هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

هزلیات پارسی

این ذوق وسماء ما مجازی نبود * وین شوق وطرب که می کنیم بازی نبود* با بی خبران بگو که ای بی خردان *بیهوده سخن به این درازی نبود

دست یا چیز

دست یا چیز

هیچ وقت چیزتو پیش کس دیگه ای دراز نکن

 

هیچ میدونین اگه کلمه ی دست اختراع نشده بود و به جاش از کلمه ی چیز استفاده میکردیم روزانه چه کلمه هایی میشنیدیم؟؟ زیاد به مختون فشار نیارین خودم مثال میزنم 

توی کتاب علوم مینوشتند:چیز خیلی مفید است! با چیز میتوان اجسام را بلند کرد!بعضی چیزها مو دارند بعضی دیگر بی مو هستند!ولی کف چیز مو ندارد!هیچوقت چیز خود را توی سوراخ نکنید!چون ممکن است جانوران نوک چیزتان را گاز بگیرند!همیشه قبل از غذا چیز خود را با اب و صابون بشویید!هیچوقت با چیز کثیف غذا نخورید!خانمها همیشه دوست دارند به چیز خود لاک و کرم بمالند!این عمل برای محافظت از چیز خوب است!ادم وقتی سردش میشود چیزش را روی بخاری یا زیر بغل میگیرد

در کتاب تاریخ مینوشتند:اردشیر دراز چیز به هندوستان لشکر کشی کرد و چیز اجانب را کوتاه نمود
مردم توی کوچه و بازار میگفتند:لامصب چیز ما نمک نداره!به هر کسی خوبی کردیم جوابش بدی بود!از قدیم میگفتند با هر چیز بدی با همون چیز پس میگیری
پدری به پسرش درس ادب میداد:پسرم هیچوقت پیش مردم چیزتو دراز نکن!توی بیمارستانها ادمهایی رو میدیدیم که چیزشان توی تصادف قطع شده و مجبور بودند تا اخر عمرشان از چیز مصنوعی استفاده کنند
دزدهای مسلح هنگام حمله به بانک میگفتند:چیزها بالا! چیزهاتون رو بزارید پشت سرتون!اگه کسی چیزش به زنگ خطر بخوره چیزشو میشکنیم! ورییس بانک به پلیس میگفت:چیزم به دامنتون!دزدها رو بگیرید!و پلیس ها هم چیز از پا درازتر از ماموریت برمیگشتند! هر روز در اخبار میشنیدیم که:این بار چیز استکبار جهانی از استین فلانی بیرون امده
و پسر جوانی در دفترچه خاطراتش مینوشت:اون روز من با دختر خانمی اشنا شدم! اون چیزش رو دراز کرد و من چیزش رو گرفتم و کمی فشار دادم! چه چیز گرم و لطیفی داشت!از خجالت چیزش خیس شد!و دوستی ما از همون روز شروع شد!دیروز بازم اونو توی اتوبوس دیدم!چیزم رو به میله گرفتم و رفتم جلو!از دیدن من خوشحال شد و گرم صحبت شدیم!اتوبوس خیلی تند میرفت و من برای اینکه اون نیفته چیزم رو گذاشتم پشتش!از این کاره من خوشش اومد و تشکر کرد!اون 2تا ایستگاه بعد پیاده شد و من چیزم را براش تکون دادم! امروز هم توی کافه تریا قرار داشتیم!رفتیم و سر یه میز نشستیم!فضای اونجا خیلی تیره و تار بود!من چیزم رو گذاشتم روی چیزش و گفتم:چقدر چیز شما لطیف و نرمه!اون هم گفت:چیز شما بزرگ و داغه!بعد از نوشیدن قهوه بیرون اومدیم!چیزامون توی چیز همدیگه توی خیابون راه میرفتیم و مردم هم مارو نگاه میکردند! اونو به خونشون رسوندم و دوباره چیزمو گرفت و من هم چیزشو فشار دادم! ازش دور شدم و از دور چیزمو براش تکون دادم...هوا خیلی سرد بود... چیزم داشت یخ میزد...برای همین چیزمو گذاشتم توی جیبم!

چگونه سرماخوردگی را بدون دارو درمان کنیم؟

چگونه سرماخوردگی را بدون دارو درمان کنیم؟

سرماخوردگی یک عفونت ویروسی سیستم تنفسی فوقانی است که در فصل زمستان بسیار شایع می شود.

علایم آن شامل آبریزش بینی، آبریزش چشم، عطسه، سرفه، گرفتگی و گلودرد، سردرد، دردهای عضلانی و خستگی می باشد.

 

معمولا از دو روز تا دو هفته طول می کشد و درمان مشخصی برای آن وجود ندارد. ولی راه هایی وجود دارد که توسط آن می توانید سرعت بهبودی خود را افزایش دهید.

 

ویتامین سی مصرف کنید تا سیستم ایمنی بدن برای مقابله با سرما خوردگی تقویت شود. آب پرتقال بهترین منبع ویتامین سی است.

 

آب نبات بمکید یا از قرص های مکیدنی استفاده کنید تا گلوی ناراحت شما را تسکین دهد.

 

- چای داغ با عسل و آبلیمو بنوشید که برای سرفه و درد گلو مناسب است .

 

- حداقل 4 بار در روز آب نمک غرغره کنید .

 

- مقدار زیادی آب بنوشید تا خلط گلوی شما از بین برود .

 

- یک قاشق عسل با یک قاشق سرکه خالص و یک بوته سیر له شده را مخلوط کنید. هر چند ساعت، مقداری از این مخلوط را بنوشید تا گلودرد شما را تسکین دهد .

در منزل استراحت کنید و از منزل بیرون نروید. با این کار هم بیماری را به دیگران انتقال نمی دهید و هم با استراحت کردن، توان خود را برای مقابله با بیماری افزایش می دهید

- نوشیدنی های گرم استفاده کنید. نوشیدنی خود را قبل از مصرف گرم کنید، زیرا گرما سبب تسکین دادن مجاری تنفسی می شود. بهتر است چای نعناع استفاده کنید تا به باز شدن سینوس ها کمک کند .

 

- تغذیه مناسب داشته باشید. تغذیه مناسب می تواند با استرس ناشی از سرماخوردگی مقابله کند .

 

- از غذاهای چرب و ادویه دار اجتناب کنید، زیرا قدرت دفاعی بدنتان را در مقابله با بیماری کاهش می دهد. سوپ مرغ یکی از بهترین غذاها برای مقابله با سرماخوردگی است .

 

-  از مکمل روی استفاده کنید. استفاده از روی، مدت و شدت ابتلا به بیماری را کاهش می دهد و قدرت سیستم ایمنی بدن را افزایش می دهد. البته قبل از استفاده از قرص روی باید با پزشک مشورت کنید.

 

- از بخور سرد استفاده کنید تا خشکی گلوی شما را تسکین دهد .

 

- خود را گرم نگه دارید. سرما و باد سرد سرفه های شما را بدتر می کند. اگر مجبور هستید که در هوای سرد بیرون بروید، از لباس های گرم و شال گردن استفاده کنید تا بینی و دهان شما را بپوشاند.

 

- حمام گرم کنید. بخار آب حمام سبب می شود مجاری تنفسی باز شوند و از احتقان تنفسی راحت شوید.

 

- در منزل استراحت کنید و از منزل بیرون نروید. با این کار هم بیماری را به دیگران انتقال نمی دهید و هم با استراحت کردن، توان خود را برای مقابله با بیماری افزایش می دهید.

 

- ورزش، کلیدی مهم برای قوی ماندن و سلامتی سیستم ایمنی بدن به شمار می رود. اما وقتی بیمار می شوید و سرما می خورید، ورزش کردن هم می تواند خطرناک باشد و هم مفید. در حالی که ورزش شدید، ایده خوبی در حین بیماری نمی باشد. ورزش های سبک می تواند برای بهبود و مقابله با بیماری سرماخوردگی مناسب باشد.

 

- بدن شما نیاز به انرژی برای ترمیم خود دارد، بنابراین استراحت کردن بسیار مهم است .

ایا می دانید

آیا می دانید : اولین مردمانی که سیستم اگو یا فاضلاب را جهت تخلیه آب شهری به بیرون از شهر اختراع کرد ایرانیان بودند

 آیا میدانید : اولین مردمانی که اسب را به جهان هدیه کردند ایرانیان بودند  

آیا میدانید : اولین مردمانی که حیوانات خانگی را تربیت کردند و جهت بهره مندی از آنان استفاده کردند ایرانیان بودند 

آیا میدانید : اولین مردمانی که مس را کشف کردند ایرانیان بودند .  

آیا میدانید : اولین مردمانی که آتش را در جهان کشف کردند ایرانیان بودند .  

آیا میدانید : اولین مردمانی که ذوب فلزات را آغاز کردند ایرانیان بودند در شهر سیلک در اطراف کاشان .

 

عاشقانه

 

 

 روی تخته سنگی نوشته شده بود:اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم:باید صبر کند برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:اگر صبر نداشته باشد چه کند؟من هم با بی حوصلگی نوشتم:بمیرد بهتراست، برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم

داستان های جلال آل احمد

          بچه مردم

خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که

مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود

بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بایست

زندگی می کردم.اگر این شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را

یک جوری سر به نیست کنم . یک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غیر از این چیز

دیگری به فکرش نمی رسید.نه جایی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .

می دانستم می شود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد.

ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که

معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟

نمی خواستم به این صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسایه ها

تعریف کردم ،... نمی دانم کدام یکی شان گفت :

«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش

دارالایتام و...»

نمی دانم دیگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :

«خیال می کنی راش می دادن؟ هه!»

من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم ، اما آن زن همسایه مان

وقتی این را گفت ، باز دلم هری ریخت تو و به خودم گفتم:

«خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟»

و بعد به مادرم گفتم:

« کاشکی این کارو کرده بودم.»

ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمینان نداشتم راهم بدهند.

آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی

دلم ریخت . همه شیرین زبانی های بچه ام یادم آمد . دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.

وجلوی همه در و همسایه ها زار زار گریه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنیدم

یکی شان زیر لب گفت :«گریه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»

باز هم مادرم به دادم رسید.خیلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که

اول جوانی ام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم

مرا با بچه قبول نمی کند.حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهارتا

بزایم . درست است که بچه اولم بود و نمی باید این کار را می کردم...ولی خوب،

حال که کار از کار گذشته است.حالا که دیگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار

نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم

می گفت.نمی خواست پس افتاده یک نره خر دیگر را سر سفره اش ببیند. خود من هم

وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آیا حاضر بودم بچه های

شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم

ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟خوب او هم همین طور. او هم حق

داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه یک نره خر دیگر را-به قول خودش-

سر سفره اش ببیند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از

بچه بود. شب آخر،خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم.او

باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :

«خوب میگی چه کنم؟»

شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:

«من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده

یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم .»

راه و چاره ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد.مثلا با من قهر

کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم

که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یک سره کنم.صبح هم که از در

خانه بیرون می رفت ، گفت:

«ظهر که میام ، دیگه نبایس بچه رو ببینم ،ها!»

               و من تکلیف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،

نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی دیگردست من نبود. چادر نمازم را به

سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ام

نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بدیش این بود که سه سال عمر

صرفش کرده بودم .این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه

شب بیدار ماندن هایش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم

کارم را بکنم . تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم.کفشش را هم پایش کرده بودم.

لباس خوب هایش را هم تنش کرده بودم.یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،

شوهر قبلی ام برایش خریده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،این فکر هم بهم هی

زد که :

«زن!دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»

       ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم

بچه دار شدم، برود و برایش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.

خیلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور

کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش

بدهم که تندتر بیآید.آخرین دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه

می بردم . دوسه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم :

«اول سوار ماشین بشیم، بعد برات قاقا می خرم!»

یادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای دیگر ، هی ا ز من سوال می کرد.یک اسب

پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خیلی اصرار

کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش

خراش برداشته بود و خون آمده بود، دید . وقتی زمینش گذاشتم گفت :

«مادل!دسس اوخ سده بود؟»

گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنیده ، اوخ شده .

تا دم ایستگاه ماشین ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشین ها

شلوغ بود.و من شاید تا نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم اومد.بچه ام

هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام

را سر برده بود. دوسه بار گفت:

«پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس.پس بلیم قاقا بخلیم.»

و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم

قاقا هم برایش خواهم خرید. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده

شدیم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است که یکبار پرسید:

«مادل !تجا میلیم؟»

من نمی دانم چرا یک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :

میریم پیش بابا.

بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسید :

«مادل! تدوم بابا؟»

من دیگر حوصله نداشتم .گفتم:

جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!

حال چقدر دلم می سوزد. این جور چیزها بیش تر دل آدم را می سوزاند.چرا

دل بچه ام را در آن دم آخر این طور شکستم ؟از خانه که بیرون آمدیم، با خود عهد

کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش

خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اینطور ساکتش کردم؟

بچهکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برایش شکلک در می آورد حرف می زد

گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که

هی رویش را به من می کرد.میدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پیاده می شدیم ،

بچه ام هنوز می خندید.میدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خیلی بودند.و من هنوز 

وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شاید نیم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر

شدند.آمدم کنار میدان .ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج

مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور

حالیش کنم.آن طرف میدان ، یک تخمه کدویی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و

گفتم:

بگیر برو قاقا بخر.ببینم بلدی خودت بری بخری.

بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:

«مادل تو هم بیا بلیم.»

من گفتم :

نه من این جا وایسادم تو رو می پام .برو ببینم خودت بلدی بخری.

بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اینکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور باید

چیز خرید.تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب

نگاهی بود!مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد.

نزدیک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی

آن روز عصر که جلوی درو همسایه ها از زور غصه گریه کردم -هیچ این طور

دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزدیک بود  طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام

سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز می خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چه

طور خود را نگه داشتم . یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم :

«برو جونم !این پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همین . برو باریکلا.»

بچهکم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگیرد و گریه

کند،گفت :

«مادل من تخمه نمی خوام .تیسمیس می خوام . »

من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ی: خرده دیگر معطل کرده بود ، اگر

یک خرده گریه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گریه نکرد .

عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :

«کیشمیش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.»

و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم.

دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم:

«ده برو دیگه دیر میشه.»

خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پیدا نبود که

بچه ام را زیر بگیرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :

«مادل تیسمیس هم داله؟»

من گفتم :

«آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»

و او رفت . بچه ام وسط خیابان رسیده بود که: یمرتبه یک ماشین بوق زد و من

از ترس لرزیدم . و بی این که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خیابان پرتاب کردم و

بچه ام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق سر و رویم راه

افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :

«مادل !چطول سدس؟»

گفتم :

هیچی جونم . از وسط خیابان تند رد میشن .تو یواش می رفتی ، نزدیک بود بری

زیر هوتول.

این را که گفتم ، نزدیک بود گریه ام بیفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،

گفت :

« خوب مادل منو بزال زیمین.ایندفه تند میلم .»

شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .

ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هایم را پاک نکرده

بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به یآد شوهرم که مرا غضب

خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرین ماچی بود که از صورتش

برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم:

«تند برو جونم، ماشین میآدش.»

باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله

برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد.

آن طرف خیابان که رسید ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را

زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخید و به طرف

من نگاه کرد ، من سر جایم خشکم زد . مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته

باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای یم همان طور زیر بغل هایم ماند.

درست مثل آن دفعه که سرجیب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو

می کردم و شوهرم از در رسید.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از

عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،

بچه ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام

شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا

بچه نداشتم .آخرین باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه

می کردم . درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم.درست

همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از دیدن او حظ می کردم.و به

عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم . ولی یک دفعه به وحشت افتادم .نزدیک بود قدمم

خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب

زده باشد.از این خیال ، موهای تنم راست ایستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پایین تر

خیال داشتم توی پس کوچه ها بیندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،

که یکهو ، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد .مثل این که حالا مچ مرا خواهند گرفت.

تا استخوان هایم لرزید. خیال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پایید ، توی تاکسی

پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد . نمی دانم چه طور

برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و

داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی این که بفهمم ،

و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر

غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور

شد و من اطمینان پیدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون

کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.و

شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیآورم.

خوبه

به هوای دستهای تو زمین خوردن
در گرمای تنت آب شدن،مردن
در هوسگاه معبد تو عریان رقصیدن
یا در آغوشت،لمس خدا را فهمیدن
با تو تا اعماق ناشناخته هارفتن
یا که با دلتنگی پلک ها ر
ابستن
در چشم هایت
اشک اشتیاق را دیدن
به بهای بوسه هایت زخم خوردن
با نفس های تو نفس کشیدن
نام تو ر
ا جای نامم نوشتن
من این جنون عشق را

من این پاره پاره های رگهای تنم را میپرستم...


حالشو ببر

شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش 

 

که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شرو شورش 

 

                                                     «خواجه حافظ شیرازی»

حکمت

یک نفر تعریف می کرد که اسم و اوازه ایت ا...سید محمد رضا بها(ره)را از خیلی از اهل معرفت شنیده بودم و خیلی دوست داشتم که با ایشان ارتباط برقرار کنم. اما نمی دانم چرا قسمت نمی شد که من خدمت ایشان برسم.چند وقتی بود که یک مشکلی برایم پیش امده بودو اوضاع و احوالم را به هم ریخته بود.در دلم گفتم که این مشکل به دست اقای بها الدینی حل می شود و باید ایشان را زیارت کنم. در همین حال و هوا دنبال شخصی می گشتم که با ایشان ارتباط داشته باشد.که شنیدم اقای امجد که هم اکنون از اساتید اخلاق شهر تهران هستند و بسیاری از دانشجویان و طلاب از محضر این استاد فرزانه کسب معنویت می کنند با اقای بها الدینی ارتباط دارد. با هر مشکلی بود اقای امجد را پیدا کردم و عرض کردم چند ماهی است می خواهم اقای بها الدینی را ببینم ولی نمی توانم و الان از شما خواهش می کنم که مشکل حقیر را به ایشان بفرمایید تا ایشان با ان نفس پاکی که دارند از خداوند بخواهند که مشکل بنده را حل کند.ایشان هم پذیرفتند و من خداحافظی کردم.بعد از چند روزکه دوباره خدمت اقای امجد رسیدم تا ببینم که ایا پیغام بنده را به اقای بها الدینی رسانده اند یا خیر؟ایشان فرمودند بله به ایشان عرض کردم و ایشان فرمودند به جای این همه سعی تلاش برای دیدن من اگر یک بار به امام هشتم علی ابن موسی الرضا(ع)مشکلت را گفته بودی مشکلت حل می شد.

سلام دوستون دارم بزودی دوباره وبلاگ نویسی رو شروع میکنم

احمد شاملو به پرویز شاپور

برو مرد بیدار اگر نیست کس

که دل با تو دارد همان یک نفس

همه روزگارت به تلخی گذشت

شکر چند جویی در این تلخدشت؟

 تو گل جویی ای مرد و ره پر خس است

شکر خواه را حرف تلخی بس است.

سیزده نکته مهم زندگی و عشق از گابریل گارسیا مارکز

سیزده نکته مهم زندگی و عشق از گابریل گارسیا مارکز

یک : دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام بودن با تو پیدا می کنم.

دو : هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

سه : اگر کسی تو را آن گونه که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد

 چهار : دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .

پنج : بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که ر کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .

شش : هرگز لبخند را ترک نکن . حتی وقتی ناراحتی . چون هر کس ممکن است

عاشق لبخند تو شود.

هفت : تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی .

هشت : هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران.

نه : شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را . به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی ..

ده : به چیزی که گذشت غم نخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .

یازده : همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند . با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی .

دوازده :خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آن که شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .

سیزده : زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.

آیا میدانید؟

آیا میدانید چه موقع درهای رحمت خداوند باز است؟

 

درچهار موضوع: اول: موقع باز شدن در کعبه ، دوم: وقت نگاه پر مهر فرزند به پدر  

 

ومادر ، سوم: موقع آمدن باران ، چهارم: موقعی که ازدواجی صورت می گیرد.