عید بر ای چه کسایی نیست.
سلام
چند هفته ای میشه که موقع خواب فکرای عجیب غریبی به سرم میزنه و
حوس میکنم که چیزایی بنویسم ولی فرداش که از خواب بلند میشم یا وقت
نمیشه ویا اینکه یادم میره امروز غروب تو شهر ما برف خوبی اومد و من هم
بیکار بودم پیش خودم گفتم که چند خطی بنویسم.
اما موضوعی که در اول نوشتم ( عید برای چه کسانی نیست) . چند ماه پیش
یه فیلمی رو برای من آوردن به نام ( تهران طهران یا طهران تهران) من زیاد فیلم
نگاه نمی کنم ول این فیلم رو فکر کنم توی 4 روز تماشا کردم اونهایی که این
فیلم رو دیدن میدونن موضوع فیلم درباره ی چیه ولی ااین رو برای اونایی میگم
که فیلم رو ندیدن.
موضوع از این قراره فیلم از سفره ی هفت سین یک خانواده ی چهار نفری
شروع میشه که دقیقا یک دقیقه مونده به تحویل سال نو و وقتی که خانواده دور
سفره منتظرند به یکباره بر اثر بارش بارون سقف خونه وسط سفره ی هفت
سین خراب میشه و تمام خونرو اب بر میداره خلاصه خانواده چهار نفری مجبور
میشن عید اونسال رو با تور تهران گردی همراه چند تا از کهنسالهای خر پول که
توی یه خانه سالمندان مجلل با هم زندگی می کردند سر کنند وشبها رو هم
اونجا با اونها می موندن و نهایتا هم خونشون رو مسئول خانه سالمندان که ادم
خیری بود براشون درست کرد.
توی این فیلم وقتی که این جمعیت توی خیابونهای شهر در روز اول عید دارن
چرخ میزنن و براحتی توی اتوبوس نشستن و نویسنده ی فیلم داره سعی
میکنه
که این خانواده ی چهار نفری رو بد بخت نشون بده خارج از جو فیلم وبازیگر ها
کنار خیابون یه سوپور شهرداری رو میبینیم که داره روز اول عید با سن زیادش
کار میکنه بله رفیقا اون آدم که داره روز اول عید با سن زیادش خیابون های
شهری رو که ما کثیفش میکنیم رو جارو میزنه عید برای اون نیست البته
همیشه افراد زیادی قربانی ماها میشن تا به ما خوش بگذره . دعا کنیم که در
سال جدید خدا توانایی انجام کارهای بدر بخور رو به ما بده.
بی تو!
گم می شوم بی تو
در جنگل سکوت و تنهایی
آنگاه که از صدای هوهوی باد می هراسم
و در آن تاریکی مبهم
بی تو
فانوسم می شکند!
فقط چند لحظه
نبودنت را جبران کن
روی لبهایم خنده شو
شب ها گرمی پتویم
سر کلاس درس
مثل صدای خوش زنگ تفریح باش
حتی وقتی منچ بازی می کنم
شش های تاس کوچکم باش
از حال بد به حال خوب با 13 راهکار اسرارآمیز !
بدن انسان روشهای جالب و جذابی را برای فرستادن علائم هشدار دهنده دارد که این علائم در واقع اسراری را از درون بدن فاش میسازند...
به عنوان مثال آیا میدانید که خندیدن پس از خوردن هر وعده غذایی چه تاثیری روی بدن دارد؟ یا اینکه آیا میدانید سفید شدن زود هنگام موها نشانه چه فرآیندی در بدنتان است.
بدن انسان در تمام طول عمر به شیوهای هوشمندانه و منحصر به فرد علائم و نشانههای زیرکانه و هشدار دهنده را بروز میدهد اما اکثر افراد به دلیل ناآگاهی از این روابط و علائم، پیغامهای حیاتی بدن را نادیده میگیرند که حاصل آن به خطر افتادن سلامتی است.
روزنامه «دیلی میرور»، در گزارشی به چند راهکار جالب و شگفتانگیز به عنوان اسرار زندگی اشاره کرد که بیتردید در زندگی روزمره، قابل استفاده و مفید خواهند بود:
1- دردناک شدن مچ پا میتواند نشان دهنده مشکلات کلسترولی باشد.
به گفته متخصصان دردناک شدن مچ پا میتواند نشانه ابتدایی از افزایش ارثی سطح کلسترول بد خون باشد. در واقع تشکیل کلسترول در اطراف زردپی آشیل، موجب بروز این درد میشود.
- راه حل چیست؟
اگر احساس کردید که مچ پایتان مدت سه روز یا بیشتر به طور مداوم درد میکند، حتما برای چکاپ کلسترول به پزشک مراجعه کنید، بویژه اگر سابقه خانوادگی ابتلا به بیماری قلبی را دارید.
2- قوی بودن ریهها نشان دهنده کاهش خطر ابتلا به آلزایمر است.
مطالعات نشان میدهد که فعالیت ضعیف و نامطلوب ریهها موجب میشود که اکسیژن کمتری به مغز برسد و در نتیجه خطر ابتلا به زوال عقل و آلزایمر افزایش پیدا میکند.
برای جبران این مشکل سعی کنید تنفس عمیق انجام دهید به این ترتیب که پنج ثانیه عمل دم و پنج ثانیه عمل بازدم هوا را انجام دهید. این کار موجب تقویت ریهها میشود چون اکسیژن را به مقدار کافی و مناسب به مغزتان میرساند. اگر این کار را شش نوبت در روز تکرار کنید، ریههای شما 20 درصد قویتر میشوند.
3- سفید شدن موها قبل از رسیدن به سن 30 سالگی نشانه مهمی از ابتلا به مشکلات تیروئیدی است.
متخصصان تیروئید تاکید دارند که عدم تعادل در فعالیت غده تیروئید موجب اختلال در تولید رنگدانهها در پیاز مو میشود.
- راه حل چیست؟
اگر موهایتان در سن پایین، سفید شده و هم چنین علائم دیگری چون کاهش وزن، افسردگی و یا مشکلات عادت ماهانه دارید، حتما برای چکاپ کامل و درمان به موقع به یک متخصص غدد مراجعه کنید.
4- بیماری لثه خطر و احتمال زایمان زودرس را افزایش میدهد.
باکتریهای موجود در لثههای بیمار و عفونی، موجب بروز واکنشی میشود که حاصل آن باز شدن بیموقع و زودهنگام دهانه رحم در دوران بارداری است.
- راه حل چیست؟
هر روز نخ دندان بکشید. هم چنین زنان باردار برای اطمینان از سلامت دندانهای و لثه خود باید مرتب به دندان پزشک مراجعه کنند. مطالعات نشان میدهد که مشکل و بیماری لثه احتمال زایمان پیش از موعد را 70 درصد افزایش میدهد.
5- گرم نگه داشتن پاها احتمال سرماخوردگی را کاهش میدهد.
وقتی پاها سرد میشوند، عروق خونی در بینی بسته و منقبض میشوند که در نتیجه گلبولهای سفید خون در این منطقه از مبارزه با عفونتها دست میکشند و محل ورود میکروبها به بدن باز میشود.
بنابراین توصیه میشود جوراب بپوشید و مطمئن شوید که با گرم نگه داشتن پاها، سیستم دفاعی بدنتان به طور کامل کار میکند.
6 - خندیدن پس از صرف هر وعده غذایی، میزان قند خون شما را پایین میآورد.
متخصصان معتقدند عضلاتی که ما از آنها برای خندیدن استفاده میکنیم برای دریافت انرژی، قندخون را مصرف میکنند و این فرآیند خطر ابتلا به دیابت، چاقی و حتی برخی از سرطانها را کاهش میدهد.
بنابراین بعد از شام در آرامش کامل روی مبل بنشینید و مدتی به تماشای فیلم کمدی مورد علاقهتان بپردازید.
7 - راه رفتن و حرف زدن همزمان، موجب کمردرد میشود.
وقتی در حین راه رفتن، صحبت هم میکنیم این کار مانع از همزمانی تنفس ما با گامهایمان در هنگام برخورد پاها به زمین میشود. این عدم هماهنگی، موجب میشود که بخشی از ضربههای ناشی از برخورد گامها به زمین به کمر وارد شود و موجب بروز کمردرد میشود.
توصیه میشود دفعه بعد اگر به هنگام خرید کردن موبایلتان زنگ زد، یک گوشه بنشینید و با تلفن صحبت کنید.
8 - فشار دادن پاها روی هم مانع از ضعف کردن و بی حالی میشود.
اگر بعد از سریع برخاستن از جای خود احساس سرگیجه پیدا کردید یا حس کردید که منگ شدهاید و چشمانتان سیاهی میرود با این حرکت ساده میتوانید جریان خون را به سرعت به مغز بفرستید و ضعف و سرگیجه خود را متوقف کنید.
ابتدا هر دو پای خود را روی زمین قرار دهید. بعد یکی از پاها را روی پای دیگر بیاندازید و تا جایی که میتوانید در این وضعیت پاها را روی هم فشار دهید. 30 ثانیه در این وضعیت بمانید تا خون به مغزتان برسد و حالتان بهتر شود.
9- غفلت از کمردرد، تهدید جدی برای مغز است.
پزشکان دریافتهاند افرادی که بیش از یک سال مبتلا به کمردرد هستند، 11 درصد از حجم سلولهای مغزی آنها در ناحیهای که مربوط به کنترل یادگیری است، کاسته میشود. ظاهرا فشار مقابله با کمردرد این تاثیر نامطلوب را روی سلولهای مغزی برجای میگذارد.
در صورت بروز کمردرد، فورا از پزشک کمک بگیرید. اکثر کمردردها در صورتی که زودتر مورد توجه قرار بگیرند، قابل درمان هستند.
10- چاقی، احتمال بروز سردردها را تا دو برابر افزایش میدهد.
وزن زیاد موجب التهاب در عروق خونی ناحیه سر میشود که مهمترین عامل بروز سردرد است.
برای کاهش دردها، اقدام به کاهش وزن کنید و برای درمان سردردها از راهکارهای طبیعی استفاده کنید. مصرف روزانه داروهای مسکن در واقع موجب بروز سردرد میشود.
11- مشکل در اندام تناسلی مردانه میتواند علامت عارضه قلبی باشد.
آخرین مطالعات نشان داده است که ناتوانی جنسی در مردان میتواند ناشی از تنگ شدن عروق خونی باشد.
به درمانهای اینترنتی و ماهوارهای اعتماد نکنید در عوض برای چکاپ کامل به متخصص مراجعه کرده و قبل از هر چیز به پزشک خود اطمینان کنید.
12- قوز کردن، ولع شما را به خوردن شیرینی تشدید میکند.
پزشکان معتقدند که قوز کردن جریان خون را به مغز کاهش میدهد و در نتیجه ولع خوردن مواد قندی را تشدید میکند چون در صورت کاهش جریان خون در مرکز اشتها در مغز، گلوکز کمتری به این عضو اصلی میرسد در حالی که گلوکز مهمترین غذای مغز است.
- راه حل چیست؟
همیشه صاف بنشینید و پاهای خود را روی زمین بگذارید. ستون فقرات خود را بکشید و شکم خود را به داخل بکشید طوری که کمر شما به سمت صندلی کشیده شود.
13- داروهای سرماخوردگی، تاثیر نامطلوب روی توان باروری دارند.
داروهای سرماخوردگی که برای خشک کردن ترشحات بینی استفاده میشوند در عین حال میتوانند موجب کاهش مخاط دهانه رحم شود و در نتیجه باروری را مشکل می سازد.
بنابراین توصیه میشود: به جای داروهای ضد احتقان از درمانهای معمولی مثل ویکس استفاده کنید.
گنج
«ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه
شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...»
خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده
بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های
روضه ، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که
نی قلیان را زیر لب داشت ، این گونه ادامه می داد :
«... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من
خودم با بیم رفتیم تموشا ، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری ،
ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه
اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بیم می خوندم . اما خط اون
لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو می گفتم . تو همون
کوچه ، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه ، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا
می کرد ، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»
خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان
خیلی راضی است ، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد ، گفت :
«... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما
آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود . من خوب یادمه روزای عید فطر که می شد ، با
ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چیتی ، چیزی تهیه می کرد
و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پیرهن مراد بخیه می زد.
ولی هیچ فایده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ،
خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی ، چیزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نمیآدش .
خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود
به یه سوپر شوور کنه !»»
یک پک دیگری به قلیان و بعد :
«« عاقبت یه دوره گردی ، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پیدا
شدو گرفتش . مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون
سال دمپختکی شب عید - که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن - یه روز یه
شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول - راستی یادم رفت اسمشو بگم - با
مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه می بیندش و میگه :« رفیق ! شب عیدی ، اگه بتونی
پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، ... دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی
می پزیم ، ... خدا بزرگه ، شاید کار و بارمون بگیره » مشهدی حسنم حاضر میشه و
شیرینی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به
فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن .
با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو
قرون کرایه بهش بدن . اما پیرمرده میگه : «من اصلن پول نمی خام . بیآین کارتونو
بکنین ، خدا برا مام بزرگه !»
خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هایش کر شده و ما مجبوریم برای
این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم ، بی صدا گوش
کنیم . او به قدری گیرا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نیم ساعت
پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش
نشسته بودند . در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند می شد و در
همان فاصله کوتاه ، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پکش را
که به قلیان زد ، دنبال کرد:
«« ... جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شریکش ، رفتن تو کارامسراهه و
خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن . کلنگ اول و دوم ، که نوک
کلنگ به یه نظامی گنده گیر می کنه ! یواشکی لاشو وا می کنن و یک دخمه گل و
گشاد ...! اون وقت تازه همه چیزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفیقش حالی
می کنه که باید مواظب باشن . پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در
کارامسرا رو می بندن و میرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ یه
سرداب دور و دراز پیدا میشه . پیه سوز شونو می گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب ،با
ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که ردیف چیده
بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو
دلشون قند آب می کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! لیره ها بوده ، یکی نعلبکی !
خدا علمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن . بی بیم
می گفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود . اما
هرچی بود ، قسمت دیگری بود ننه جون ...»»
خاله چشم های ریزش رو ریزتر کرده بود و در چند دقیقه ای که گمان
می کنم به آن لیره های درشتی که می گفت - لیره های به درشتی یک نعلبکی - فکر
می کرد. چه قدر خوب بود که او ی: دانه از آن ها را - آری فقط یک دانه از آن ها را -
می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، که تازه به دنیا آمده بود ، می گذاشت !
چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست
یک سینه ریز و یآ «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آن ها درست کند و برای
عروس حاج اصغرش بفرستد!...چقدر خوب بود !شاید خیلی فکرهای دیگر هم
می کرد...
«...آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از
سر کوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسن و رفیقش ، هفته عید،
شیرینی پزیشونو کردن ، پولارم کم کم درآوردن . جوری که یارو پیرمرده نفهمه ، سه چار
ماهی که از قضایا گذشت ، به بهونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ،
کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن . اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت
خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما می دیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبند
سنگین می بنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های
ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر...!مث یه شازده خانم اومد و
رفت می کنه . راسی یادم رفت بگم ، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده
بود ، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.»
یک پک دیگر به قلیان و بعد :
«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیره ها و کله برهنه هارو
لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش. اونم اون جا
می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته
محله رو خریدن . هرچی فقیر مقیر بود ، از خویش و قوم و دیگرون ، بهش یه خونه ای
دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده . هیشکی هم سر از
کارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا.
من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل
براشون اسفند و کندردود کردن . نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول
معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه ، حالا زن حاجی محل
ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خیلی دلم تنگ شده .
ای ...یه پامون لب قبره ،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم ، فردا بریم ؛ اما هنوز که
هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم ...ای خدا!
از دستگاتکه کم نمیشه...ای عزیز زهرا!...»
خاله گریه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه
کنند یا نه .من حس می کردم که همه خیال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه
می خواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه
چارقد ململش ، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه
داد :
«...زن حاجی ، یعنی بتول ، بعد از اون دختر اولیش ،...که حالا به چهارده سالگی
رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو
می کردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،...آره بعد از اون
بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای
مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت ، اجاقش کور باشهو تخم و
ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که
تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود
که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره . آخه ننه شماها
نمی دونین هوو چیه !من که خدا نخاس سرم بیآد . اما راستش آدم چطو دلش میآد
شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود ،دید. هرچی
سید ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت ؛
شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل
می دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه
پسر کاکول زری زایید...»
باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سر
قلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛
معصومه سلطان ؛ قلیان را با کراهت تمام ، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم
می شود ؛ بیرون برد و ادامه داد :
«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی می تونه یه روزه یه
خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره
جونم ، تازه حسین آقا ، پسر حاجی حسین ، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت
خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.
از حکیم باشی های محل گذشت ، از خیابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره
-موکتوره-چیه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نکرد.هردفعه
فیزیتای ، گرون گرون و نسخه های یکی یه تومن بود که می پیچیدن. اما کجا؟...
وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بایس بمیره ،بایس بمیره
دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!
و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.
هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور
فرستاد.خونه نشیمنشم ، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم
بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد،
دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش-اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که
تو عروسیا تیارت درمیارن،...تو اونا دیده بود داره می رقصه.»
خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و
سکوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :
«خاله جان آخرش چطور شد؟»
خاله جواب داد:
«نمی دونم ننه . حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه ، و یا دیگه
نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه.
آره ننه جون!اگه مرده ، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده ، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده
باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»
جککککککککککککککککککککککککککک
قبل از خوندن این جکها در نظر داشته باشید مضمون ما (یارو) است حالا شما این یارو رو میتونید هر کسی فرض کنید.
یه روز یارو می ره تماشای رقص باله از اول تا آخرش خواب بوده. بعد ازش می پرسن چه طور بود؟ میگه آدمای خیلی خوبی بودن. دیدن من خوابم، رو نوک انگشت راه می رفتن.
زن: عزیزم! یادته روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا می خوای با من ازدواج کنی، چی گفتی؟
شوهر: آره، خوب یادمه، گفتم: می خواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت کنم.
زن: خوب، پس چی شد؟
شوهر: خوب، خوشبخت کردم دیگه.
زن: کیو خوشبخت کردی؟
شوهر: همون بیچاره ای رو که ممکن بود با تو ازدواج کنه
از یارومی پرسن واحد کمتر از مثقال چیه؟ میگه چس مثقال
اولی: امان از دست این زنها! زنم تمام دارائی ام را برداشت و رفت.
دومی: خوش به حالت! زن من تمام دارائی ام رو برداشت و نرفت
مادر به پسرش: هیچ خجالت نکشیدی این همه کیک رو تنهایی خوردی، اصلاً هیچ به فکر خواهرت بودی؟
پسر بچه: آره مامان همه اش به فکرش بودم، که نکنه یک دفعه وسط خوردن کیک سر برسه
یارواز صدای جیرجیرک خوابش نمی برده، جیرجیرکه رو روغنکاری می کنه
یارو می ره عیادت یکی از دوستانش، وقتی می خواد بره به اقوام دوستش که اونجا بودن، میگه: این دفعه مثل دفعه قبل نکنید، که مریضتون مُرد و منو خبر نکردیدها
روباهی به زاغی گفت: چه دمی، چه سری، عجب پایی! زاغ عصبانی شد و گفت: بیتربیت! خجالت بکش. اون موقع من کلاس اول بودم. حالا شوهر دارم
دو تا دروغگو داشتن از کنار یک کوه رد می شدن یکی به دیگری گفت: اون مورچه را می بینی که بالای اون کوهه؟ اون یکی هم گفت: کدوم یکی را می گی؟ اون یکی را گه چشمش بازه یا اون یکی که چشاش بسته است؟
از یارومی پرسند: می دونی چرا غواص ها به پشت می پرن تو آب؟ می گه: چون اگه به جلو بپرن می افتن تو قایق
یارومی ره دم در آزمایشگاه داد می زنده: پس کی می خواین جواب خون شهدا رو بدین؟
از یارومی پرسن چه جوری بستنی کیم می خوری؟ می گه می ذارمش لای نون، سیخشو می کشم بیرون
می دونی بزرگترین امتیاز مجرد بودن چیه؟
از هر طرف تخت که عشقت بکشه می تونی بیای پایین
یارو در خونش رو رنگ می کنه، بچه هاش گم می شن
یه روز سه تا دیوونه رو می اندازن تو یه اتاق دو تاشون مى رقصن، یکیشون هم میگه:
سبز - آبى - قرمز
ازش می پرسن چرا این جورى می گى؟ میگه من راقص نورم
اولین تپشهای عاشقانه قلبم
میدانی.....؟
هنوز براندو با نگاه پدرخوانده اش به من نگاه میکند .
بوگارد خاکستر سیگارش را روی دلم میریزد و آتش میزند.
هنوزهم کلاغهای هیچکاک دور سرم پرواز میکند وتصویر پله های چوبی زیر قدمهایم قرچ قرچ میکند .
با نگاهی آویزان به در.
درهمهمه سیگار و صندلی که ربطی به لهستان نداشت حل شدم .
سرد شدم در فنجان قهوه ای که تعبیر نداشت.
روی میزی از زنی که پیشتر نمیدانستمش نوشتم .
که زندگیش را بیشتر از شعرش زندگی کردم و آغازی شد برای بستن نطفه ای به نام شعر که هی برایم ورد و رجز بخواند تا روی ورقی ، دفتری بدنیا بیاید.
از اوراد باد . خواب . چکاوک بی آشیان .........
که فرصتی برایم نماند تا به او بگویم با یک کتاب هم میشود درکافه ای بی پنجره، پنجره ای به یک زندگی بازکرد.
برای تمام عمر.
نمی دانی.......
من فقط درهمان روزها زندگی کردم .
بعد با تعبیر گم شدن چتری در خواب، دیگر پاییز را ندیدم .
خلاص .
*اولین تپشهای عاشقانه قلبم /نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور/به کوشش کامبیز شاپور و عمران صلاحی.
یه ضرب المثل ایرانی هست که هیچی نمیگه
همینطور فقط زل میزنه تو چشات !
(من عاشق این ضرب المثلم)
اینایی که همیشه کلید دارن اما زنگ میزنن آسایش آدمو بهم میزنن
همون مردمآزارهایی هستن که هر سری میرن حموم...میگن حوله !!
از آزادی سوار تاکسی شدم تا صادقیه میگم چقدر شد
میگه 400تومن
میگم همش دو قدم راهه 400تومن!!
میگه اینطوری قدم برداری شلوارت پاره میشه !!!
اعتماد به نفس کاذب + بی ادبی + پررویی + حسادت +
ایرادگیری + دورویی + دروغگویی
= برنده ی بفرمایید شام!!!
دلتنگی عین یه جای شکستگی روی عینک آدمه
هر جا نگا میکنی میبینیش
پیر شدم آخرشم نفهمیدم کاربرد مداد سفید تو جعبه مداد رنگی چی بوده ؟؟
مدیون
من به چشمت مدیونم که
چراغ شب تارم شد
مدیون ناز صداتم
که آهنگ گیتارم شد
عکس تو به قاب قلبم
به سادگی خونه کرده
نمی گذرم از نگاهت
که واسم تسکین درده
به چشم سیاهت سوگند
با تو دلباخته ترینم
به ناز گیسوات سوگند
بی حضورت من غمینم
کاش میگفتم دوست دارم
ولی زبونم بند میاد
تو این همه عشق و تردید
دلم همش تورو میخواد
از تو فقط همین مونده
ترانه ای زیر بارون
غزل پاک اون اشکات
همیشه هست ورد زبون
با تموم دلخستگیم
هر جا بری باهات میام
اگه میگم دوست دارم
آخه فقط تورو میخوام
خیلی سخته...
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اون کسی که جونیتو واسش گذاشتی
خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا
می سوزونه گاهی قلب و زهر تلخ بعضی حرفا
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه
خیلی سخته اگر عمر جادوی شعرت تموم شه
نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه
خیلی سخته اون که می گفت واسه چشات می میره
بره و دیگه سراغی از تو ونگات نگیره
خیلی سخته تا یه روزی حرفهای اون باورت شه
نکنه یه روز ندامت راه تلخ آخرت شه
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه
خیلی سخته بی بهونه میوه های کال رو چیدن
بخدا کم غصه ای نیست چند روزی تو رو ندیدن
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی
خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی
از خودت می پرسی یعنی می شه اون بره زمانی؟
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اون رو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی
خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه
چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه
خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون
اگه چتر نداشته باشی توی دستا هردوتاشون
خیلی سخته تا همیشه پای وعده ها نشستن
چقدر قشنگه اما واسه ی کسی شکستن
خیلی سخته واسه ی اون بشکنه یه روز غرورت
اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت
خیلی سخته بودن تو واسه ی اون بشه عادت
دیگه بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت
خیلی سخته چشمای تو واسه ی اون کسی خیسه
که پیام داده یه عمر واسه تو نمی نویسه
خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی
تا که بین دو پرستو نباشه هیچ اختلافی
خیلی سخته اونکه دیروز تو واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی
خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره
ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره
اشک
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و
عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد
و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را
به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ
کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک
قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره
از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من
در اشک عاشق است.