی!»

.

.

.

چه کسی میخواهد منو تو ما نشویم ؟؟

دمش گرم نجاتم داد! :D

.

.

.

آخه بی انصاف تو که می دونی باهات رودربایستی دارم

چرا یه جوک بی مزه تعریف می کنی که مجبورشم به شکل احمقانه ای بخندم؟!

.

.

.

یه روز

مخاطب خاصم ازم پرسید :چقد دوسم داری؟

منم گفتم:

حالا کی گفته من دوست دارم اصن !؟

هیچی دیگه

رف مخاطب عام شد کصافط

جنبه شوخی ام نداشت!

.

.

.

صد برابر همه" نه " هایی که باید میگفتم و نگفتم

امروز باید بگم غلط کردم !

.

.

.

این پیام فقط جهت ظهور نام زیبای بنده روی گوشی شماست

لطفا ذوق کنید !

.

.

.

جدیدترین اس ام اس های خنده دار

ایام هفته من اینجوری میگذره :

شنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

یکشنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

دوشنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

سه شنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

چهارشبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

پنشمبه جمه :|

.

.

.


دختره PM ﺩﺍﺩﻩ :ﮐﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ؟

ﮔﻔﺘﻢ:ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ

ﮔﻔﺖ:ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟

ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻐﻞ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ

ﮔﻔﺖ:ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﺘﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟

ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﮕﻢ ﺑﺂﻭﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻪ

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﺑﮕﻮ ؟؟

ﮔﻔﺘﻢ:ﮐﻨﺂﺭ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ

ﻫﯿﺠﯽﺩﯾﮕﻪ ﺑﻠﻮﮐﻢ ﮐﺮﺩ !

ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻋﺼﺎﺍﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ :|

.

.

.

دیروز یکی اس داد میتونیم با هم بیشتر آشنا شیم ؟

گفتم شما؟ گفت حالا آشنا میشیم

من قدم ۱۷۳ و۶۹کیلو

گفتم مگه میخوام گوسفند بخرم؟

دیگه جواب نداد :|

.

.

.

دیشب با داداشم نشستیم پای هندونه

جاتون خالی با قاشق تمام مغزش رو تراشیدیم و خوردیم

بابام از اونور داد میزنه میگه : یه ذره هندونه بزارید بمونه روی اون پوست

تا رومون بشه بزاریمش دم در ! اینجوری مردم فک میکنن بز تو خونه بستیم :|

.

.

.

اون چیه که چشم داره ولی نمیبینه !؟

پا داره ، ولی حرکت نمیکنه !؟

بال داره ولی پرواز نمیکنه !؟

نوک داره ولی غذا نمیخوره !؟

پرنده ی مرده ! :D

.

.

.

لوازم آرایش چیست ؟

ابزار پیچیده شعبده بازی ، با قابلیت تبدیل لولو به هلو !

.

.

.

طرف تو آهنگش میگه :

چرا خورشید میتابه چرا میچرخه زمین

عشق من بگو چرا تو فقط بگو همین

خب روانی مگه با گالیله و نیوتــــــــون طرفی !؟

.

.

.

ملت میرن آتلیه عکس میگیرن

نیم کیلو فتوشاپ رو صورتشون خالی میکنن

بعد وقتی میری از نزدیک میبینیشون

قصر رویاهات تبدیل میشه به یه همکف ۴۰ متری ! :D

.

.

.

ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﻮﻧﻪ

ﮔﻔﺖ ﻧﻨﻪ ﺟﻮﻥ ﻟﮑﻪ ﺑﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﻋﻔﺎﺩﻩ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻫﻢ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ

ﺍﮔﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﻏﻮﻧﺖ ﻣﯿﺰﺩﯼ :D

ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﻭﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻫﻮﺍ ! :))

.

.

.

تو هر زمینه ای خر شدیم ، به جز "خرپولی" !

.

.

.

شمـــام وقتی از خواب بیدار میشید

چند دقیقه تو جاتون میمونیـــن تا لـــود بشین آیــــــا ؟؟ :))

.

.

.

امروز ۵۰ متر دنبال تاکسی دویدم

بعد راننده نگه داشت گفت میخوای سوار بشی ؟؟

گفتم نه داداش فقط میخواستم که سفر خوشی رو برات آرزو کنم !

.

.

.

اس ام اس خنده دار

ﺻﺪﺍﯼ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ

ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺸﻢ ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯿﺰﺍﺭﻣﺶ ﭘﺮﻭﺭﺷﮕﺎﻩ

ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻣﺶ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ

ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺰﺍﺭﻣﺶ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ

ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﻡ ﯾﮑﯿﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﻩ ﺳﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ

ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﺎ !

.

.

.

یه قانونی هست که میگه اگه بری کره مریخ

اونجا سیگار بکشی

بابات یهو اتفاقی اونجا داره رد میشه !

.

.

.

زندگی من به دو بخش تقسیم می‌شه

بخش اولش مهم نیست

بخش دومش هم به کسی مربوط نمی‌شه !

.

.

.

یه بارم عاشق شدم بعد بیشتر فکر کردم دیدم نه بابا جیش دارم ! :))

.

.

.

تازگی به این نتیجه رسیدم که

من از اول هم به جای کودک درون یه پیرمرد درون داشتم

کصافط نذاشت بچگی کنیم.....! :|

.

.

.


به سلامتیه لبخندی که کمکت میکنه

برا همه توضیح ندی حالت داغونه

.

.

.

پسرخالم معدلش شده ۱۹٫۷۵

سه روزه رفته تو اتاق درو رو خودش بسته

من همسن این بودم ۱۲ میشدم تا خونه با کیف روپایی میزدم !

.

.

.

جوک و اس ام اس خرداد ماه ۹۲

روباه میره پیش خدا میگه خدایا چرامنو این همه حیله گرو دروغ گو آفریدی؟

خدامیگه ناشکرنباش. بروشهر ببین چه موجوداتی آفریدم!

.

.

.

"چند مگس مگه؟"

تعجب یک اصفهانی از حجم فلش مموری !

.

.

.

گاهی نمیتونم تشخیص بدم

که من واقعا الان گشنمه

یا فقط حوصلم سر رفته !

.

.

.

پیامک خنده دار

اینقدری که "لاک" به یه دختر اعتماد به نفس میده

شمشیر فولادی به یه سامورایی نمیده :))

.

.

.

صب از خونه زدم بیرون ، دیدم گوشیم نیست

از یه بنده خدایی گوشی گرفتم

زنگ زدم خونه پرسیدم گوشی من تو خونه ست؟

گفتن حالا میگردیم خبر میدیم

یهو دیدم گوشیم داره از اعماق کیفم زنگ میخوره

پیداش کردم دیدم از خونه زنگ میزنن

میگم: بله؟

میگن: الو سلام؛میگماااا گوشیت تو خونه نیستااا؛ بگرد پیداش کن !

.

.

.

شمام تو امتحانا هرچی سوال بلد بودید ۰/۵ نمره داشت

هر چی بلد نبودید ۲ نمره ای بود!؟ :))

.

.

.

گرگه میره دم خونه شنگول منگول در میزنه

یه دفعه خرسه گریه کنون میادبیرون میگه: بابا تو مارو کشتی

الان اینا ۲۰ ساله از اینجا رفتن !

بیشعور کثافت ولمون کن دیگه

گرگه میگه : خیلی بیشعوری برات نذری آوردم! :|

.

.

.

ﯾﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢِ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﻋﺮﺷﻪ

ﮐﺸﺘﯽ ، ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻣﮑﺰﯾﮏ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ

ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ

ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎ

ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﯾ ﮑﺮﺩ...

... ﭘﺲ ﺍﺯ۱۵ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﯽ ﺭﻓﺘﻪ

ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺳﻔﺎﺭﺵ

ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﻭ

ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﯾﻪ ﺟﺴﻢ ﺳﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﻧﺪﻭﻧﺶ

ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﯾﺪ

ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻣﺎﻫﯿﻪ

ﻧﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﻩ !؟!؟!؟

ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺨﯿﻠﺖ ﻗﻮﯾﻪ !

اس ام اس های عاشقانه

گفت تا ابد تنهایت نمیگذارم

ابدش چه زود عفو خورد . . .

.

.

.

نمیدانم به مسافر دل بستم

یا

مسافر شد آنکه به او دل بستم . . .

.

.

.

انسان ها عموما دو دسته اند :

تـــو و بقیــــه . . .

.

.

.

میترسم اگر یک شب هم راضی شدی به خوابم بیایی

من به یادت بیدار نشسته باشم . . .

.

.

.

هـر روز صفحه ی نیازمندیـهــا را زیر و رو میکنــم

میدانــم بالاخره

یک روز

به مــن لعنتی نیاز پــیدا میکنـــی . . .

.

.

.

ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﺑﺎ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﯾﺪﻧﺖ ، ﻧﺪﯾﺪﻧﺖ ﺭﺍﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻢ . . .

.

.

.

جدیدترین اس ام اس های عاشقانه

یک جام با تو خوردن ، یک عمر می پرستی

یک روز با تو بودن ، یک روزگار مستی . . .

.

.

.

یاد بادا که دلم مشتاق دیدار تو بود / روز و شب در طلب و هر لحظه بیدار تو بود

دیدگانم را چه دانی که دگر سوئی نیست / به فدایت ، که آن هم گرفتار تو بود . . .

.

.

.

زندگی با تو برایم بوی ریحان میدهد / بی تو اما بوی ریحان ، بوی زندان میدهد . . .

.

.

.

هر کسی برای خودش خیابانی دارد، کوچه ای، کافی شاپی و شاید عطری

که بعد از سال ها خاطراتش گلویش را چنگ می زند . . .

.

.

.

عشق

همین خنده های ساده توست

وقتی بـا تمـام غصه هایت میخنـدی

تـا من از تمـام غصه هایـم رهــا شوم . . .

.

.

.

دلم در حلقه غم ها نشسته

زبانم بسته سازم شکسته

وجودم پر از شعر عاشقانست

تو را خواهم این حرفا بهانست !

.

.

.

چرا می گویند "ها" نشانه جمع است ؟!

اما وقتی با "تن" جمع ببندی

"تنها"خودت می مانی و خودت!

.

.

.

.

هیچوقت

آﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻧﮑﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ

ﺑﯽ ﺧﻮﺩﺕ !

.

.

.

دلی به وسعت دریای کدر نمی خواهم،

برای من دلی به شفافیت یک لیوان اب ،کافیست . . .

.

.

.

حرام باد دوست داشتن کسی که عاشقی سرگرمی اوست . . .

.

.

.

جغرافیای کوچک من

همین چشم های مشکی توست

که هیچ چیز جایش را نمی گیرد . . .

.

.

.

چشمان مرا به چشمهایش گره زد

بر زندگیم رنگ غم و خاطره زد

او رفت ولی نه طبق قانون وداع

یکبار فقط به شیشه ی پنجره زد . . .

.

.

.

دل من را تو بردی با نگاهت / اسیرم کرده ای با روی ماهت

تو را با بی گناهی می شناسند / ولیکن هست زیبایی گناهت !

.

.

.

چرا ؟

اگه یه نفر بهمون خیانت کنه، ازش متنفر میشیم

اما

اگه یه نفر به خاطر ما به یه نفر دیگه خیانت کنه ، عاشقش میشیم . . .

.

.

.

بوسه که پیغام نمی شود عزیز دل من / دل بی رخت آرام نمی شود عزیز دل من

بین تو که دلم هنوز هم وحشیست ش/ بی لعل لبت رام نمی شود عزیز دل من

.

.

.

اس ام اس عاشقانه

بدین افسونگری، وحشی نگاهی

مزن بر چهره رنگ بی گناهی

شرابی تو، شراب زندگی بخش

شبی می نوشمت خواهی نخواهی . . .

.

.

.

دوبیتی عاشقانه

بتا، عشـقت به جانم آتش افروخت / که تا صبح قیـــــامت بایدم سـوخت

گر از آبــــــــــم برون آری بمیرم / وفـــاداری ز مـــــایه باید آمـوخــت . . .

.

.

.

این فاصله ها که بین ما بسیارند از بودن ما کنار هم بیزارند

یک روز برای دیدنت میایم اما اگر این فاصله ها بگذارند . . .

.

.

.

ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﻣﺚِ ﺧﻂِ ﺳِﻔﯿﺪﻩ ﻭﺳﻂِ ﺟﺎﺩﻩ ﺳﺖ

ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯَﻡ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﺕ ﻣﯿﺎﺩ . . .

.

.

.

همین که تو میدانــی

" دوستت دارم "

کافیست ...

بگذار خفه کند خودش را

دنیا ...

.

.

.

اشعار عاشقانه

آن اول ها به شوق و شورم انداخت

کم کم کم کم گور به گورم انداخت

سیگار نمیکشم که چون سیگاری

تا نصفه مرا کشید و دورم انداخت . . .

.

.

.

بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم

گر چه می دانم که عمری در غریبی زیستم

مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام

تا بفهمم عاقبت در جستجوی چیستم . . .

.

.

.

پیامک عاشقانه

دیوان شعرم را برای تو سرودم / گردد فدای چشم ناز تو وجودم

این بوده رویا و خیال و آرزویم / ای کاش من هم دلبر قلب تو بودم .

.

.

.

متن عاشقانه

تو ای زیبا ترین نیلوفر من ، بخوان غم را تو از چشمان خیسم

بدان این روی زرد از دوری توست ، که سر بیرون زد از خاکستر من . . .

.

.

.

بعضی جمله ها هستن به مرور تبدیل به دروغ می‌شن

مثله » پنیر تازه رسید» رو شیشه‌ی بقالی

یا مثله «دوست دارم»

.

.

.

بهترین اس ام اس های عاشقانه

اگه یه زن

تو رو اونقدر دوس داشته باشه که

از آرزوهاش بخاطرت بگذره،

از خدا یه عمر تازه بخواه!

یه عمر واسه خوشبخت کردنش خیلی کمه!

.

.

.

غیرت یعنی نزاری از دیگران آزاری به طرفت برسه

نه اینکه اونو آزار بدی به خاطر دیگران

وقتى به یکى زیادى تو زندگیت اهمیت بدى

اهمیتتو تو زندگیش ازدست میدى

به همین راحتى

فریاد

چرت و پرت!

همه حرفهایت را

فریاد زدی

کلمه به کلمه

و حرف به حرف

اما من

فریبت را نخوردم

شنیدم آنچه را که

زیر لب زمزمه کردی

پیامک فلسفی ۹۲

براستی کدام برترند ؟

دستی که گره ای رو باز کنه

یا چشمی که فقط ببینه و دلسوزی کنه ؟

.

.

.

وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه

تو به توانایی های او ایمان داری

وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه

او به توانایی های تو ایمان داره . . .

.

.

.

فقیر برای سیر کردن شکمش در عذاب است

و ثروتمند برای معالجه ناراحتی . . .

(بنجامین فرانکلین)

.

.

.

بهترین آدمهای زندگی شما آنهایی هستند

که چایتان پیش هم یخ کرده است . . . !

.

.

.

برای هر مشکلی راهی است هر چند کوتاه

و برای هر راهی مشکلی است هر چند کوچک . . .

.

.

.

پیامک فلسفی ۹۲

دردهایت را دورت نچین تا دیوار شوند

زیر پایت بگذار تا پله شوند . . .

.

.

.

مرد باشی یا زن ، مرگ تمام ات میکند

انسان باش تا جاودانه زندگی کنی . . .

.

.

.

نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند

بلکه تنها آرامش امروز را دور میکند . . .

.

.

.

مادر و پدرای خیلی سختگیر ، بهترین دروغگو ها رو تحویل جامعه میدن

سخنی از بزرگان جهان

راه موفقیت، همیشه در حال ساخت است؛ موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن.
آنتونی رابینز

موفقیت بر روی ستون های شکست شکل می گیرد.

سری چتری

نمی توانم فرمول موفقیت را برای شما بیان کنم؛ اما اگر فرمول شکست را می خواهید آن است که بکوشید همه را راضی نگه دارید.
اسوپ

موفقیت، کم و بیش در دسترس همه هست، اما دامنه توفیق در زندگانی شخص، بدون توان رهبری محدود است.
جان ماکسول

شکست بیش از موفقیت آموزنده است؛ کسی که هیچ گاه اشتباه نمی کند، هرگز به جایی نمی رسد.
راکفلر

شکست یک عامل نیروبخش است، نه یک بازدارنده؛ هر شکست بذری از موفقیت در دل دارد.
ناپلئون هیل

کارایی اساس بقا است، اما لازمه موفقیت ثمربخش بودن است.
جان ماکسول

داستانهای جلال ال احمد. زن زیادی

زن زیادی

...من دیگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا دیگر توی آن خانه که

 بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشته اند.همین پریروز این اتفاق افتاد .ولی

من مگر توانستم این دوشبه ، یک دقیقه در خانه پدری سرکنم ؟خیال می کنید اصلا خواب

 به چشم هایم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار

 نه انگار که رخت خواب همیشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود . جان به سر

 شده بودم.تا صبح هی تویش جان کندم و هی فرک کردم . هزار خیال بد از کله ام

گذشت . هزار خیال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تویش

 خوابیده بودم.خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده

بودم.هر بهار توی باغچه هایش لاله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف

 شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گیرد و شیر آب انبارش را اگر

 طرف راست بپیچانی ، آب هرز می رود.هیچ چیز فرق نکرده بود. اما من

داشتم خفه می شدم.مثل این که برای من همه چیز فرق کرده بود. این دو

روزه لب به یک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افلیج نشود ،

 هنر کرده است.پدرم باز همان دیروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بیفتد ،

 بلند می شود میرودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصلا لام تا کام ، نا با من

و نه با زنش و نه بامادرم ، حرف نمی زد .آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که

وجود خودش باعث این همه عذاب هاست ؟چه طور ممکن است آدم خودش را توی

 یک خانه زیادی حس نکند؟من چه طور ممکن بود نفهمم؟ دیگر می توانستم تحمل کنم.

امروز صبح چایی شان را که خوردند و برادرم رفت ، من هم چادر کردم و راه افتادم.

 اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همین طور سرگذاشتم به کوچه ها  از این

دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم . از جلوی خانه

خاله ام رد شدم .سید اسماعیل هم سر راهم بود. ولی هیچ دلم نمی خواست تو بروم.

 نه به خانه خاله و نه به سید اسماعیل . چه دردی دوا می شد.و همین طور انداختم

 توی بازار.شلوغی بازار حالم را سرجا آورد و کمی فکر کردم . هرچه فکر کردم

دیدم دیگر نمیتوانم به خانه پدرم برگردم .با این آبروریزی !با این افتضاح!بعد از اینکه

 سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!همینطور می رفتم و

فکر می کردم . مگر آدم چرا دیوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟

یا چرا تریاک می خورد ؟خدا آن روز نیاورد.ولی نمی دانید دیشب و پریشب به من چه ها

گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حیاط .ده بار رفتم روی پشت بام.

 چه قدر گریه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گریه هم راحتم نکرد.آدم

 این حرف ها را برای که بگوید؟این حرف ها را اگر آدم برای کسی نگوید ، دلش می ترکد.

 چه طور می شود تحملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر ،

سر چهل روز ، آدم را دوباره برش گردانند.و باز بیخ ریش بابا ببندند ؟حالا که مردم

این حرف ها را می زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هم خدایا خودت شاهدی که من تقصیری

 نداشتم . آخر من چه تقصیری داشتم؟حتی یک جفت جوراب بی قابلیت هم نخواستم

که برایم بخرد. خود از خدا بی خبرش ، از همه چیزم خبر داشت.می دانست چند

سالم است.یک بار هم سرورویم را دیده بود.پدرم برایش گفته بود یک بار دیدن حلال

است . از قضیه موی سرم هم با خبر بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .یک

آدم شل بدترکیب ریشو.با آن عینک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده

توی صورتش .خدایآ تو هم اگر از او بگذری ، من نمی گذرم.آخر من که کاغذ فدایت

 شوم ننوشته بودم. همه چیز راهم که خودش می دانست . پس چرا این بلا را سر

من آورد ؟ پس چرا این افتضاح را سر من در آورد ؟خدایا از او نگذر. خود لعنتی

اش چهار بار پیش پدرم آمده بود و پایش را توی یک کفش کرده بود . خدا لعنت کند

باعث و بانی را . خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم

شنیده بود . دیگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمع ه پیش پدرم می آمد و

بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جمعه دیگر بیاید و مرا یک نظر ببیند. خدایا

خودت شاهدی !هنوز هم که به یاد آن دقیقه و ساعت می اتفتم ، تنم می لرزد.یادم است

 از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهایش که می لنگید و صدای عصایش که ترق توروق

روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود . انگار سرعصایش

را روی قلب من می گذاشت .وای نمی دانید چه حالی داشتم .آمد یک راست رفت توی

اتاق . توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود . برادرم چند دقیقه پهلویش نشست.

 بعد مرا صدا کرد که آب بیاوردم و خودش به هوای سیگار آوردن بیرون رفت.من شربت

 درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه

برسم ، نصف عمر شده بودم.چهار قدم بیش تر نبود . اما یک عمر طول کشید .

پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پایین ، پیش زنش که سیگار بیاورد و مادرم دم در

 اتاق ایستاده بود و هی آهسته می گفت :

«برو ننه جان ! برو به امید خدا!»

ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسیدم ، دیگر طاقتم تمام شده بود.سینی

از بس توی دستم لرزیده بود، نصف لیوان شربت خالی شده بود . و من نمی دانستم

چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم  ،یا همان طور تو بروم ؟بیخ موهایم عرق

کرده بود . تنم یخ کرده بود . قلبم داشت از جا کنده می شد. خدایا اگر خودش

 به صدا در نمی آمد ، من چه کار می کردم؟همی« طور پابه پا می کرم که صدای

خودش بلند شد.لعنتی درامد گفت :

«خانوم!اگه شما خجالت می کشین ، ممکنه بنده خودم بیآم خدمتتون؟»

خدایا خودت شاهدی!حرفش که تمام شد ، باز صدای پای چلاقش را شنیدم که روی

قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد . و دست مرا گرفت و آهسته کشید تو .

 مچ دستم ، هنوز که به یآد آن دقیقه می افتم ، می سوزد. انگار دور مچم یک النگوی

آتشین گذاشته باشند.مرا کشید تو.سینی را از دستم گرفت ، روی میز گذاشت .

مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرویم نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از

سرم بردارد؟ ولی نه . دیگر اینقدر بی حیا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را

جمع کردم.ولی سرو صورتم و گل و گردنم پیدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم

چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت :

«خانوم !خدا خودش اجازه داده.»

و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهمیدم چرا این کار را می کند .

 و بیش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگویم.آخر می بایست حرفی می زدم که گمان نکند

گنگم.هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید . آخر برای یک دختر

 مثل من ، که سی و چار سال توی خانه پدر ، جز برادرش کسی راندیده و از همه مردهای

 دیگر رو گرفته و فقط با زن های غریبه ، آن هم توی حمام یآ بازار حرف زده ،

چه طور ممکن است وقتی با یک مرد غریبه روبه رو می شود ، دست و پایش را گم نکند؟

من که از این دخترهای مدرسه رفته قرشمال امروزی نبودم تا هزار مرد غریبه

 را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غریبه ای که خواستگاری آمده است. راستی لال

 شده بودم . و هرچه خودم را خوردم ، چیزی نداشتم که بگویم.اما یک مرتبه

 خدا خودش به دادم رسید . همان طور که چشمم روی میز میخ کوب شده بود ، به یاد

شربت افتادم . هول هولکی گفتم :

«شربت گرم میشه آقا!»

ولی آقا را نتوانستم درست بگویم .آب بیخ گلویم جست و حرفم را نیمه تمام گذاشتم .

ولی او دستش که به طرف لیوان شربت رفت من جرات بیش تری پیدا کردم و گفتم :

«آقا سیگار میل دارین؟»

و از اتاق پریدم بیرون . وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مجبور

 می شدم برایش سیگار هم ببرم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنینی است!

 اگر او را هم نداشتم ، چه می کردم؟وقتی حال مرا دید که وحشت زده از پله ها پایین می روم ، گفت :

«خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه همه مردم شوهر نمی کنن؟»

و خودش رفت بالا و برای او سیگار برد. و دیگر کار تمام بود.این اولین مرتبه بود

که او را می دیدم و او مرا می دید.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ، همه اش

دلم می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گیس می گذارم .اما مگر

 می توانستم حرف بزنم ؟همان ی: کلمه را هم که گفتم ، جانم به لبم آمد.بعد که حالم به جا آمد ،

 مطلب را به مادرم حالی کردم.گفت :

«چیزی نیست ننه.برادرت درست می کنه.»

آخر من می دانستم که اگر از همان اول مطلب را حالی اش نکنیم ، فایده ندارد.آخر زن

 او می شدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاه گیس دارم.او که دست آخر می فهمید ، چرا

از اول حالیش نکنیم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد ،

سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حالا چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور

 آن مطلب را می زدم. خدایا ، اگر توهم از او بگذری من نمی گذرم.

 آخر من چه کرده بودم؟چه کلاهی سرش گذاشته بودم  که با من این طور رفتار کرد؟حاضر

 شدم یک سال دیگر دست نگه دارد و من در این یک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم.

 ولی نکرد. می دانستم که مردم می نشینند و می گویند فلانی سر چهل روز دوباره به خانه

پدرش برگشت . اگر یک سال در خانه اش می ماندم ، باز خودش چیزی بود.نه گمان کنید

دلم برایش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش .

 ولی آخر ممکن بود تولی برایش راه بیندازم .و تا یک سال دیگر هم خدا خدش بزرگ بود .

 به مه این ها راضی شده بودم که دیگر نان خانه پدرم را نخورم.دیگر خسته شده بودم .سی

 و چهارسال صبح ها توی یک خانه بیدار شدن و شب توی همان خانه خوابیدن !آن هم چه

خانه ای!سال های آزگار بود که هیچ خبر تازه ای ، هیچ رفت و آمدی ، هیچ عروسی

 زبانم لال ، هیچ عزایی ، در آن نشده بود.بعد از این که برادرم زن گرفت و بیا و برویی

 برپا شد ، تنها خبر تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چیزی بود .

و همین هم تازه ماهی یک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نمی زد.نمی دانید

من چه می گویم .نی خواهم بگویم خانه پدرم بد بود ، ها ، نه.بی چاره پدرم .اما من

 دیگر خسته شده بودم. چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم دیگر. می خواستم

مثلا خانم خانه خودم باشم . خانه خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند.راضی

 بودم کلفتی همه شان را بکنم و یک سال دست نگه دارد. ولی نکرد.من حالا می فهمم

 چرا نصف بیشتر مهر را نقد داد.همه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که

پانصد تومانش را نقد داد.و ما همه اش را اسباب اثاثیه خریدیم و مادرکم چهار تا تکه

 جهاز راه انداخت . و دویست و پنجاه تومان دیگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به

 خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد.من حالا می فهمم چه قدر خر

 بودم!خیال می کنید اصلا حرفمان شد !یا دعوایی کردیم؟ یا من بد و بی راهی

گفتم که او این بلا را سر من  درآورد؟حاشا و للاه!در این چهل روز ، حتی یک بار

 صدامان از در اتاق بیرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته

بدترکیبش!اما من از همان اول که دیدم باید با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزید.

می دانید؟آخر آدم بعضی چیزها را حس می کند.می دیدم که جنجال به پا خواهد شد و

از روی ناچاری خیلی مدارا می کردم.باور کنید شده بودم یک سکه سیاه . با یک کلفت

این رفتار نمی کردند . سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده

 بودم و حالا شده بودم کلفت آب بیار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم .

 باز هم راضی بودم . اصلا به عروسیمان هم نیامدند .مادرو خواهرش را می گویم.

 دعوتشان کردیم . و نیامدند .و همین کار را خراب کرد. همین که شوهرم خودش

همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هیچ کاره بودند.خودش

می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟

مادر شیره جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست

آخر هم خدا خودش شاهد است. همین مادر و خواهرش مرا پیش او سکه یک پول کردند.

عروسی مان خیلی مختصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبلا اسباب و جهازم

را برده بود و خانه را مرتب کرده بود.خانه که چه می دانم .

همه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من یکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام

که خوردیم ، ما را دست به دست دادند و بردند.وای!هیچ دلم نمی خواهد آن شب

را دوباره به یادم بیاورم.خدا نیاورد!عیش به این کوتاهی!فقط یادم است وقتی عقد

 تمام شد، آمد رویم را ببوسد و من توی آینه ، صورت عینک دارش را نگاه می کردم.

 در گوشم گفت :

«واسه زیر لفظیت ، یک کلاه گیس قشنگ سفارش دادم، جانم!»

و من نمی دانید چه حالی شدم. حتما باید خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که

مطلب را فهمیده و به روی خودش نیاورده و با وجود همه این ها مرا قبول دارد.اما مثل

این بود که با تخماق توی مغزم کوبیدند .دلم می خواست دست بکنم و از زیر عینک ،

چشم های باباقورش شده اش را دربیاوردم.پدرسوخته  بدترکیب ، وقت قحط بود که

سر عقد مرا به یاد این بدبختی ام می انداخت ؟الهی خیر از عمرش نبیند!اصلا یک لقمه

شام از گلویم پایین نرفت و خون خونم را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتیم ،

آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود کارمان به کجا می کشید.چون من اصلا حالم دست

 خودم نبود.اما خدا به دادش رسید.یعنی به دادمان رسید.توی کوچه که داشتیم به

خانه اش می رفتیم ، وسط راه ، در گوشم گفت :

«نمی خام مادر و خواهرم بفهمن.می دونی چرا؟»

و من بی اختیار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.همه بغض

و کینه ای که در دلم عقده شده بود ، آب شد.مثل این که محبتش با همین یک کلمه حرف در

دلم جا گرفت.مرده شورش را ببرد.حالا دیگر از خودم خجالت می کشم که این طور گولش

را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از همان جا هم بود که شست من خبردار شد.

 ولی به روی خودم نیاوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به

دلش بد بیاوردد؟من اهمیتی ندادم . ولی از همان فردا صبح شروع شد . همان شبانه به

دست بوس مادرش رفتم. خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نیامده است.

من هم دست مادرش را که بوسیدم ، گله ام را کردم . واه، واه ، روز بد نبینید.هیچ خجالت

 نکشید و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت :

«هیچ دلم نمی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ، ببینم.

می فهمین؟دیگه ماذون نیستی دست این زنیکه رو بگیری بیاری تو اتاق من .»

درست همین جور.الهی سرتخته مرده شور خانه بیفتد. می بینید ؟از همان شب اول ،

 کارم خراب بود . پیرسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشید

که همه این ها را از دلم درآورد.آن شب هرجوری بود ، گذشت .اصلا شب ها هرجوری

بود می گذشت. مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها

 می ماندم .شوهرم توی محضر کار می کرد.روزها ، تا ظهر که برمی گشت ، و

عصرها تا غروب که به خانه می آمد ، من جهنمی داشتم.اصلا طرف اتاقشان هم نمی رفتم.

تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بیرون نمی رفتم . دو تا اتاق

 خودمان را مرتب می کردم.همه حیاط را جارو می زدم. ظرف ها را می شستم .

 خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احمق هم رضایت داده

بودم.اما یک هفته که گذشت ، از بس اصار کردم، راضی شد ، دو هفته یکبار شب های

 جمعه به خانه پدرم برویم . برویم شام بخوریم و برای خوابیدن برگردیم.و بعد هم

دو هفته یک بار را کردم هفته ای یک بار. اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه

 بیرون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای یک مرتبه حمام که دیگر واجب بود. صبح ها

خودش هرچه لازم بود ، می خرید و می داد و می رفت . خرجمان سوا بود .برای

خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خرید.

می داد در خانه و می رفت . و من تا ظهر دلم به این خوش بود که دست خالی از در

تو نمی آید . شب که می آ»د ، سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی

می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود  یک فنجان چایی می خورد و بعد پیش من می آمد.

بدی اش این بود که خانه مال خودشان بود یعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که

مرا مجبور کردند ظرف های آنها را هم بشویم.من به این هم رضایت دادم و اگر صدا 

از دیوار بلند شد ، از من هم بلند شد. ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟

وقتی شوهرم نبود ، هزار ایراد می گرفتند ، هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند

از در اتاقم می گذشتند و نیش می زدند که من کلاه گیس داردم و صورتم آبله است.و

چهل سالم است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همین قضیه کلاه گیس آخرش

کار را خراب کرد.آخر چه طور از آنها می شد آن را مخفی کرد؟از ترسم که مبادا

بففهمند ، باز هم به حمام محله خودمان می رفتم.ولی یک روز مادرش آمده بود و از دلاک

 حمام ما پرسیده بود . آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای

 شوهرم دل سوزانده بود که زن پیر ترشیده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند این

دلاک ها را .گویا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده

بود و داستان کلاه گیس مرا برایش گفته بود و مسخره هم کرده بود . خدایا از شان

نگذر. مگر من چه کاری با این ها داشتم ؟مگر این خوش بختی نکبت گرفته من و این

شوهر بی ریخت یکه نصیبم شده بود ، کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی

 می کردند ؟خدا می داند چه چیزها گفته بود . روز دیگر همه این ها را آبگیر حمام

 برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کلاه گیسم را برمی دارم

و سرزانویم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم.من البته دیگر به آن حمان نرفتم.

ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و دیگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور

می شود توی روی این جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت دیگر کار از کار گذشته بود

و آن چه را که نباید بفهمند ، فهمیده بودند.دیگر روز من سیاه شد. شوهرم ، دو سه شب،

 وقتی برمی گشت ، توی اتاق آن ها زیادتر می ماند.یک شب هم همان جا شام خورد و برگشت،

و من باز هم صدایم درنیآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصلا مثل این که گناه کرده بودم.مثل

 اینکه گناه کار من بودم.مثل این که سرقضیه کلاه گیس ، او را گول زده بودم!اصلا درنیامدم

یک کلمه حرف به او بزنم.تازه همه این ها چیزی نبود.بعد هم مجبورم کرد خرجمان را یکی

کنیم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروی» و شام و ناهار بخوریم. و دیگر غذا از

 گلوی من پایین نمی رفت .خدایا من چه قدر خر بودم!همه این بلاها را سر من آوردند

و صدای من درنیآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش

 جدا شود؟حاضر بودم توی طویله زندگی کنم ، ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که همین

 طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشیدم. همه اش تقصیر خودم بود.

سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را یاد گرفتم.آخر چرا نکردم

در این سی و چهارسال ، هنری پیدا کنم؟خط و سوادی پیدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز

پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، ی: چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خیاطی کنم.

دخترهای همسایه مان می رفتند جوراب بافی و سریک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خریدند

 و نانشان را که درمی آوردند هیچ ، جهاز عروسی شان هم خودشان درست

 کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که

 سواد یادم بدهد.ولی من بی عرضه!من خاک برسر!همه اش تقصیر خودم

بود.حالا می فهمم.این دو روزه همه اش این فکرها را می کردم که آن همه خیال بد به

کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گیسم را گرفتم.

عزای بدترکیبی ام را گرفتم.عزای شوهر نکردن را گرفتم.مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟

مگر این همه مردم که کلاه گیس می گذارند، چه عیبی دارند؟مگر تنها من

 آبله رو بودم ؟ همه اش تقصیر خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش

را شنیدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشیند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود.

 تا از نظرش افتادم .دیگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد،

دیگر لباس هایش را نکند و همان دم در اتاق ایستاد و گفت :

«دلت نمی خاد بریم خونه پدرت؟»

و من یکهو دلم ریخت تو.دو شب پیش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودیم

و شام هم آنجا بودیم و من یکهو فهمیدم چه خبر است.شستم خبردار شد.گفتم:

« میل خودتونه!»

و دیگر چیزی نگفتم. همین طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم.

باز پرسید و من باز همان جواب را دادم .آخر گفت:

«بلند شو بریم جانم.پاشو بریم احوالی بپرسیم.»

من خر را بگو که باز به خودم امید دادم که شاید از این خبرها نباشد.دست بغچه را

جمع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هیچ حرفی نزدیم ، نه من چیزی

گفتم و نه او.شام نخورده بودیم.دیگ سر اجاق بود و می بایست من می کشیدم و تو

اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خوردیم.ولی دیگ سر بار بود که ما راه افتادیم.

دل من شوری می زد که نگو.مثل اینکه می دانستم چه بلایی بر سرم می خواهد

بیاورد.ولی باز به روی خودم نمی آوردم.خانه مان زیاد دور نبود.وقتی رسیدیم-من

در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق

مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشید تو.شاید بدتر از آن روز هم بودم.

سرتا پا می لرزیدم.برادرم آمد و در را باز کرد.من همچه که چشمم به برادرم

افتاد مثل اینکه همه غم دنیا را فراموش کردم.اصلا یادم رفت که چه خبرها شده است.

برادرم هیچ به روی خودش نیاورد.سلام و احوال پرسی کرد و رفتیم تو.از

دالان هم گذشتیم. و توی حیاط که رسیدیم، زن برادرم توی حیاط بود و مادرم از پنجره

 اتاق بالا سر کشیده بود که ببیند کیست و از پشت سرم می آمد.وسط حیاط که

رسیدیم ، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت:

«این فاطمه خانمتون.دستتون سپرده .دیگه نگذارین برگرده.»

و من تا آمدم فریاد بزنم:

«آخه چرا ؟من نمی مونم.همین جوری ولت نمی کنم.»

که با همان پای افلیجش پرید توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست.

و من همان طور فریاد می زدم:

«نمی مونم.ولت نمی کنم.»

گریه را سردادم و حالا گریه نکن کی گریه کن.مادرک بی چاره ام خودش را

 هولکی رساند به من و مرا برد بالا و هی می پرسید:

«مگر چه شده؟»

و من چه طور می توانستم برایش بگویم که هیچ طور نشده؟نه دعوایی ، نه حرف

و سخنی ، نه بگو و بشنوی.گریه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش

و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و همه اش دروغ!چه طور می توانستم

بگویم هیچ خبری نشده و این پدر سوخته نکبتی ، به همان آسانی که مرا گرفته ، برم داشته

 آورده ، در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی دیگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی

 رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حالیش کرده بود که مرا طلاق داده ،

 و عده ام که سرآمد بقیه مهرم را خواهد داد.و گفته بود یکی را بفرستید اسباب

و اثاثیه فاطمه خانم را جمع کند و ببرد. می بینید؟مادرم هم می دانست که همه قضایا زیر

سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم

بمانم؟چطور می توانستم؟این دو روزی که در آن جا سر کردم، درست مثل اینکه توی

زندان بودم.کاش توی زندان بودم . آن جا اقلاا آدم از دیدن مادر و پدرش آب

نمی شود.و توی زمین فرو نمی رود . از نگاه های زن برادرش این قدر خجالت

نمی کشد.دیوارهای خانه مان را این قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روی قلبم گذاشته

 بودند. انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه یک استکان آب لب زدم و نه یک

لقمه غذا از گلویم پایین رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افلیج نشود ، هنر

کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رویش می شود برود اسباب و اثاثیه مرا بیاورد ،

و نه کار دیگری از دستش برمی آید.آخر این مردکه بدقواره ، خودش توی

محضر کار می کند و همه راه و چاه ها را بلد است.جایی نخوابیده بود که آّب زیرش را بگیرد.

 از کجا که سرهزار تا بدبخت دیگر ، عین همین بلا را نیاورده باشد؟اما نه.هیچ پدرسوخته پپه ای

از من پپه تر و بدبخت تر نیست.و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشیدند که

خانه فلانی و فلانی برای پسرشان خواستگاری رفته اند!

ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با این ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من

خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا این یک کف دست زندگی ام را

روی سرم خراب کردند؟